-
ترانۀ روسپی (خواننده فریدون فروغی)
نام نیکی گر بماند ز آدمی
به کز او ماند سرای زرنگار
ای پناه هوس مردای شب
همیشه گریه به دل خنده به لب
غمگینم از غم و غصه های تو
همدل آدمای بدون دل
نفس گرم تو از شعله دل
غمگینم از غم و غصه های تو
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو شب میگیره
نمی خوام که چشمای خشک تو را تر ببینم
تو بذار غصه هاتو من روی شونم بگیرم
نمی خوام امید تو از دل تو بیرون بشه
آخرین منزل تو رو سر تو ویرون بشه
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو شب میگیره
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
همه چیز عریان است
تنها خاکستر مقدس مرگ است و صحرا
که همه چیز را پوشانده است
و از کنار خوابگاه ابدی
راهی روستایی میگذرد
که گهگاه قلب یک گاری در آن می تپد
در اینسو و آنسو چشم انداز دشتهایی فراخ پیداست
نه رودی،نه تپه ای،نه درختچه ای
تنها شاید دو بوته در جایی به دیدار هم شاد شوند
سنگهای بیصدا،مزارهای بیصدا
و صلیبهای چوبی
همه یکرنگ و دلتنگ
بیرنگ و دلتنگ
-
گر سر جنگل نداری ره بگردان سوی دشت
بال در بال کبوتر لطف صحرا را ببین
در شب اردبیهشتی خیره شو بر آسمان
گر ندیدی شکل مینا رنگ مینا را ببین
مشتری را بر پرند آسمان دیدار کن
رقص صدها اختر و بزم ثریا را ببین
-
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده بر نمی زند
-
دجله گر خود همه از خون شهیدان سرخ است
محرم دجله خلیج است غماز نشد
ای بسا کودک خندان که چو گل ریخت به خک
وی بسا مرغ خوش آوا که در آواز نشد
آتش آه چه کس این همه طوفان انگیخت ؟
بر در هر که شدم آگه از این راز نشد
-
دل من گرفته زین جا ،هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
-
نه عجیب گر که به زندان وطن خاموشم
در قفس مرغ دلم زمزمه پرداز نشد
سالها دیده ام از ماتم دزفول گریست
نفسی شاد دلم از غم اهعواز نشد
-
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحـظـه لـحظه جـای دیگـر پا نهاد
-
ر باغ جان نهال خیال تو کاشتم
کنون به شکل اشک ثمر می دهد به من
گفتی دعا کنم به تو در حال جذبه ها
این حال را دعای سحر می دهد به من
با یک نظر ز لطف خدا شعر من شکفت
وین مژده بین که اهل نظر می دهد به من
---------
رفیق یه ریزه بیشتر بنویس خوب
ستمه
-
اینم فکر کنم اولین پست من در این تاپیک
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
---------------
ناتوان ، گذشته ام ز کوچه ها
نمیه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می بریم به آشیان خب پناه
در گریز ، از این زمان بی گذشت
در فغان ، از این ملال بی زوال
رانده از بهشت و عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال.