دل عشاق روا نیست که دلبر شکند ................گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند
بر نمیدارم از این در سر خویش ای دربان............. صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
Printable View
دل عشاق روا نیست که دلبر شکند ................گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند
بر نمیدارم از این در سر خویش ای دربان............. صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
دردم از یار است و درمان نیز هـــم ............ دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن ........... یار ما این دارد و آن نیــــز هـــم
یارب اندر دل آم خسرو شیرین انداز ............. که به رحمت گذری بر سر فرهاد کنــــد
دارم ز غم فراق یاری که مپرس ..............روز سیهی و شام تاری که مپرس
از دوری مهر دل فروزی است مرا .........روزی که مگوی و روزگاری که مپرس
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم .................... تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست..............بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت ........... خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان ..............بیش از یک ناله در صد حلقهی زنجیر نیست
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت ..................یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
تا که بر دل ، اشک ، ماتم خیز شد .............. اشــــک از پیمانه ام لبریز شد