-
تهی شده ام
و نمی دانم باز کجا گمت کردم
می دانم که هستی
می دانم که تا همیشه هستی
می دانم که در همین لحظه هم
در کنارم نشسته ای
و خیره به نوشته هایم نوازشم می کنی
ولی کاش مثل آن روزها لمست می کردم
اتاقم عجیب کمت دارد
جایت آماده است
بیا و بمان برایم
منتظرم ...
-
خورشید دامن طلایی اش را آرام آرام روی قله کوهها می کشد
به پایان روز راهی نمانده و غروب نزدیک است
به تو می اندیشم چرا فکر نکردم که به تو محتاجم
کدامین قانون تلخ به این زودی رد نگاهت را از چشمانم گرفت
چرا به این زودی ،
شاید دوباره ...
اما عزیز من
باید زودتر از این ها به فکر می افتادم
باید تو را از آن خویش می ساختم
می ترسم دوباره نگاهم غمگین شود
می ترسم باور کن از تنهایی می ترسم
بگو باید با که درد و دل کرد؟
گرچه وقتی که بودی
همیشه مهر سکوت بر لبانم میزدم
اما اکنون می بینم
که واژه ها روی سینه ام سنگینی می کند
می خواهم بدانی که وحشتی در دل دارم
کاش،
کسي مرا از این کابوس تلخ بیدار می کرد
کاش،
برای هم دلی پاپیش نمی گذاشتی
که اینگونه با رفتنت
سینه سپید دفتر را بخراشی...
-
با سلام
____________
یک روز میآیی، میدانم
یک روز برمیگردی، خوب میدانم
روزی که تنها آرزویم داشتن لحظه حال باشد
روزی که هر دوچشمم پر ز اشک گریه باشد
روزی که حتما زیباست
حتما بهاری
حتما دلنشین
آن روز ولی من نیستم، این را هم میدانم
آخر دگر صبرم لبریز است، میدانم
آن روز که برگشتی، بیادم هم که نباشی، روز زیبایی ست
روزی که تو باشی، حتی اگر من نباشم، روز زیبایی ست، خوب میدانم..
-
من میروم عزیز ! فراموش کن مرا
چون دیگران تونیزفراموش کن مرا
ازمن هرآنچه خاطره داری توجمع کن
یکجا به آب ریز فراموش کن مرا
جارو بکش به صحن دل وهرچه ازمن است
بنمای ریز ریز فراموش کن مرا
بِکََّن به نوک چاقوی نفرت تو اسم من
ازپشت وروی میز فراموش کن مرا
در مرگ من بنوش شرابی وهی برقص
درحال جست وخیز فراموش کن مرا
_________________________________________
سلام... خوش آمدید
-
روزعشق است و به قلبت ضربان راعشق است
توی رگ های تو خون و جریان راعشق است
لحظهای برسر مهری تو و گاهی سر قهر
وسط این دوتناقض نوسان راعشق است
بین چشم تو ومن صحبت لذتبخشی
سیلان دارد و اینگونه زبان راعشق است
شادباشی شده حک مردمک چشمت را
چشم تاواکنم این شعرنهان راعشق است
بشکافنداگرسینهی ما میبینند
آنچه پرکرده فضای دلمان راعشق است
گل سوری! بوزان عطرتنت را برمن
بوی احساس تو تاهست، جهان راعشق است
عشق ممنوع ! شده نصب سرراه دلم
می روم چون که جریمه شدگان راعشق است
-
تاباد برهم میزند گیسوی پرچین تورا
مشکی ترین شب میوزاندعطرآیین تورا
دنبال ماهی نقرهای یلدا فراهم میشود
دل شب نشینی میکندیلدای مشکین تورا
درآرزوی روشنی یک شمع روشن میکنم
وقت دعایم میرساند عشق آمین تورا
برمن بتابان شعله را ای مشرقی شمس قشنگ
تاحس کند دشت دلم شب بوی نسرین تورا
دست خدا دراحسن التقویم نامت رانوشت
من دوست دارم زین سبب آیات والتین تورا
درهفت روز فاصله از روز توتا نوبهار
عطار خواهم شدیقین شهرپرآذین تورا
امروز دراحساس خودروح سمندرگونه ام
یک پاره آتش میکند درد شرارین تورا
درتاب زلفت نازنین بی تابی یسنا ببین
خورشید میتابد مگر سیمای سیمین تورا
-
آن روز که اولین شعاع نگاهت به من تاخت
آن روز که چشمم اولین جرقه اش رو شناخت
آن روز، روز زیبایی بود
تا به امروز، تا به فردا، هر روز زیباست
هر روزی که گذشته اش خاطره آن روز را دارد، زیباست
تو را نمیشناسم، فقط دیدمت
مرا نمیشناسی، فقط گذر کردی
اما روز مرا، یلدا کردی تا به امروز
تا به فردا، همیشه یلدای نگاهت باقی ست
فقط کاش، کاش کمی بیشتر بود
اینهمه شوق مرا، کاش فرصتی مناسب تر بود
کاش بشکرانه این عشق، آن نگاهت در لحظه جاری بود
کاش و تنها کاش، کاش اولین شعاع نگاهت، آخرین نبود..
______________
..متشکرم
-
وقتي غزل به دادم نميرسد
سپيد ميشوم
و آنوقت حرفهاي تو
توي شعرهام سبز ميشوند
-
حق با شماست قصه به پايان رسيده است
عابر به انتهای خيا بان رسيده است
عابر چقدر فاصله ها را گريسته است
وقتی که رد پا به اتوبان رسيده است
در روزنامه ها خبری تيتر می شود
يک ردپا شبانه به تهران رسيده است
يک رد پای خون زده از اول بهار
با روسری زرد به ابان رسيده است
انقدر سايه دور و برش را گرفته است
شايد به خط قرمز ايمان رسيده است
ايمان بياوريم به اغاز فصل سرد
باران.غزل.فروغ.زمستان رسيده است
از روبری پنجره ای محو می شوي
شاعر به انتهای خيابان رسيده است
-
خيابان ظهر خلوت بود و او پر موج و طوفانی
قدم میزد خودش را غرق در افکار طولانی
ز روی راه سيبی گَنده را با پا به جوی انداخت
:چه بيهوده است اين دنيای مدفون در فراوانی
پُکی ديگر به سيگارش زد و چشمان خود را بست
:جهان تلخ است تلخِ تلخ پر آشوب و ظلمانی
جلوتر یک پل عابر از آن يک پله بالا بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ويرانی
:چه آرام و چه سرد است آسمان - اين مرگ دور از دست -
فقط يک لکه ابر آن گوشه مشغول پريشانی
اگر آن ابر را هم باد میشد با خودش...خنديد
:چه میگويی تو که حتی غم خود را نمیدانی؟
به روی پل رسيد و اندکی رفت و توقف کرد
نگاهی کرد از آن بالا به اشباح خيابانی
دو دستش را گرفت از نرده و غرق خيابان شد
ز اشکال مزخرف خسته چشمش پر ز حيراني
به سيگار آخرين پُک را زد و آن را به زير انداخت
سپس دستی کشيد آرام بر موها و پيشانی
به زير لب سرودی خواند و با او همصدا خواندند
ميان سينهاش صدها هزاران روح زندانی
به روی نرده خم شد بعد چشمان خودش را بست
کسی از پشت سر او را صدا زد: آی افغانی