همه زندگیم خلاص ست
به یه پنجره تو اتاقم
روزا می گذره مثل باد
ولی من هنوز تو خوابم
که اگه یه روز بیادش
من واسش پروانه می شم
. . .
Printable View
همه زندگیم خلاص ست
به یه پنجره تو اتاقم
روزا می گذره مثل باد
ولی من هنوز تو خوابم
که اگه یه روز بیادش
من واسش پروانه می شم
. . .
بيهوده
بر زمين کوبيديم
ماهستيم
و مرگ
جز بر آنچه هست
نخواهد ايستاد!
پشت سرت
باران
کلمه کلمه شد
تا حرف های نزده مان
کنج دنج سینه مان
تر و تازه بماند
سحر گاه از خواب می پرم
این بوی کیست که این همه در بسترم پیچیده ست ؟
حتما خواب دیده ام
دوباره می خوابم
وقتی حضور تو نباشد
خواب خوب است
دختر کنار پنجره بی تاب یک مرد
مردی که آمد بودن اورا هدر کرد
مردی که پشت خنده های مهربانش
خوابیده نیش سالیان کهنه ای درد
دختر کنار پنجره فکر کسی بود
فکر زیارت از نگاهی ساکت و سرد
اشکی که می بارید معنایش همین بود
"او" این بلا را بر سر این خانه آورد
دختر کنار پنجره با برف روشن
پیراهن بخت سیاهش را به تن کرد
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد می زنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می کنه
کی می دونه تو دل تاریک شب چی می گذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غمه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تار سرد آسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
چراغ ستاره من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه می کاره
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینورو اونور می زنه
تو رگای خسته سرد تنم
ترس مردن دادره پرپر می زنه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
دنيا، بيشهاي ست
و در اين بيشه
هر درختي كه قد ميكشد
جلوي آفتاب را ميگيرد.
چقدر غریب شده ام میان این همه آشنا..
چند روزی است حجم تنهایی را بر روی قاب آبی دلم نقاشی می کنم..!!
- نه -
قلم در دست من نیست....!!
من نقاش این تنهایی نیستم.!
این خاطرات شب چشمانت است که...
قلم در دست گرفته..
و به حرمت شبهای تلخ من
- بعد از رفتن تو –
حجم تنهایی را بر قاب دلم نقاشی می کند.........!!
و تو....
حتی سایه دلم را در کوچه پس کوچه های قلبت ندیدی...
و اما من....
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم از انجا با کمند کهکشان تا استان عرش می رفتم در ان درگاه درد خویش را فریاد می کردم که کاخ صد ستون کبریا لرزد
در بهار زندگی احساس پیری می کنمباهمه آزادگی فکر اسیری می کنمبس که بد دیدم زیاران به ظاهر خوب خودبعداز آن برکودک دل سختگیری می کنمدربه رویم بسته ام از این و از آن خسته اممن به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام
اين بار توي شعر خودم مردم و تو هم
بي آنكه گريه اي بكني يا كه دست كم
غمگين شوي از اينكه پس از روزهاي چند
من دارم از كنار تو اين گونه مي روم
راحت نشسته اي به خودت فكر مي كني
به حرفهاي مردم و دستان خالي ام
اين دست ها كه جز تو نوشتن بلد نبود
حالا شده شبيه دو تا دست متهم
هي فكر مي كني به همين دستها تو را
از توي خاطر قلمم پاك كرده ام
اين فكرهاي بي در و پيكر چرا عزيز ؟
من پيش پاي مردم چشم تو مرده ام
حالال بلند شو و برقصان تن مرا!!
با من برقص بار دگر زنده مي شوم
تو شعر مي شوي غزلي مي سرايمت
در بيت بيت تو پر از حرف تازه ام
...
...
هي اشك چكه چكه سرازير مي شود
هي شعر ذره ذره سراپاي دفترم ...
یقه ی آسمان را ول کن
خدا که کاره ای نبود
ما از ما بودن ترسیدیم..
عمريه ساكت و غمگين توي تنهايي نشستم ...
بغض سرد و بي صدامو تو چشاي تو شكستم ...
طعم تلخ گريه هامو كسي اينجا نميدونه ...
چه غريــــبه توي دنيـــــا لحظه هاي عاشـــقونه...
به هواي چشم خيسم ديگه ابري نمي باره
تو شـــباي خالي من نمي خنده يـــه ســــــــتاره...
جاده ي از تو گذشتن پيش رومه تا هميشه
تو نمونـــدي تــــا ببيني آخر قصـــه چي ميشـه...
سايه اي خسته تر از شب و تو با پاي پياده
آخـــر قصـــــه همــــــينه من و تنهــــــايي جاده
فردا روز دیگری است
كه بی تو
بر عمر تلف شده افزوده می شود
همین روزها
روز رفتن از راه می رسد
و من طوری از خیال تو گم می شوم
كه انگار هرگز نبوده ام ... !
باید لبخند زد
باید لبخند زد
فردا
یقینا
حتما
و مطمئنا بدتر خواهد بود
چه قدر سر و صدای اين کافه خوب است
تا خودم را گم کنم
ميان حرف ها و همهمه ها
بی آن که بينديشم
تا جام صبح
چند قطره جان
راه است
ترس من از مرگ
در آن شهری ست
که مزد یک گورکن
بیشتر از ارزش یک انسان است
و من که خواهم مرد
با ترس از این که
برای کندن گورم
مزد گورکن را ندهند
ترس من از مرگ
در آن شهری ست
که وجودم به اقتباس ادبی
از زجر زنده است
و چشم هایم
که به امتداد ردپای مردی که خواهد رفت
می بارد...
ترس من از مرگ نیست
ترس من از پیش بینی مرگ بار شاملو است
ترسم از تورم مزد گورکن از پنجاه سال پیش است
و از تو
از تو که می ترسم
مردنم را نفهمی حتی...
ترسم از سال های نیامده است
از گم شدن حروف اسمم
در یاوه های شیرین ات
در زبانی که می دانم
بعد از مرگم
نامم را تکرار نخواهد کرد
هرگز ...
باور نمی كنی كه این روزها چقدر دلم گرفتهباور نمی كنی كه خنده هایم چه بغض هایی را در خود پنهان داردآری ...من ...با دقایقم ... با زندگیم لجبازی می كنم !نازنینم !غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می كشدسنگینی پلكهایم و نگاهی كه دیدن را از یاد بردهكوركورانه زیستن را خوب آموختم !توان نوشتن ندارمواژه هایم گرد و غبار گرفتهمن !باور كن كه باورت كردم ...باور كن كه بی تو بی باور شده ام !من !زندگیم را تمام كردمحالا نفس كشیدن منت سرم می گذارد !حس می كنم ...هوای اینجا سرد و سنگین استنازنینم !دیگر نگو خداحافظ !اگر می روی بدون وداع برو ...گله ای نیست !ببین !نقاشی عشق می كشم وگم شدن در نگاه تو كه آرامش می دهدنبض سكوت حرفی برای گفتن دارد !ببین !دستانم را ببینچشمان ترم را ببینببین سكوتم چه حرفهایی را تحمل می كند !به خاطر تو ...نامت را هر روز زمزمه می كنممبادا یادم رودكه روزی ... زمانی ... عاشقت بودم !آری ... عاشقخیال نكن دیوانه شدم ...اگر این دیوانگی ست من عاشق این دیوانگیم !نازنینم !ما محكومیم... محكوم به زندگی !و شاید محكوم به مرگ
حوصله ای برام نموند سایمو با تیر میزنم
به زندگیم می خندمونمی تونم داد بزنم
فکر میکنم زیادیم گذشته رو خط میزنم
کاری دیگه ندارمو وقتشه که زندگی رو دار بزنم
صدای باد داره میادسیلی به گوشم میزنم
میگم چراموندی بگومیخوای برات جوابوفریادبزنم
غروب سردزندگی پرازعبوربرای کی حرف میزنم
صدای من نمی رسه هر چی که فریاد بزنم
تنها شدم تنها میرم تاآ سمون پل میزنم
تنهایی فصل پاییزه باید دیگه قید بهاروبزنم
سبزیهاوقشنگیها خیالیه من با یقین حرف میزنم
میگی بازم قشنگی هست رو حرفام هم پابزارم
سیگار,پشت سیگار
.................................................. ..
خمیازههای کشدار، سیگار پشت سیگار
شب گوشهای به ناچار، سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار
پای چپ جهان را، با ارهای بریدن
چپ پاچههای شلوار، سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار
بر سنگفرش کوچه، خوابیده بیسرانجام
این مرده کفن خوار، سیگار پشت سیگار
صد صندلی در این ختم، بیسرنشین کبودند
مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار
تصعید لاله گوش، با جیغهای رنگی
شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار
مردم از این رهایی، در کوچههای بنبست
انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار
این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند
بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار
ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد
در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار
صد لنز بیترحم، در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار
در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار
اسطورههای خاین، در لابلای تاریخ
خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار
عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار
کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار
مبهوت رد دودم، این شکوهها قدیمیست
تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار
کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد
سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار
ته ماندههای سیگار، در استکانی از چای
هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار
خودکار من قدیمیست، گاهی نمینویسد
یک مارک بیخریدار، سیگار پشت سیگار
.................................................
هنوز دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد...
زین قوم چه خواهی که بدین پیشه و دانش گهواره تراشند و کفن دوز و دگر هیچ زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجا یک لوح سیه چند بد اموز و دگر هیچ
خوشا به حال ما
با صدای این کلاغ هاهنوز گذشته ای داریم..
رهاکن که در چنگ طوفان بميرم
به اين حال و روز پريشان بميرم
نه ميخواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بميرم
گلِ چيده ام...قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بميرم
اگر ايستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بميرم
نه ... بگذار دست تو باشد تمامش
بسوزان بسوزم،بميران بميرم
شب سوز پاييز،سرمای آذر
ولم کرده ای زير باران بميرم
تووقتی نباشی چه بهتر که يکروز
بيفتم کنار خيابان ...!
کاش غم من
توفان سهمگینی بود
و من چون مرغ باران
خود را به خشم ا و می سپردم
ولی افسوس که غم من چون جویبار صافی است
که همچنان می رود
و دل مرا
چون برگ مرده ای
همراه خود من برد .
می شنوی
صدای آسمان خشمگین
ابر های غمگین
و
خش خش برگ های رنگین را
طبیعت
موسیقی اش را
در چهار فصل نهاد
تمامی این فصول ،
قطار زندگانی من و توست
که می رود شتابان
تا برسد به آخرین نت
آخرین موسیقی ،
که دیگر صدایی نخواهی شنید
جز
سکوت
سکوت
سکوت
با کبریت روشن آمده بود
و من
پر از کاه بودم
اما خیال همه را راحت کرد
دیگر از این مزرعه دانه ای غارت نخواهد شد
فقط
دلم برای کلاه حصیری تازه ام می سوزد
مردي
كه رو به چهره خورشيد مي رود
بر سايه سياه خودش
پشت كرده است .
و داستان غم انگيزي ست
دستي كه داس را برداشت
همان دستي ست
كه يك روز
در خوابهاي مزرعه گندم مي كاشت .
حضور مبهمت
لکه ی سیاهیست
بر خاطرات سپیدم
یا شاید
تنها تو سپیدی
در سیاهی من ...
به هر حال
رنگمان بهم نمیخورد!
همهچيز از آن شب شروع شد
و آن سوراخ لعنتي
و انگشتم كه كافي بود
فردا صبح اما هيچكس از آن حوالي عبور نكرد
و روزهاي بعد
و ماهها و سالهاي بعد
و كمكم
حالا تمام منهم كفايت نميكنم
دارم گم ميشوم در اين حفره
اين سد دارد ميشكند
و هيچكس از اين حوالي عبور نميكند
و نخواهد كرد انگار...
زمستان بیرحمیست !
چشمهایِ تو را از من دزدیده
حالا
هر عابرِ شالگردن پوشی که میگذرد
انگار تویی که از کنارم گذشتهای
يک مسافر تنها درحوالي جاده
مثل پنجره،دلباز،مثل سايه ها:ساده
بي خيال از دنيا،با تبسمي شيرين
امده پر از احساس،دل به زندگي داده
واي از اين باران! قصه گوي سال هاي بي حضور
که با وسواسي شگرف حلقه هاي دلبستگي را خيس مي کنند
انقدر خيس تا لبريز شوند ناگهاني تر از امدنت،مي روي
بي بهانه من مي مانم و باران هاي بي اجازه
قلب عاشقي که سپاس گذارت مي ماند تا ابد، متشکرم که به من فهماندي که:
چقدر مي توانم دوست بدارم و عاشق باشم بي توقع باور کن ،بي توقع!
دارم به تو فکر مي کنم فقط فکر مي کنم اما تمام لحظه ها پر مي شود،از سطرهاي عاشقي
همراه خوب و ساکت من،سلام
موسيقي زنده،ساده و بي کلام من
دوست دارم
-بدون توقع-
به نام عشق
باران گرفته مثل هميشه و ....
ای همه معنای بودن
هر چه هستی باش
اما کاش...
نه٬ جز اینم آرزویی نیست!
هر چه هستی باش!
اما...
باش!!!...
اعتراف می کنم که نگریسته ام
گهگاه
به آسمان
به چشـــــم ســتارگان
نه به تمامی شان
به آنانکه شبیه ترند به چشمان تــــــــــو
امروز ...امروز است
و فردا ...امروزی دیگر !
چه فرقی دارد
روزها برایم
وقتی تو را ندارم ..
چقدر ثانيه ها نامردند
گفته بودند كه بر مي گردند
برنگشتند و پس از رفتنشان
عقربه ها بي جهت مي گردند.
آه اين عقربه هاي نامرد
چه بلايي بر سرم اوردند
نه ز بغضم گره اي بگسستند
نه زدردم گره اي دوا كردند
آه از اين عقربه هاي نامرد..
تو در برابر من نشسته بودی
و تابوت تهی بود
مرده شور تخت خالی را آب می کشید
تو در برابر من نشسته بودی
گورکن خاک ها را کنار می زد
من عاشقت می شدم
و تو در برابرم
پروانه ای از درخت پرید
مرده شور خوابش برد
گورکن آن قدر خاک را در آرزویت کند
که چشمه ای از زمین جوشید
ما, در تابوت دراز کشیدیم
در آغوش هم مردیم
و پروانه ای که پریده بود
میان دست های مان
پیله بست
چه بگویم؟ سخنی نیست.
می وزد از سر امید نسیمی،
لیک تا زمزمه یی ساز کند،
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست.
پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته ست
بام ها
زیر فشار شب
کج،
کوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته است
چه بگویم ؟سخنی نیست
در همه خلوت این شهر ، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی، نیست.
وندر این ظلمت جا
جز سیا نوحه ی شو مرده زنی، نیست.
ور نسیمی جنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست
چه بگویم سخنی نیست...
شکستن یک دل
چقدر توان می خواهد مگر ؟
که پنداشتی
آن که قوی بود ، تو بودی!
بوی تو می آید هنوز
در دستهایم...در حرفهایم...در آسمان
چه سردی چه سنگ
و من
چه دلخوشم به آمدنت
به آمدن طنین قدمهایت به حضور نگاهت
به آوای کلام آخرت
یادم هست...
بی بدرقه مرا به فرداها سپردی
یادت باشد...
تنهایم هنوز !