علامت سوالی شده ام این روزها
خدا را نمی بینم ولی هست
آسمان را می بینم ولی نیست
چشمانت برق صداقت می زنند
لبهایت به دروغ عادت دارند
و من غرق سوالم امروز...
Printable View
علامت سوالی شده ام این روزها
خدا را نمی بینم ولی هست
آسمان را می بینم ولی نیست
چشمانت برق صداقت می زنند
لبهایت به دروغ عادت دارند
و من غرق سوالم امروز...
خیلیا پایِ معرفتِ خودشون وایسادن
نه خوبیِ شما !
گلویم از بغض درد میکند
و
همه میگویند: لباس گرم بپوش!...
بیزارم از این جبر جغرافیایی،
که دیدن و لمس دست هایت را
ویزا لازم کرده است. . .
وقتــی صبرتـــ تـمام می شــود ،
نــــــــــــرو !
تـازه معرفتـــ اینجـا آغاز شده استـــــــــ
خیلی سخته…
.
.
تو با بغض بنویسی اما اون باخنده بخونه..!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمـی دانم مـی دانی یـا نـﮧ ... ؟!
لـحظـﮧ ی تـولـد مـن بـﮧ همـان ثانیـﮧ ای بـرمـی گـردد ...
کـﮧ تـو بـرای اولیـن بار بـﮧ مـن گفتی ...
دوسـتت دارم .
پ.ن : و لحظه مرگم همان لحظه ای بود که برای اولین بار طعم دروغهایت را چشیدم
چه کوتاه است فاصله میان تولد تا مرگ
تمرین نرنجیدن میکنم
و صبوری را مشق
اما نسیم یاد تو که میوزد
هوای دلم بارانی است...
باز شب که می شود...
میدانم که خود را فریب می دهم
چه کنم؟!
از تو به خیال خامی هم قانعم
هر شب دلم این سوال بی جواب را زمزمه می کند:
از دل برود هر آنکه از دیده رود؟!
و شب تا صبح در خواب به دنبال تو می گردم
شاید تو هم به یاد من باشی
صبح که می شود ، باز هم همان حکایت همیشگیست
تمام ضرب المثل ها را لعنت می کنم که نیمی از عمرم را به باد داده اند
آری ... روز از نو ، روزی از نو!
روزی من همین خیال خام است!
چی کنم؟!
از تو به خیال خامی هم قانعم
آی آدم...
کوچه های قدیمی را باریک می ساختند تا آدم ها به هم نزدیک شوند حتی در یک گذر ...
اکنون چقدر آواره ایم در این اتوبان های سرد ...
شاهرخ سروری