نمی دانی كه دلتنگی چه عطر كهنه ای دارد
نمی دانی كه ياس عشق چه اندوهی به جان دارد
نمی دانی كه اين شوريده عشق
چگونه در صدای سادۀ باران
تو را در خويش می خواند
تو با من باش ...
تو در نهايت كاميابی
صبح را گم كرده ای و من
در حضور شب ، به خورشيد رسيده ام
Printable View
نمی دانی كه دلتنگی چه عطر كهنه ای دارد
نمی دانی كه ياس عشق چه اندوهی به جان دارد
نمی دانی كه اين شوريده عشق
چگونه در صدای سادۀ باران
تو را در خويش می خواند
تو با من باش ...
تو در نهايت كاميابی
صبح را گم كرده ای و من
در حضور شب ، به خورشيد رسيده ام
برسنگ مزارم بنویسید
آشفته دلی خفته در این خلوت خاموش
او زاده غم بود در این دور زمان گشت فراموش
باور نمی کنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام
دل برکنم
تا لحظه لحظه در دل دریای دور
امواج بی کران دقایق را
پارو زنم!
- گذشتن از چهل
رسیدن و کمال
-چه فکر کال کودکانه ای!
زهی خیال خام!
تمام!
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است اینکه ز خاموش نفیرید
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانی های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سال های سخت
رفتیم و
سوختیم و
فرو ریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه
با من صبورانه سر کردی و ساختی
اما چه بی حاصل دردامو نشناختی
تا زندگی بوده قصه همین بوده
پشت سر خورشید شب در کمین بوده
ما هر دو بازیچه در بازی نیرنگ
قربانی یک بت سر تا بپا از سنگ
تو بت پرست اما من بت شکن بودم
باید که بت میمرد جایی که من بودم
بت خانه شد اما محراب عشق من
فرمان بت این بود از عشق دل کندن
بت را شکستم من بتخانه شد خالی
با خود ترا هم برد آن کوچ پوشالی
قربانی بت شد ایمان و پیوندم
من هم ز جای خویش بتخانه را کندم
اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی
این بت شکن مانده با زخم تنهایی
نشکن دلی که با تو صادق و مهربونه
اگه صدا نداره، نگو که بی زبونه
مثل کبوتری چند، رو بوم تو نشستم
چرا منو پروندی، مگه ندیدی خستم
نه التماس و اشکام، نه بغضمو می دیدی
نه حتی وقت رفتن، فریادمو شکستی
چه پُرغرور گذشتی، از روی پیکر من
برو دیگه شکسته، تموم باور من
نشکن دلی که با تو صادق و مهربونه
اگه صدا نداره، نگو که بی زبونه
مثل کبوتری چند، رو بوم تو نشستم
چرا منو پروندی، مگه ندیدی خستم
دیگه نیا سراغم، به زود فراموش کنم
شعله ی خاطراتو، تو سینه خاموش کنم
شادی بده دلا رو، با عشق و مهربونی
نگو که برمی گردی، توی خونَت می مونی
هرگز
دلم نخواست بگویم:
هرگز
مرگ از طنین هرگز
می زاید
اما همیشه
از ریشه ی همیشه می آید
رفتن
همیشه رفتن
حتی همیشه در نرسیدن
رفتن!
پائیز عمر من زودتر از موعد فرا رسیدو من نمی دانم!آمدن پاییز راترنم باران نوید می دهدیا نگاه سرد تو!بیتوته ای زیر پلک چشمانت بنا کرده امو با مردمان چشمتبه زندگی نشسته امپس هیچگاه چشمانت را به گریه وا مدارزیرا در یک چشم بر هم زدنسقف آرزوها بر سرم آوار خواهد شد.چشم مهتاب تا تو را دید،شب را به فردا سپردو خورشید از خجلت حضورتچشمانش را بست و خسوفی شدکه بی نور تو یارای دیدن نبود...