دیواری
چشمهايم را باز کردم افتاب درست بالايه{بالای} سرم می درخشید گرمايش کل وجودم را گرفته بود. تشنگي از یک طرف و غريبگي چشمهايم با نور ،{در نوشتار کاما ، چسبیده به کلمه قبل و با فاصله از کلمه بعد است (البته شاید اشکال تایپی باشه اما دیدم اشاره کنم بهتره)}بعد از آن همه تاريکي از طرف دیگر، آزارم میدادند. محيط و اطراف کاملا برايم غريبه بودند. از وقتي که به یاد دارم در خواب بودم و حالا اينجا، پشت سرم ديواري سفيد و بلند ي بود که برايه {برای} ارتفاع آن انتهايي نبود و در مقابل فضايي {{برايه }}نفس کشيدن. به ساعتی که در دست داشتم نگاهی {{کردم،عقربه}} بزرگ{{ رويه}} 12 بود، ساعت من دقیقه شمار نداشت. برايه لحظه اي حس کردم که دستم را کسي گرفت و بلندم کرد. مرد قوي هيکلي دست راستم را گرفته بود . در نگاهش قدرت و توانايي را حس ميکردم . احساس بوسه اي شيرين بر دست چپم مرا متوجه زني خوشرو و مهربان کرد گرمي دستش ارامشي عجيب در بر داشت. من آنها را زن مهربان و مرد قهرمان ناميدم. ما با هم حرکت مي کرديم من به آنها نگاه ميکردم، نگاه آنها به دوردستها بود هرچه به دورها خيره شدم هيچ نديدم . ما زير سايه درختها خوشحال و خندان راه ميرفتيم. باد ملايمي شروع به وزيدن کرد موهايم با اهنگ باد شروع به رقصیدن کردند .در زيرسايه یکی از درختها پسري دراز کشيده بود و مشغول نوشتن نامه اي بود چشمها{{يه }}آبي او مانند آسمان بيکران بود موهايه بلند ، قهوهاي و لختش حالت مينياتوري به ااو بخشيده بود . پرسيدم او کيست؟ زن مهربان با قيافه فيلسوفانه گفت:اميد . نگاهی به ساعتم انداختم ساعت 3 بود ،درست 3 ، آخه ساعت من ثانيه شمار نداشت . اميد نامه را تمام کرد و{{ نگاهي به من انداخت نگاهي به وسعت آسمان}}{جمله به لحاظ بار معنایی ضعیف است، جمله علاوه براینکه باید از علایم نگارشی بهرمند شود میبایست از فعل و حرف ربط مناسب هم برخوردار باشد) باد برايه لحظه اي شدت گرفت و موهايه مرا مانند کرکره اي جلو چشمانم قرار داد خواستم تا آنها را کنار بکشم ،ولي او رفته بود نامه او رويه زمين بود{ جمله تمام شده و تو میتونستی با گذاشتن کاما ادامه بدی}{ نامه ی او روی زمین افتاده بود،چرا ان را با خود نبرده بود؟ یه دلیل دیگه برای اینکه کاما بذرای جمله بعدی تو که سوالی هست} چرا آن را با خود نبرده بود ؟ زن مهربان نامه را برداشت و ما به راه ادامه دادیم.رفتيم رفتيم و رفتيم( حالت کودکانه به داستان میدهد} به جايي رسيديم که تخته سياهي کوچک در آن وجود داشت بیشتر شبیه یک کلاس بود و تنها شاگرد اين کلاس من بودم معلم داشت{ معلم در حال نوشتن سوالی روی تخته سیاه بود یا معلم سوالی را روی تخته سیاه نوشت، صدای کشدن کچ روی تخته سیاه دل را خراشید.} سوالي را رويه تخته سياه مي نوشت صدايه کشيدن گچ رويه تخته سياه دلم را ميخراشيد{.}{نگاهی به معلم کردم} به معلم نگاهي کردم جز پاهايه او چيزي از او ديده نميشد، قد او آنقدر بلند بود که بالا ته اش آن طرف ابرها بود .گچ را برداشتم انگار آجري را بدست گرفته بودم شروع به نوشتن کردم آنقدر نوشتم تا تخته سياه تمام شد من خيلي جواب برايه سوال او داشتم ولي حيف که تخته سياهش کوچک بود . گچ را رها کردم سنگيني آن خسته ام کرده بود ، به راه ادامه داديم دشتي پر از گل روبه رويمان بود در وسط اين دشت درختي عجيب وجود داشت ، انواع ميوها بر رويه آن رشد کرده بود از انگور گرفته تا انار . درخت بسيار بلند وتنومند بود به طوری که نميشد انتهايه آن را ديد مرد قهرمان دست مرا رها کرد واز درخت بالا رفت او ميخواست برايه ما ميوه بچيند . زن مهربان پشت به من کرده و مشغول چيدن گل شد .مرد قهرمان داشت بالا و بالاتر ميرفت. پرواز پروانه اي زيبا توجه مرا به خود جلب کرد در آن دشت بزرگ با آن همه گل او تنها ترين پروانه بود همه گلها ماله او بودند دور آنها ميگشت ، از بويه آنها مست ميشد و به پرواز ادامه ميداد ، پرواز بدون شوق گل برايه او امکان نداشت . زن مهربان سبدش را پر کرد از گلهايه رنگارنگ يکي از آنها را به من داد. گلي به رنگ قرمز با خارهايي به تيزي خنجر{،} گل را به دست گرفتم؛ گردش خون در ساقه و برگهايش و تپش قلبش را حس کردم . بويه نفسهايش، نفسهايي که عطر خوشبويي را در فضا پراکنده کرده بود را حس مي کردم.چشمانم را بستم و با تمام وجودم ان را بوييدم چشمانم را باز کردم{،} همه چيز از حرکت ايستاده بود . ابرها ديگر حرکت نمي کردند حتي پروانه نيز در هوا خشکش زده بود چشمهايه دختر گيسو کمندي در ميان انبوه ساکن دشت و آسمان به من خيره شده بود او داشت به طرف من ميامد و با هر قدمي که بر ميداشت بالا تنه ام را از پايين تنه ام جدا ميکرد با حرکت او زمان و مکان به کار افتادند . گل را به سويه او دراز کردم تا به او بدهم، ناگهان تمام دنيا 2رنگي شد سياه و سفيد{اشاره به دو رنگی شدن اشاره ای ناقص به همان سیاه و سفید است حذف این جمله متنو زببا تر میکنه در حقیقت به وجودش احتیاجی نیست} حتي تمام گلهايه موجود{ استفاده از (ی) مالکیت میتونه جای موجود رو بگیره ضمن اینکه کلمه موجود در این جا کاربردی به لحاظ نوع نگارش متن نداره به جاش میتونی بنویسی حتی تمام گل های دشت و گلهای سبد زن نیز....} در دشت و گلهايه چيده شدهء سبد زن مهربان نيز رنگ خود را از دست داده بودند {بی رنگ شده بودند یا سیاه و سفید بار معنایی بیشتر نسبت به رنگ خود را از دست داده بودند داره ضمن اینکه جمله رو از حالت خشک بیرون میاره }موهايه سياه و بلند دختري که در حال دور شدن از من بود مانند قلمي سياه رنگ ،بوم رنگين دشت را خط خطي ميکرد با نا ميدي به گلي که در دستم بود نگاه کردم در ان بي رنگي گل قرمز بود ولي اين قرمزي ماله گل نبود خارهايه گل دستم را خون آلود کرده بودند. اين رنگ خون بود که به رنگهايه ديگر معني ميداد. صدايه دور شدن پاشنه هايه بلندي که انگار چيزي در زير انها خرد ميشد در گوشم بود پرواز پروانه به همه چیز پایان داد او{او ضمیر مناسب نیست میتونی بنویسی تنها پروانه این دشت، دشتی با ان همه گل.} تنها پروانه اين دشت بود دشتي با ان همه گل. پرواز پروانه را به خاطر سپردم.نگاهي به دشت انداختم زن مهربان همچنان در حال چيدن گل بود او هر چه بيشتر جمع مي کرد حرص و طمعش بيشتر ميشد به درخت تنومندي که در وسط دشت قرار داشت{به راحتی میتونی قرار داشت رو حذف کنی و بنویسی به درخت تنومند وسط دشت نگاه کردم} نگاه کردم مرد قهرمان ديگر از ابرها نيز گذشته بود {و }ديگر اثري از او ديده نميشد.
ناگهان باد شديدي شروع به وزيدن کرد باد در هم می پيچيد و گردبادي بزرگ به وجود آورد {فعل ها باید با هم همخوانی داشته باشند به لحاظ زمانی و معنایی باد درهم پیچید و گردبادی بزرگ به وجود اورد }و هر چه بود ونبود را در خود ميبلعيد{بلعید} به طرف درخت تنومند وسط دشت دويدم و در زير يکي از شاخه هايه آن پناه گرفتم . باد تمام گلهاي دشت را درو ميکرد{کرد} و با خود ميبرد{برد} گلها به گردباد زيباي خاصي داده بودند. هر چه زن مهربان را صدا کردم تا به درخت پناه بیاورد فايده اي نداشت او به دنبال گلها پي گردباد بود افسوسي تلخی تمام وجودم را گرفت. از وحشت طوفان زير درخت به خواب رفتم وقتي بيدار شدم در بياباني بودم که در وسط ان درختي خشک وبي حاصل ولي خيلي بلند وجود داشت.نا خود آگاه نگاهی به ساعتم کردم ، 6 بود، درست 6 ،آخه ساعت من ثانیه شمار{ثانیه شمار یا دقیقه شمار هر کدام از انها در ادبیات داستانی به معنای خاصی میتونه بداشت بشه} نداشت. از زمين بلند شدم احساس کردم زمين از من فاصله گرفته . صدايه ناله هايه ناخوشايندي توجه مرا به خود جلب کرد دورتر جمعيتي دور معرکه اي حلقه کرده بودند. جلو رفتم صدا نزديک و بيشتر ميشد نگاهي به جمعيت انداختم وحشت تمام وجودم را در بر گرفت هيچکدام از انها صورت نداشتند فقط رويه سرشان مو وجود داشت، چشم، دهن وبيني نداشتند. جمع انهاشبيه به تجمع مترسکهايه احمق بود مرد چاق و قوي هيکلي با سبيلهايه کلفت و شلواري {بدون صورت اما با سبیل! }گشاد در وسط حلقه جمعيت داشت معرکه گيري مي کرد. در يک دستش کيسه اي خون الود بود که حشرات گوناگوني رويش پايکوبي ميکردند و در دست ديگرش قمه اي خون آلود. سياهي رنگ خون، قمه را سياه پوش کرده بود. مرد ضعيفي با اندامي لاغر و تکيده در مقابل او زانو زده بود. مرد ضعيف همه جايش به خاک وخون کشيده شده بود صدايه خش دار و ناشي از وحشتي{وحشت الودی که از گلوی مرد لاغر خارج میشد} که از گلويه مرد لاغر بيرون ميامد مرابه این معرکه کشيده بود. مرد قوي هيکل دستش را بالا مي برد ودر هر بار که پايين مياورد گوشتي از مرد زانو زده را جدا مي کرد و در کيسه اش مي گذاشت جيغ ها و ناله هامانند گچي که رويه تخته سياه با صدايه نا خوشايند خط بکشد ، رويه روحم خط مي کشيد .{روحم را خط خطی میکرد} آجري در زير پايم بود{اجری زیز پایم بود} آن را برداشتم. مرد قوي هيکل به استخوانهايه مرد ضعيف هم رحم نکرد و انها را باساطورش شقه شقه کرد و در کيسه گذاشت شايد مي خواست با انها برايه بچه هايش اسباب بازي درست کند! به نقطه اي رسيدم که ديگر تحمل ديدن اين صحنه ها رو نداشتم آجر را بالا بردم چهره آن مرد با سبيلهايه کلفت و ابروهايه{اخرش صورت داشت یا نداشت؟!} پرپشت و چهره خوني برايه لحظه اي از ذهنم گذشت احساس ترس عجيبي بدنم را به لرزه در اورد. چشمانم را باز کردم نگاه سنگيني رويه من بود دستم داشت آجر را از آن نگاه پنهان مي کرد نگاهي که مرا از درون تخريب مي کرد . از ترس اين که طعمه بعدي من باشم سرم را پايين انداختم، تنها چيزي که ميديدم کفشهايم بود. به هر طريقي خودم را از آن معرکه بيرون کشيدم خوشحال بودم که جان سالم به در بردم ولي باز صداها تکرار ميشدند. به ساعت نگاه کردم 9 بود، درست 9 .خواستم تا اجر را رها کنم ولي اجر به دستم چسبيده بود. شروع به دويدن کردم نميدانم از چه چيز فرار مي کردم؟آجر؟دستم؟يا جيغها و فريادهايه درونم؟به مکاني رسيدم که بيشتر شبيه مرداب بود در جلو یه آن تابلويي وجود داشت به طرف آن رفتم. در ان تاريکي با نئون هايي خوش رنگ و تابان رويه آن نوشته بودند: به دنيايه مجازي خوش آمديد. منظور را نفهميدم به طرف مرداب راه افتادم سکوتي ديوانه وار اطراف را در بر گرفته بود. تمام صداها، جيغ ها و ناله ها در درونم قطع شدند. آرامشي شيرين درونم را فرا گرفت آرامشي که همه چيز سخت و ترسناک را در خود حل مي کرد. هر چه نزديک مرداب ميشدم اين آرامش بيشتر وبيشتر ميشد . دستهايم را باز کردم و به اسمان نگاه کردم، سياه سياه بود چشمهايم را بستم و به حالت سقوط آزاد خود را به مرداب انداختم ، ديگر خود آرامش بودم. نميدانم چه مدت در مرداب بودم ولي وقتي چشمهايم را باز کردم سنگيني آجر در دستم را احساس مي کردم آجر داشت بزرگ و بزرگ تر مي شد و سنگينسش مرا بيشتر در مرداب فرو ميبرد. تا کله در لجن بودم داشتم خفه مي شدم به تنها چيزي که فکر مي کردم کمي حوا بود، فقط کمي حوا{هوا}. آري بزرگترين آرزويم همين بود نفسهايم به شمارش معکوس افتاده بود ديگر اينجا انتهايه راه من بود. ناگهان دستی دستم را گرفت. چه دست عجيبي دستي با گوشت قرمز و سر خميده که با هر تپشش خون مرا به جريان در مي اورد خيلي سعي کردم تا او را ببينم ، لجن هايه مرداب چشمم را پوشانده بودند خواست با دستم کنارشان بزنم زخم عميقي بر رويه صورتم ايجاد شد گرمي خون را رويه صورتم حس مي کردم چه کسي چاقو را در دست من گذاشته بود . انگار آن را با چسب به دستم چسبانده بودند هر چه تلاش کردم تا آن را زمين بندازم و لجن ها را کنار بکشم ، زخم هايه بيشتري رويه صورتم حک مي شد. خسته و درمانده کنار مرداب به حالت نيمه جان افتادم و به خواب عميقي فرو رفتم آخرين صدايي که شنيدم صدايه کفشهايه پاشنه بلندي بود که در حال دور شدن از من بود و با هر قدمي که بر ميداشت چيزي زير انها شکسته ميشد. در خواب ديدم که در مکاني هستم. پشتم ديواري سياه رنگ و مرتفع وجود داشت. ديوار انقدر بلند بود که انتهايه آن ديده نمي شد رو به رويم ديواري سفيد و کم ارتفاع وجود داشت در بالايه ديوار پسري نشسته بود و قلابي را به آن سوي ديوار آويزان کرده بود انگار آن طرف ديوار اقيانوسي بزرگ بود پسر برگشت و به من نگاهي کرد لبخند تلخي بر لبانش بود او را جايي ديده بودم ناگهان ديوارها شروع به حرکت کردند آن دو داشتند به هم نزديک ميشدند. تمام اضطرابها، استرسها و وحشتهايه يک نسل بشر را من در آن خواب تجربه کردم. در امتداد ديوارها شروع به دويدن کردم ،راه نجاتي نبود چون برايه امتداد آنها انتهايي نبود ديوارها نزديک ونزديک تر مي شدند و از هر چه که سر راهشان بود مي گذشتند، آنقدر نزديک شدند که تنها فاصله ميان آنها تن من بود. به بالايه ديوار نگاه کردم پسرک ماهيگير در اقيانوس غرق شده بود احساس خفگي کل وجودم را گرفت. ديوارها از تن من هم رد شدند در خواب از هوش رفتم وقتي به خودم آمدم يک ماهي در اقيانوس بودم از خواب بيدار شدم. لجنها از چشمانم پاک شده بودند. سکوت مرداب برايم زجر آور بود. بلند شدم دستهايم کاملا فلج شده بود در يکي چاقو ودر ديگري آجر اصلا چرا بايد اين دو در دستانه من باشند مگر من چه کار کرده بودم؟آيا اين دو رابطه اي با هم داشتند؟آيا کسي که چاقو را به دستم چسبانده بود مي خواست تا من دست ديگرم را با آن ببرم تا از دست آجر رهايي يابم؟اصلاچرا بايد او اين خواسته را از من داشته باشد؟ سوالها زياد بودند ولي جوابي برايشان نداشتم تنها چيزي که مي دانستم اين بود که اين کار از عهده من بر نميامد . بي هدف به راه افتادم مقصد برايم مهم نبود وزش باد مرا به اين سو و ان سو مي برد. به جايي رسيدم که قبلا نيز در آن بودم اينجا همان جايي بود که معلم با قد بلندش و تخته سياه، سياه وکهنه اش من را سوال و جواب کرده بود. معلم عبا پوش که پاهايش را زير اين عبا پنهان کرده بود با خط کش بلندش مرا به سويه تخته سياه هدايت کرد او با گچ سفيد شروع به طرح سوالي رويه تخته سياه کرد. صدايه گچ او دلم را ميخراشيد.معلم منتظر بود تا تخته سياه را با جوابهايم برايش خط خطي کنم ولي انگار نميديد حتي من قادر نيستم گچ را در ميان انگشتانم بگيرم اگر چه جوابي هم نداشتم تا بر رويه تخته سياه که به بزرگي کل دنيا بود بنويسم. او با خط کشش مرا تنبيه کرد ضربه هايه وارده زخم هايه عميقي رويه صورت و بدنم ايجاد کرد به طوري که مرا به شکل پير مردي با صورت چين و چروک دار وشکسته تبديل کرد. در زير کتک هايه معلم صدايه پاهايي به گوشم رسيد صدا آشنا بود کفشهايي با پاشنه بلند که با هر قدمي که بر مي داشت چيزي زير آن شکسته مي شد. لحظه عجيبي بود همه چيز از حرکت ايستاده بود خط کش معلم در مقابل صورتم خشکش زده بود فقط او بود که داشت حرکت مي کرد بلند شدم و دستش را گرفتم چه دست عجيبي ، دستي که بيشتر شبيه يک قلب تپنده بود خودم را به او نزديک کردم عطر سينه هايش مست کننده بود . صورتم را نزديک تر بردم حرارتي که از پوستش خارج ميشد دلم را گرم مي کرد خودم را به او چسباندم ، ما در دشتي پر از گل بوديم مرد قهرمان در بالايه درخت به ما دست تکان ميداد زن مهربان لبخند زنان به ما نگاه مي کرد ، خجالت کشيدم و صورتم را ميان موهاي سياه وبلند دخترک پنهان کردم هوايي که در ميان موهايش جريان داشت هوايه دل من بود. دستش را فشار دادم ناگهان خاري در دستم فرو رفت به خودم آمدم دستهايم پر از خون بودند اجر تکه تکه و چاقو خون آلود به زمين افتاده بود. برايه لحظه اي آزادي را حس کردم ولي اين حس لحظه اي طول نکشيد.2 جسد خون آلود که به شکل يک الهه يکديگر را بغل کرده بودند و برجستگيهايه بدن خود را در هم پنهان کرده بودند زير پايم بود. آنها را از هم جدا کردم يکي از انها پسر ي بود که خيلي شبيه من بود ولي من با او غريب بودم با حسرت به چشمهايش نگاه کردم پشت چشمانه بي روحش چيزي جز نفرت نديدم. جسد دوم دختري بود مو سياه که صورتش را با چاقو خط خطي کرده بودند.این خطها دخترک را آنقدر زشت کرده بودند که نتوانستم به او نگاه کنم. به ساعتم نگاه کردم عقربه رويه 12 بود درست 12 . چرا ساعت من ثانيه شمار نداشت؟ حرکت کردم ولي بن بست بود.
ديواري سياه رنگ روبه رويم دنیا را برایم بن بست کرد. پسرکي رويه ديوار نشسته بود او را مي شناختم او اميد بود راستي نامه او چه شد؟ به چشمهايش نگاه کردم بادي شديد شروع به وزيدن کرد و چشمهايش زير موهايه لختش پنهان شد ناگهان سنگيني طنابي را دور گردنم حس کردم و نيستي را زير پاهايم.
{ داستانی سمبولیک زیبا و بسیار جالب بود
داستان در هر پاراگراف نقطه اغازی داره که تقریبا با نقطه اغازین کل داستان به نوعی در تضاد از اون گذشته پیچ داستان تکرار مکرراته نه ایجاد انگیزه و کششکل داستان در نگرش نویسنده به دنیای پیرامونش بدون در نظر گرفتن زمان دراه و زمان تنها در جایی معنا پیدا میکنه که شخص قصد فرار از اون مرحله رو داره یا وارد مرحله جدیدی شده. گاهی بی هدفی شخصیت داستان کسل کننده و نامید کننده میشه اینکه حتی در اخر هم شخصیت داتان نمیتونه بفهمه که این سفر برای چی بود ازار دهنده میشه قسمت جالب داستان تشبیه روزمرگی و زندگی انسان با تمام پیچ و خم هاش به مرداب دیوار اقیانوس دشت و غیره است.
در کل داستان جالب بود ولی میتونستی بیشتر زمان براش بذاری اگه داستانتو بارخوانی بیشتر و با دقت تری میکردی مطمئنا خیلی از ایرادها برطرف میشد ضمن اینکه نوشتن همچی داستانی دیدی باز و خلاق میخواد و تو از اون بهره مند ی جای پیشرفت داری ولی باید کمی تمرکزو بیشتر کنی بعضی قسمتهای داستان مثل کنار هم قرار دادا ن پازل های نامتناسب کنار هم دیگه است.یادت باشه این فقط یه نقد دوستانه بود متونی قبولش نکنی و به شیوه خودت عمل کنی}