چو نیلوفر عاشقــانه چنان میپیچم به پای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
Printable View
چو نیلوفر عاشقــانه چنان میپیچم به پای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
عشق اين است که تو با صداي من سخن بگويي و با چشمان من ببيني و هستي را با انگشتان من کشف کني
خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانه این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد.
همه عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظه مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همه عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همه عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همه عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!
زندگی را، دوست می دارم.
عشق می ورزم به آنانی که چون من عشق می ورزند.
دوست می دارم کسانی را که
چون من
دیگران را، دوست می دارند.
گاهی تو ....
گاهی یاد تو .....
گاهی هم غم تو......
آخر این "تو" کار مرا تمام می کند!
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوستت دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو نه هرگز
زندگی ..... صبح شب ..... شب صبح ...... صبح شب ........ شب صبح ....... صبح شب ...... و دیگر هیچ !!!
شوري اشكهايم زخم صورتم را ميسوزاند
اين زخم زندگيست كه مدتها ست مرا همراهي ميكند
در بسته است و كسي نمي آيد ،نگاهم به در خيره مانده است
همه چيز سرد است اما من سردم نيست
گرما همه بدنم را ميسوزاند كسي نيست خاموشم كند
بازهم اشكهايم جاري است
اينبار ديگر صورتم نميسوزد
دلم از اين همه تنهايي آتش
ميگيرد و ميسوزد
به جنونم می کشانی
وقتی که
در تکرار
کوتاه یک دیدار
به رفتن
می اندیشی...
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد