دوریم و
دوست نیستیم
نزدیک تر بیا
آن دورها که ایستاده ای
چه بخواهی چه نخواهی
دلتنگ میشوم
آن دورها که ایستاده ای
تنم دی ماه است
تبم بالا
Printable View
دوریم و
دوست نیستیم
نزدیک تر بیا
آن دورها که ایستاده ای
چه بخواهی چه نخواهی
دلتنگ میشوم
آن دورها که ایستاده ای
تنم دی ماه است
تبم بالا
قحطی عجیبی ست
نه تویی هست که بماند
نه بارانی مانده که ببارد
نه کلمه ای خیال دارد بیاید
دنیا شروع کرده به لنگیدن
از روزی که شصتش خبر دار شده
دلت نمی خواهد
دوستت داشته باشم
آسمان ابری بود
ما غصه هایمان را شمردیم و
به خواب رفتیم
باید هم کابوس می دیدم
...
يادت اون روز برفي
وسط فصل زمستون
تو پريدي پشت شيشيه
من زدم از خونه بيرون
يادت اشاره كردي
آدمك برفي بسازم
واسه ساختنش رو برفا
هرچي كه دارم ببازم
گوله گوله برف سرد و
روي همديگه مي چيدم
شاد و خندان بودم انگار
كه به آرزوم رسيدم
رو پيشونيش با يه پولك
يه خال هندو گذاشتم
واسه چشماش دو تا الماس
جاي پوس گردو گذاشتم
رو سينش با شاخه ياس
يه گلوبند و كشيدم
روي لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو كشيدم
يادم با نگروني
تو به ها كردي رو شيشه
دزدكي برام نوشتي
نكليف قلبش چي ميشه
شرم گرم لحظه ها رو
توي اون سرما چشيدم
سرخيش رو پوست سرد
آدمك برفي كشيدم
قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
عاشقونه فكر ميكردم
نميگفتم نمي صرفه
ولي فصل آشنايي
زود گذر بود و گريزون
شما از اون خونه رفتين
آخر همون زمستون
رفتي و قصه اون روز
واسه من مثل يه خواب شد
از تب گرم جدايي
آدمك برفي هم آب شد
كاشكي ميشد كه دوباره
روبروت يه جا بشينم
يا كه رد پات رو برف
توي كوچمون ببينم
كاشكي ميشد توي دنيا
هيچ كسي تنها نباشه
عمر آدم برفي هامون
امروز و فردا نباشه
قول ميدم تا آخر عمر
ديگه قلبم رو نبازم
بعد تو تا آخر عمر
آدمك برفي نسازم
ظهرهای تابستان
من و گنجشک های خانه
و آهنگی که با من لبخند می زدی.
خانه را که فروختيم
تو هم با گنجشک ها رفتی
حالا من مانده ام و ظهرهای بی آهنگ تابستان
که در اتاقی اجاره ای
لبخند تو را قاب گرفته ام
باز هم شانه بر موي آشفته ؟
باز هم عطر و پيرهن آراسته ؟
باز هم نگاه آرام ، كلامي مهربان ؟
براي كه ؟
او كه رفته !
در اتاق بمان ،
و نوازش كن
اين دو چشم خيس و فرو رفته
حس می کنم امشب دلت مانند سابق نیست
با این سخن ، قلب تو آیا موافق نیست؟
تشویش رفتن در دلت ، اما برای من
شیرین تر از دیدار تو در این دقایق نیست
عشق تو را آینه ای می خواستم هر چند
آیینه ات را چهره ی افسرده لایق نیست
من ساده ات پنداشتم مثل غزلهایم
امروز می بینم گریزی از حقایق نیست
گفتی که تنها دوستت دارم ، همین و بس
گفتم : دلت ... خندیدی و گفتی که : عاشق نیست
مرگ یک شاعر
چقدر ساکت است اینجا خدای من
انگار چشمهها خشکیدهاند
قلبها زندگی را گم کردهاند
و برگها راز لانهها را
چقدر ساکت است، انگار دختران جوان
طعم آواز دادن رویاهاشان را گم کردهاند
یا رویاهاشان بیهوده مانده
یا میدانند که خدا میخواهد محرومشان کند از زندگی
دیگر کسی گلها را به اسم صدا نخواهد زد
تمام علفزارها خوراک انبار علوفه میشود
بیآنکه دستی رشتهای از دوستی گره بزند
ببین علفزار چقدر غمگین است
از وقتی که دیگر نمیشود آنجا آواز خواند
ببین نیها چقدر سختاند در انتهای علفزار
سحر چه شتابی میکند برای ترک چشمهها.
----
الن بُرن Alain Borne
دلتگ دلتنگم
راه فراری نیست از این دلتنگی
بار زندگی بر دوشم سنگین
و آوای ناامیدی ام بلند
پنجره ای گشوده نیست به باغ مهتاب
اینجا تاریک تاریک است
شمع امیدم از اشکهایم خیس
و به هیچ حیله ای دیگر روشن نمی گردد
اینجا تاریک تاریک است
بزار حس کنم که مردم
یکمی راحت بخوابم
شعر غمگینی بخونم
تا نگن نا مهربونم
بزار حس کنم که سادم
من که قلبی نشکستم
بخدا اسیر عشقم
توی طوفان تو مستم
...
همه شب خاطراتم میاد سراغم
غریب آشنا بیا به خوابم
5 صبح کنج دیوار اتاقم
قلم می سوزه و می سازه بامن
دلم تنگ است !
دلم تنگ کسی است که از دلم خبر ندارد ،
دلم گرفته ، دلم سالهاست گرفته ...
خسته ام ، آنقدر خسته ام که دوست دارم چشام و بزارم رو هم و هیچ وقت بیدار نشم ، هیچ وقت ...
بریده ام ، آنقدر بریده ام که می تونید من و صدا کنید پوچ ،
چشمام آنقدر بارید که دیگه اشکی نمونده برام
دلم آنقدر غصه خورد که دیگه چیزی ازش نمونده
دیگه تموم شدم . . .
چشمک زدی ودورشدی
ومن به دنبال تو راه افتادم
کاش به خانه ات می رفتی
که ميان قصه بود و رويا
ويابه موزه
ويا به تياتر
اماراه به کتابخانه ها بردی
لعنت برتو!
من حالا
سالهاست کتابهاراورق می زنم
وتو را نمی يابم
دیشب وقتی با بوی دلتنگی هایم آمدی
ماه هم مثل من هول کرده بود!
چهره اش را دیدی؟!
زرد زرد بود...
هیچ نگفتی
باران نگاهت را بر چشمانم باریدی
نپرسیدی از حالم
می خواستم بگویم...
می خواستم از انتظار تو بگویم...
که چه زجری بود
اما این دلم صدایش در نمی آمد
لالمونی گرفته بود!!
دیدمت که می روی دوباره
خواستم فریاد بزنم نه!!
انتظار دوباره نه!!
وقتی از خواب پریدم
بالشم بوی دلتنگی می داد
دوباره کی برمی گردی؟!
کاش می شد از نردبان شب
بالا بروم
و بچینم تک ستاره ای تنها را
و بچسبانم در ورق اول تنهایی خود!
توی صفحه ی زندگی
بزرگترین عقربه ام
می گذرم
کند و مداوم
با بار سنگین دقیقه ها
قلب آبستنم
تیر می کشد
تو
بر بام خیالم
اذان می گویی
می زاید
چشمهایم
پر می شود از
نوزاد اشک
بعد از رفاقت باد و برگ
بی سقف می شود
لانه ی کلاغ
میان بازوان شاخه
میان هزاران دانه ی بافته ی
دامن هفت رنگ زندگی ،
یک رج پر اشتباهم
چشم انتظار شکافته شدن ...
دل گلی ام ،
هنوز خوب خشک نشده
مواظب باش
زود می شکند ...
خانهی من
کوچک است
اما هر چه میگردم
تو را نمییابم.
به اندازه تمام روزهایی
که دوستت داشتم
ولی نداشتمت
باید تو رو از دست بدهم!
تنها شاهد اشک ها شبانه ام،
همین صفحه ی سپید و جوهر سیاه است
...
هرگز نخواستم
چشم نامحرم این لحظه های نا آشنا،
فروریختن اشک را بر گونه هایم ببیند
همیشه بالش سکوت را
زیر سر هق هق تنهایی ام گذاشتم
تا کسی صدایم را نشنود...
اما تو،
تو که از گریه های پنهان من باخبری،
چه کنم؟!
گاهی همین گریه های گهگاه،
جای خالی تو را در غربت ترانه هایم
پر می کند...
باور کن!
پیراهنش فقط دو دکمه داشت
برای مرگ
چه تفاوت داشت
که پیراهنش انبوه از دکمه باشد
چنان غرق بود که دعوت ما را برای شام نشنید
طلب صبحانه کرد
شب بود
نمی دانست که شب است
...
احمدرضا احمدی
تا اینکه شوق جان به لب آمد به من رسید
تنها شدیم و از لب او جان به تن رسید
پروانه مست شد غزل شمع گر گرفت
چرخید گرم تا به خود از خویشتن رسید
دور گناه حلقه زدیم و به جانمان
از ارتفاع دور دو مورد بدن رسید
... وَ جانشین نشست کنار درخت عشق
با دست غیب بر بدنش پیرهن رسید
اندام ها معلق و اندیشه در بلوغ
بر شش جهت نماز زد و این سخن رسید :
" گرچه سقوط مثل پریدن نمی شود
اما به جام می شود از ریختن رسید "
از من شروع شد که به جان آمده لبی
در جست وجوی چشم شما به دهن رسید
پرگار عشق چرخ زد و از لبت گذشت
در آسمان آخر دنیا به من رسید
آن وقت که آسمان گریست
ومرغی از درد رهید
من اولین کسی بودم که بودم
تنها
مثل آدم بی حوا
وقتی درد هم از من گریخت
وقتی پناه بی پناه آغوش آن غریبه هم از من گرفته شد
و تنهایی را مثل نامم در
اغوش کشیدم
تنهایی تنها همدمم بود
وهیچ کس مرا دوست نداشت جز آنکس که نمی دانم کیست کجاست چه می کند
و فردا کسی می آیدکه نمی دانم می ماند یا نه
و دیگر هیچ نیمه ای این نیمه را کامل نکرد
جدايی تاريک است و گس
سهم خود را از آن میپذيرم
تو چرا گريه میکنی؟
دستم را در دست خود بگير
و بگو که در يادم خواهی بود
قول بده سری به خوابهايم بزنی
من و تو چون دو کوه دور از هم
جدا از هم
نه توان حرکتی
نه اميد ديداری
آرزويم اما اين است
که عشق خود را
با ستارههای نيمههای شب
به سويم بفرستی
مرگ
من شعر مرگ را برای لبانم خواستم
و همه آنها آهنگ بد نوای زندگی را نعره میزدند
کویر لبهایم
سکوت اشکهایم
زندان سینهام
پاهای لرزانم
من یک انسانم
مثل همه آنها٬ مثل تو......
من می مانم
با نام تو
با یاد تو
با روزهای ماندنت
با روز سخت رفتنت
با بالهاي مقوايي
به اوج گرفتنم مي بالم
اما اين نخ......
آه اين نخ.....
روياي پرنده شدنم را
به زمين گره زده است.
خسته ام از این همه راه نرفته
از این ازدحام خاکستری
از این تکرار بایدها و بودن ها
از این ترس زنده بودن
و مردگی کردن
خسته از هر اوجی که فرودی دارد
و هر لبخندی در ورای غمی عظیم
هر امیدی در پس ناامیدی
خسته از باور داشتن
خسته از امید
چتری هستم زیر باران
که فکر می کند
کاش به اندازه دنیا می شد وسیع بود!!!!
مرگ بيچارگان
تنها مرگ تسلي مي دهد
زندگي مي بخشد
مرگ،
غايت حيات
يگانه آرزو
آسماني اكسيري، كه به اوجمان مي برد
مدهوشمان مي كند، مست
و زَهره ي رفتن با سياهي را پيشكش مي دهد
مرگ، روشنايي لرزان افق تيره گون ما
آشنا مسافر خانه اي پر آمد و شد
آنجايي كه مي توان خوابيد، خورد و تكيه داد
فرشته اي با انگشت هاي جادويي
كه خواب هديه مي دهد
و خلسه رؤياها را
مرگ، خوابگاه بيچارگان و برهنگان
خوابگاه بيچارگان را مي پردازد و مأواي برهنگان را
شوكت خدايان
دالائي ملكوتي
سرزمين باستانيِ
دارايي بي پناهان و آوارگان
مرگ، دروازه اي گشوده بر بهشت هاي دست نايافته.
-----
شاعر : شارل بودلر
برگردان: آسيه حيدري شاهي سرايي
همیشه دریا بمونهدارم میرم عزیز منمیخوام تموم شه گریه هاممیخوام که بادی بوزهشاید برن گلایه هامبازم بی هم صدا میرمکسی رو لازم ندارماینبار خودم رها میرممیرم که تنها بمونمتو اوج غم ها بمونممیخوام که بی صدا برمشاید تو فردا بمونممیرم به سوی سرنوشتآخه کی قصه مو نوشت؟دیگه میخوام ببینمششاید یه سر برم بهشتتو لحظه های آخرماز تو یه خواهشی دارمببخش مزاحمت شدمجز تو کسی رو ندارماگه یه روزی اون دلتبهونه ی منو گرفتاگه توی تنهایی هاتاز دل من سراغ گرفتبهش بگو دیوونه بودآخه دلش ویرونه بودبگو چشاش ابری بودنحرفاش همه جعلی بودنشاید فراموشم کنهمثل تو خاوشم کنهشاید ازم عبور کنهاحساس یه غرور کنهدلم میخواد که زخمامواز رو دلم پاک بکنمیا که تموم حرفاموتوی دلت خاک کنممن میرم و تموم میشممثل تموم قصه هاتو میمونی با اون دلتجنگ میکنی با غصه هاشاید که بعد رفتنمبفهمی عشق من چی بودمیون این همه عذاببدونی سهم من چی بود؟می میرم اما تو یه روزمیخوای بیای کنار منمیاد همون روزا که توگریه کنی به یاد من !اگه میون اون روزایه روز منم تنها دیدییا که مثه همیشه بازمنو پیش غمها دیدیقسم میدم نگام نکنحتی دیگه صدام نکناگه یه روز خسته شدیاز همه ی گلایه هامیا که فراموشت نشدتموم گریه زاریامتو رو خدا دعام نکناز راه دور شدام نکنتموم خواهشم همیندل و دیگه فدام نکنچشای تو پر از غرورنگاه تو یه کوه نورمنم که لایق تو نیستدارم میرم یه جای دورتو موندی از دلم جدانه غم داری نه هم صدادیگه تموم فرصتممیسپارمت دست خداآهای خدا رهاش نکنراهی غصه هاش نکنتموم آرزوم همینتو راه عشق فداش نکننذار که تنها بمونهتو فکر فردا بمونهبیا و مرحمت بکن
دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ
دلت سنگ و دلت سنگ و دلت سنگ
دلم باران دلم نرگس دلم جام
دلت تنها نگاهی ساکت و رام
دلم رسوای شهر و مست و بی تاب
دلت سرگرم بازی، شایدم خواب
دلم خون و دلم خون و دلم خون
دلت خوشحال و خندان ،شاد و گلگون
دلم را بارش ابری گرفته
دلت را خنده ی سردی گرفته
دلم تنها برایت می تپد باز
دلت «ساکت ترین ها »می شود باز
دلم در انتظار روز دیدار
دلت چون قاب خالی روی دیوار
دلم با خاطراتش شاد و مسرور
دلت اما چنان کر ، همچنان کور
دلم با یاد چشمت رفته از دست
دلت اما به این نجوا غریبه است
دلم اما ندارداز تو شکوه
گرچه درده ....
دلت آزاد بوده هر چه کرده
کودکیهایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
سرد است
خیلی سرد
و من سالهاست
که مرده ام..
دام نفرین
مانده در خاطرم یادی از شبهای دیرین
رفتی و مانده ام بی تو من تنها و غمگین
باور كن ندارم جز یاد تو یاد دیگر
دریغا لحظه ایی جز یادت نیست در سر
من موندم و یك خاطره خاطره ای سرد وغمگین
رفتی و با رفتنت افتادم در دام نفرین
خدایا چه سخته روز و شب محنت كشیدن
با یاد گذشته هر شبو به صبح رسوندن
چه حاصل ز دنیا جز غم و اندوه و زاری
سرنوشت بمیری تا كی ام خواهی به خواری
همینه همیشه هر كی عاشقه میدونه
جدایی میرسه عاقبت تنها میمونه
تو دنیای رویا شهر دلتنگی میخونه
دل حسرت كشو با غم عشق میسوزونه
رفتن ات تجربه ای است تلخ
اما معصوم
مثل افتادن برگ
مثل رنگ پاییز
مثل خندیدن غم...
نمی دانم
آیا یک عمر
برای فراموش کردن تو
کافی خواهد بود؟!