-
همهچيز از آن شب شروع شد
و آن سوراخ لعنتي
و انگشتم كه كافي بود
فردا صبح اما هيچكس از آن حوالي عبور نكرد
و روزهاي بعد
و ماهها و سالهاي بعد
و كمكم
حالا تمام منهم كفايت نميكنم
دارم گم ميشوم در اين حفره
اين سد دارد ميشكند
و هيچكس از اين حوالي عبور نميكند
و نخواهد كرد انگار...
-
ما نباید دفن شویم
باید یکی از انگشتهایمان
از خاک بیرون بماند تا هر که رد شد
پایش گیر کند به آن انگشت
بیرون مانده از خاک.
نمی دونم شعر هست یا نه به نظرم شبیه شعر اومد. امضای یکی از بچه هاست
-
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
-
هر ثانیه که می گذرد
چیزی از تو را با خود می برد
زمان غارتگر غریبی ست
همه چیز را بی اجازه می برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می کند ....
حس " دوست داشتن " تو را ...
-
همیشه که با هم جلوی آینه می ایستادیم
تو به تصویر من نگاه می کردی
و من به تو
اما حالا که به آینه می نگرم
تصویر عکست که به دیوار است به چشم می خورد ...
"خودم"
-
به پایان خط رسیده ام
اما نقطه را نمی گذارم
یک ویرگول می گذارم
این هم امیدیست که شاید برگردی
"خودم"
-
مادر دستش را با تمام چین و چروک ها از توی طشت رخت بیرون می آورد
و من به آسمانی نگاه می کنم که
پرنده هایش چمدان هایشان را بسته اند
مازیار عارفانی
-
دلم برای تنهایی ت می گیرد
وقتی از لمس آفتاب می گویی
و دیگران تنها
ابرهای تیره روشن می بینند...
-
باد
روسری ات را برداشت
باد
روسری ات را با خود برد
باور نداشتم
آن شب
خدا هم می خواست
موهای تو را ببیند.
-
ابری از آسمان آبی گرفتم
در صفحه ی چشمان تو گذاشتم
حواسم نبود که باران قلب تو اسیدیست
ببین که چگونه حیاتم را خشکاند
"خودم"
-
کتاب شعرم را کسی نخرید
کتاب های ارسالی هم برگشت خورد
با شرمندگی تمام
به جنگل رفتم
به درخت های بریده گفتم:
ببخشید خیلی معذرت می خواهم
نمی دانستم این روزها
مردم
به درخت بیشتر از شعر
احتیاج دارند!
-
-
وقتش که برسد
می بارد
نگاه نمی کند
که چتر داری یا نه…
-
ماهی
حتی اگر توی حوض افتاده باشی
و با انگشت اشاره ام
بلرزی…
-
گفتم دوستت دارم
نگاهی به من کرد و گفت : چند تا ؟
دستهایم را بالا آوردم و تمام انگشتهایم را نشانش دادم
اما او ...
به کف دستهایم نگاه میکرد که خالی بود
-
به دریا نگاه کن!
دیگر ترانه نمی خواند
و انگار ، موج
پرچم سفیدی است در دستش
دریا خشمگین است
نعره می کشد و
ساکت هم نمی شود
پرچم سفید را برافراشته
اما نمی خواهد تسلیم شود.
-
شاعران دروغ میگویند
باران اصلا شاعرانه نیست
آنها، هی تبلیغ میكنند زیر باران برویم
و خود مثل گربه، كنار شومینه میخوابند
دو هفته است بستری هستم
این باران لعنتی، شعرم را آبكی كرده!
اگر به شمال میآیید به جای دفتر شعر
چتر و پنكه و پشهبند بیاورید
و كمی سوژه برای تابلوهای ویلا
اینجا قورباغه هم زنگ میزند.»
-
انتخاب با توست:
وقتی تمام آرزویت این است که مرا نبینی
یا کور شو / یا چشمهایت را ببند
ولی من از آغوشت آن طرفتر نمیروم !
-
قدیم ها صدایت که میکردم برمیگشتی
اما حالا ...
رفتی و من 25 ساله که صدایت میکنم
هنوز برنگشتی
-
نیازی بر دویدن نیست
زمان آهسته از آوار دردت می رهاند باز
تو در چشمان گمنامی
دوباره
خیره خواهی شد
و خواهی گفت: می دانی؟
زمان آهسته از آوار دردت می رهاند باز
نیازی بر دویدن نیست!
چه آسان است
این سان در فریب خویش
پوسیدن!...
-
گفتی وقتی گل های باغ را تمام شمردی می آیم
یک,دو,سه.....صد ....هزار .....
همه ی گل ها خشک شدند !
عزیزم قصد آمدن نداری ؟
"خودم"
-
در گوشه زندان
فقط به تو فکر می کنم
می دانی ؟!
می توانی این را درک کنی؟!
باورت می شود
چقدر دوستت دارم؟!
هیچ می دانی ؟!
-غیر از من-
هیچ کس در گوشه زندان
پشت میله ها
نمی تواند کسی را
بیشتر از آزادی دوست داشته باشد.
-
سیگارت را روشن می کنی
و به راهت ادامه می دهی
چیزی را فراموش نکرده ای؟
-
بلیط قطار را پاره می کنم
و با آخرین گله ی گوزن ها
به خانه بر می گردم
آن قدر شاعرم
که شاخ هایم شکوفه داده است
و آوازم
چون مهی بر دریاچه می گذرد
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم می شود
سینه ام را آماده کرده ام
تا تو مهربان تر شوی
گروس عبدالملکیان
-
در اطراف خانه ی من
آن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است !
آن کس که به پنجره .... غمگین !
و آن کس که به جستجوی آزادی است ،
میان چار دیواری نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم ....
حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که .... نشسته
می ایستد ....
نه ! .... افتاد !
-
براي زندگي نه سقف مي خواهم
نه زمين
نقشه جغرافيايي دستهاي تو
خانه من است
-
نیمه ات را گم کرده ای
ماه تنگ دل
صبور باش
نیمه ی ماه به سراغت می آید
و تو را کامل خواهد کرد
نیمه ی من
بر نخواهد گشت…
-
این چاه من است
من آن را کنده ام
من آن را محض روز مبادا
وقتی چاهی برای سقوط
نمانده دیگر کنده ام
من از شب نمی ترسم
من از روز می ترسم
و از راهی که بیراهه ندارد.
-
- رخش، گاري كشي مي كند
- رستم، كنار پياده رو سيگار مي فروشد
- سهراب، ته جوب به خود مي پيچيد
- گردآفريد، از خانه زده بيرون
- مردان خياباني، براي تهمينه بوق مي زنند
- ابوالقاسم، براي شبكه سه سريال جنگي مي سازد
واي...
موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!
-
شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد!
احمدرضا احمدی
-
حقیقت دارد
تو را دوست دارم!
در این باران
می خواستم تو٬
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم٬
سلام کنم٬
لبخند تو را در باران می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم.
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را٬
امروز نگویم!
خانه را برای تو آماده کنم٬
برای تو یک چمدان بخرم٬
تو معنی سفر را از من بپرسی.
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم٬
تا زنده شوم!
احمدرضا احمدی
-
از مدرسه که آمدم
به دست خود درختی مینشانم
مشقهایم را که نوشتم
به پایش جوی آبی میکشانم
کلی صبر میکنم
تا بزرگ شود
آنقدر بزرگ که بتوانم خود را از آن بیاویزم
-
زمانی قاصدی امد
خبر از حس گنگ و مبهمی آورد
که در زير هزاران دانه خاکستر
به دست بادهای ناکجا آباد ويرانی
به مقصد شد
فهمیدم
تو بودی کز دلم آرام همراه نفسهایم رها کردم
تو را
آری تو را
در ذهن ها هم نمیگنجد ولی بردم
تو را از یاد ها بردم
چه راحت در نگاهت بود دوستت دارم
ندانستم چرا هرگز
دلم بر تو نمی بالید
ولی اکنون ..
خدایا آه،من همراه این نامر دی ها باد
شاعر: نسیم
-
پر رنگ نوشته بودمت....خیلی
به سختی پاک می شوی
-
من نه تور دارم نه تفنگ شکاری
حالا چه تو ماهی باشی
چه پرنده ای در آسمان آبی
کاش خودت بودی شاید می توانستم کنارت باشم
"خودم"
-
روز تولدم که به اندازه ی سنم شمع روی کیک گذاشتی
یادت هست ؟
به من گفتی صد سالگیت
صدتایش را خودم برایت روشن می کنم !
کاش فقط یک شمع گذاشته بودی
و تنها یک سال کنارم مانده بودی
"خودم"
-
ما
کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
-
برف مى بارد
برف مى بارد
همه تپه ها سفيد مى شوند
آنكه تازه از راه مى رسد
چه مى داند
زير توده هاى سفيد برف چيست
-
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا،نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله بتمرگ
-
مردان نسل ما
با گريه
مي خندند ، بي تو
اي بي تو من ، بي من
آيا تو هم اينگونه مي خندي ؟
با گريه خنديدن نه آسان است
بي تو