من، آغاز، عشق، جدایی و مرگ.
روزی به دیواری تکیه داده بودم و از سایش لذت میبردم. تا یه دختر اومد و جلوی من نشست، گفت دوستت دارم . من هم گفتم دستت دارم و آمدم که دستشو بگیرم و اونو هم به دیوار خودم تکیه بدم و با هم از سایش لذت ببریم که گفت عاشقتم، من هم گفتم منم عاشقتم و دیوار خودمو خراب کردم و نشستم تا به هم تکیه بدیم و از سایه هم لذت ببریم.
همین کارو کردیم به هم تکیه دادیم و از سایه هم لذت میبردیم. تا یه روز پسری اومد سراغش تا برن به دیوار پوشالیه پسره تکیه بدن و از سایه اون دیوار لذت ببرن. دختره هم بلند شدو رفتو من بی تکیه گاه زمین خوردم... بدون سایه... رفت. رفت...
این بود عاشقی اش؟...
این بود عاشقی اش؟؟...
عجب سایه ی کوتاهی داشت اما آنقدر شیرین که تا ابد ...
به زودی خواهم مرد... چرا که نه سایه دارم و نه تکیه گاه و نه دیوارم را...
افسوس که هیچ سایه ای خنکای سایه ی او را ندارد...
به راستی چرا دیوار خودم را خراب کردم؟؟؟ دیواری که اسمش زندگی ام بود... آه که عشق راستینم به او آن را خراب کرد...
آه که فکر میکردم او زندگی همیشگی من است....
ای کاش برگردد...
ای کاش برگردد... قبل از آنکه بمیرم.
فرشاد واثقی