سلام
ــــــــــــــــــ
محاسنم به كف دست بود و اشك به چشمم
گهي به خاك فتادم گهي زجاي پريدم
دلم به پيش تو, جان در قفات, ديده به قامت
خداي داند ودل شاهد است من چه كشيدم
دو چشم خود بگشاو سوال كن كه بگويم
زخيمه تا سر نعش تو چگونه رسيدم
ز اشك ديده لبم تر شد آن زمان كه به خيمه
زبان خشك تو را در دهان خويش مكيدم
نه تيغ شمر مرا مي كشت نه نيزه خولي
زمانه كشت مرا لحظه اي كه داغ تو ديدم
هنوز العطشت مي زد آتشم كه ز ميدان
صداي يا ابتاي تورا دوباره شنيدم
سزد به غربت من هرجوان وپير بگريد
كه شد به خون جوانم خضاب موي سفيدم
كنار كشته تو با خدا معامله كردم
نجات خلق جهان را به خونبهات خريدم
بگو به نظم جهان سوز ميثم اين سخن از من
كه دست از همه شستم رضاي دوست خريدم
...