گردشی دیگر ...
چند قدم روی زمین ، مکانی سفت و خاکی .
سرنوشتی محتوم برای ریزش ... خزان اما بی دریغ ، بی منت...
زرد رویانی دل خون ، هم بستر با چوب ِ بی جان در آغوش ِ باد.
رقصی مرگ بار
و باز زمینی سفت و خاکی.
Printable View
گردشی دیگر ...
چند قدم روی زمین ، مکانی سفت و خاکی .
سرنوشتی محتوم برای ریزش ... خزان اما بی دریغ ، بی منت...
زرد رویانی دل خون ، هم بستر با چوب ِ بی جان در آغوش ِ باد.
رقصی مرگ بار
و باز زمینی سفت و خاکی.
سردترین حس ِ نهان ،
توقف ثانیه ها
پاک ترین فصل ِ زمان
آسمان یاقوت ِ سفید دارد در بغل
باد می خواند بی مهابا شعر و غزل
کوچه باغی یا خیابان باغچه ای
حس ِ پرواز
گونه های رنگ و رو باخته ای
چشمها خندان و با دل فحشا کرده ایم
ای دریغ از عشق که حاشا کرده ایم
ترک بر شیشه ی دنیا زدیم
دلشده بودیم و دل بر دریا زدیم
عشق ِ کهنه ، روح ِ خسته ، یادگار ِ چشم ِ تو
عشق ِ مرده ، حسرت چشمان ِ تو ، میراث ِ من
ثانیه در ثانیه
از سحر ،
تا وقت خوش رنگ سفر
نوزده ِ، ماه ِ آغاز ِ بهار
خاموش می کنم با بوسه هایم
شمع ِ روزگار
تا تو را بینم به تقدیری دگر
عشق ما دیگر ندارد اما و اگر
باز کوچه باغی ، شب سیاهی ، دست ِ تو
این است معنی زندگانی
نیست بودن در هست ِ تو
سنگینی زبانم و مزه ی گس دهانم با زلالترین آب معدنی های دنیا از بین
نمی رود.
ذرات ِ معلق ِ دود ِ سیگار یا تفاله ی افکار آدمکها ؟!!!
ذهنم ، نامطمئن به من و هجوم بی مروت تردید.
نا آرام بخواب ، من هنوز زنده ام ...
ای گل ِ تازه که بویی ز وفا نیست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
ما اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
جان من سنگدلی دل به تو دادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم
دگری جز تو مرا این همه آزار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
بشنو پندو مکن قصد دل آزرده ی خویش ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش
بر آستانه در گردِمرگ مي باريداز آسمان شبزده درشبتگرگ ميباريدو از تمام درختانبيدبا وزشبادبرگ ميباريدكه آن تناور تاريختا بهاران رفتبه جاودانپيوستو بازوانبلندشكه نام نامي او راهميشه با خود داشتبه جان جانپيوستبه بيكران پيوست
غريو بادهياهوگر- به باغهاپيچيدو كوچه باغ پر ازبرگهاي زرد سرگردان شدو خاك باغ در انبوهبرگهاي خزان ديده- محو گشت- پنهانشدو باد برگ درختانباغ را پير استدرخت عريان شد
ديار من همه ي طول راه بود
و طول بودم من
و راه بودم
و طول راه ، كه قرباني ديارم بود
و ياد آشنايي او
باد را
نگاه كن
اينك
عبوذ مي دهد از روز ميز من
و سرگذشت صحرا كه آفتاب و نمك را
حضور مي دهد
نمي توانم ، آه
كوير را در پاكت كنم
و باز گردانم
براي آن همه طول
شب ، در گريز اسب سياه
يك صف درخت باقي مي ماند
در چهار كهكشان نعل
يك صف درخت
بي شيهه مي گذشت
رگ بريده ، دهان باز كرده و ريخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ، دراز مذاب
زني در اصطكاك تاريكي
به شكل تازه اي از شب رسيد
ستاره اي رسيده ، در ته خود چكه كرد
صدايي ، از سرعت پرسيد
كجا ؟
كجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گريز اسب سياه
سرعت پياده مي رفت
سرعت ، صف درخت بود
كه مي ماند
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من غریب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلا مت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برف این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
بر سر سنگ مزارم بنويس
بر سر سنگ مزارم بنويس:
زير اين سنگ جواني خفته ست
با هزاران اي كاش
و دو چندان افسوس
كه به هر لحظه عمرش گفته ست
بنويس:
اين جوان بر اثر ضربه ي كاري مرده ست ...
نه بنويس:
اين جوان در عطش ديدن ياري مرده ست ...
جلوي روز وفاتم بنويس:
روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار
روز پژمردن گل فصل بهار
روز اعدام جنون بر سر دار
روز خوشبختي يار ...
راستي شعر يادت نرود
روي سنگم بنويس:
آي گلهاي فراموشي باغ!
مرگ از باغچه كوچكمان مي گذرد داس به دست
و گلي چون لبخند مي برد از بر ما