من مرغ خسته ام
من پای بسته ام
دیر است ای امید
س جای درنگ نیست
صبرم تمام شد
س عشق ست و ننگ نیست
مردم از انتظار
من عاشق توام دل عاشق ز سنگ نیست
Printable View
من مرغ خسته ام
من پای بسته ام
دیر است ای امید
س جای درنگ نیست
صبرم تمام شد
س عشق ست و ننگ نیست
مردم از انتظار
من عاشق توام دل عاشق ز سنگ نیست
تا بشنوم ندا، همه گوش شوم
تا راه به تو برم، همه هوش شوم
باز آی که اگر شبی مرا باشی تو
سر تا به قدم بهر تو آغوش شوم.
من نه آنم كه مرا آن شمريد
يا كه او را از تبارم شمريد
ما كجا و قطره عمق وجود
ما كجا و اسم او شرط ورود
دوشم همه گفتی که به درد تو رسم
آیم به علاج رخ زرد تو رسم
امروز بدین صفت که بگریخته ای
امید ندارم که به گرد تو رسم.
من سلامم به بلنداي نياز
من سلامت چون دل اين روزگار
او زمن هرگز نگويد داستان
من ز او دانم هزاران چيستان
نه می نهی ام که خاطر آزاد کنی
نه آن کنی ای مه، که دلم شاد کنی
خواهم که بدانم که ز ویرانی من
اندر سر چیستی که بنیاد کنی؟
يادم نرفته است!
گفتي : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاكاب نكن!
گفتي : پيش از غروب ِ بادبادكها برخواهم گشت!
گفتي: طلسم ِ تنهاي ِ تو را،
با وِردي از اُراد ِ آسمان خواهم شكست!
ولي باز نگشتي
و ابر ِ بي باران اين بغضهاي پياپي با من ماند!
تكرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بي مرزي ِ اين همه انتظار با من ماند!
بي تو،
من ماندم و الهه ي شعري كه مي گويند
شعر تمام شعران را انشاء مي كند!
هر شب مي آيد
چشمان ِ منتظرم را خيس ِ گريه مي كند
و مي رود!
امشب، اما
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتا گوشهايم را به پنبه پوشانده ام،
تا صداي هيچ ساحره اي را نشنوم!
بگذار الهه ي شعر،
به سروقت ِ شاعران ِديگر ِ اين دشت برود!
مي مي خواهم خودم برايت بنويسم!
مي بيني؟ بي بي ِ دريا!
ديگر كارم به جوانب ِ جنون رسيده است!
مي ترسم وقتي كه - گوش ِ شيطان كر! -
از اين هجرت ِ بي حدود برگردي،
ديگر نه شعري مانده باشد،
نه شاعري!
كم كم ياد گرفته ام به جاي تو فكر كنم،
به جاي تو دلواپس شوم،
حتا به جاي تو بترسم!
چون هميشه كنار ِ مني!
كنارمي، اما...
صد داد از اين «اما»!
آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد
ساقی بیار باده که این نیز بگذرد
ای دل به سرد مهری دوران صبور باش
کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
دل ها به سینه گم شود از دستبرد عشق
هر جا بدان جمال دل آویز بگذرد
بیند چو ابر گریه کنان در رهم ولیک
از من چو برق خنده زنان تیز بگذرد
شب چون ز کوی او گذرم با نثار اشک
گویی ز باغ ابر گهر ریز بگذرد
سوی من آرد ای گل نورسته بوی تو
هر گه صبا به گلبنِ نوخیز بگذرد
داغم، زبخت غیر ولی جای رشک نیست
کز ما گذشت یار و از او نیز بگذرد
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهايم را
تا يكي در عطشي دردآلود
بسر آرم همه شبهايم را
خوب دانم كه مرا برده زياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او ز من تازه تري يافته است
شايد از كام زني نوشيده است
گرمي و عطر نفسهاي مرا
دل به او داده و برده است زياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اينست بگو
پس چه شد نامه چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آغوشي است
تا نهد پاي هوس بر سر نام
عشق طوفاني بگذشته او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد
دست پيش آر و در آغوش گير
اين لبش اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش اين تن نرمش اي مرد
در سیرِ طلب رهروِ کوی دلِ خویشم
چون شمع ز خود رفتم و در منزلِ خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گردابِ نفس باخته ام ساحلِ خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانۀ دیدارِ حریمِ دلِ خویشم
بر شمع و چراغی تظرم نیست درین بزم
آبِ گهرم روشنیِ محفلِ خویشم
در کوی جنون می روم از همتِ عشقش
دلباختۀ راهبرِ کاملِ خویشم
با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینۀ صفت پیشِ رخش حایلِ خویشم
خاکستر حسرت شد و بر بادِ فنا رفت
شرمندۀ برقِ سحر از حاصلِ خویشم.