دل دید چو در ناوک چشم تو چه هاست
جا برد به گیسوی تو کانجاش پناست
چندان که بدو گفتم بشنود از من
بیچاره ندانست که آن دام بلاست
Printable View
دل دید چو در ناوک چشم تو چه هاست
جا برد به گیسوی تو کانجاش پناست
چندان که بدو گفتم بشنود از من
بیچاره ندانست که آن دام بلاست
تو بيصداتريني ، من از ترانه لبريز !
تو يه بهارِ زردي ، من گُلِ سرخِ پاييز !
زنی، فالِ مرا می دید و می گفت:
-زنی، آرام و خوابت را ربوده ست!
به نقش قهوه می بینم که، دیری ست
چراغ افروزِ رویای تو بوده ست!
*
رخش زیبا ست، بالایش بلند است
نگاهی سخت افسونکار دارد
تو را سرگشته می خواهد همه عمر
وزین سرگشتگان بسیار دارد!
*
فریبش را مخور! خوش خط و خالی ست
ازو تا پای رفتن هست، بگریز!
به گیسوی بلاریزش میاویز!
ز لبخند بلا خیزش بپرهیز!
*
سرت را گرم می دارد به امّید
دلت را نرم می سازد به نیرنگ
مدامت می دواند، تشنه، بی تاب
وفا دور است ازو، فرسنگ فرسنگ.
*
به او گفتم:
-مرا از ره مگردان!
که هیچت نقش مهری در جبین نیست!
اگر هم راست می گویی، مرا عشق،
چنین فرماید و راهی جز این نیست!
تو خنده زن چو کبک،گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هرجا دلم بخواهد،آری چنین خوش است
سلام
تاریک شب است و روی صحراست سفید
یک خال سیه نیز نه در اوست پدید
تاریک شب است و هر که یارش دربر
جز من که رسید صبح و یارم نرسید.
سلام
خوب هستین؟
دل كه به جاده میسپرد كسي اونو صدا نكرد
نگاه عاشقونهای برای اون دعا نكرد
حالا ديگه تو غربتش ستاره سر نمیزنه
تو لحظههای بیكسيش پرنده پر نمیزنه
با كوله بار خستگی ، تو جادههای خاطره
مسافر خسته من ، يه عمره كه مسافره
مرسی
هنوز شعله کشد آتش نهانی من
هنوز خسته، نفس می زند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز ذرین چهرۀ خزانی من
گذشت شوکت رنگینِ آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همۀ روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگر نشانی من
بجز غمِ تو، که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من
نا گشته من از بند تو آزادبجستی
نا کرده مرا وصل تو خوشنود برفتی
ياد مي آيد مراكز كودكي
همره من بوده همواره يكي
قصه اي دارم از اين همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودي هر دمي
سيرها مي كردم اندر عالمي
یک صبحدم نثار تو، گل های یاس را
از شاخه چیده ام
اینک، همیشه یاد تو را می پراکند
یاسِ سپیده دم!