كسي در باد مي خواند تو را تا اوج مي خواهم
براي ناز چشمانت چه بي صبرانه مي مانم
د لم تنگ است و بي يادت در اين غربت نمي مانم
تو هستي در وجود من تو را هرگز نمي رانم
:40:
Printable View
كسي در باد مي خواند تو را تا اوج مي خواهم
براي ناز چشمانت چه بي صبرانه مي مانم
د لم تنگ است و بي يادت در اين غربت نمي مانم
تو هستي در وجود من تو را هرگز نمي رانم
:40:
قلب گره گره ام را
گذاشته ام توی جیب جلیقه ام و قدم زنان می روم
تا چارراه شلوغ
درست مقابل ساعت
( بی هیچ پرسشی از گروهی که
در حال تخمه شکستن اند )
گاهی فقط / پا سست می کنم
و از کیوسک های مطبوعاتی می پرسم
عکس تمام قد عشق را
روزنامه ها کی چاپ می کنند ؟
همیشه ی خدا
خواب حمام های قدیم می بینم
با خزینه هایی که در بیداری من نبودند
و دستی که یک جام آب گرم
روی سرمای خستگی ام می ریزد
و همیشه ی خدا
خیال می کنم که آن دست مال توست
همیشه ی خدا در خواب
بخار حمام های قدیمی
مثل پیله دور عریانی ام می پیچد
و من مثل یک پروانه ی نوزاد
از بخار و حمام و پیله و خواب
می پرم تا تو
که در بیداری ام هیچ وقت نبوده ای
این رویا
دست از سر من بر نمی دارد
تو
راهت در خیابانی گم می شود
که تمام درختان آن با من رفت و آمد دارند
و من این بار ...
عذابم یک گاری وجدان می کشد
از کتابی که تو بودی
نباید تنها عکس هایش را نگاه می کردم
مردم از بس امتحان دادم و باز
تجدید این خاطره شدم
بیست نمی خواهم
به من
ده هم که بدهی
فردا تمام روزنامه ها
عکسم را چاپ خواهند کرد !
دیوار خانه ی تو اگر کوتاه تر بود
دزد می شدم
می آمدم پاورچین پاورچین
کفش هایت را تمیز می کردم
اتاقت را رفت و روب
لباس هایت را جا به جا
صبحانه ات را آماده ...
بعد
دست هایت را غرق بوسه می کردم و
به جای همه ی دزد های مجنون
نشانی ام را می گذاشتم و
می رفتم
من اگر دزد بودم
آه
دیوار خانه ی تو اگر کوتاه تر بود
آن زمان که دلم پیش دلت بود گرو
دست من سخت فشردی که نرو
حالاکه دلت به دیگری شد مایل
کفش کج من راست نمودی که برو !
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
ببین عزیزم تو قصه ی زندگی من و تو دو تا اسم نوشته شده ولی نه اسم منه نه اسم تو
احسان غیبی
قاب عکس خالیتو بده به من یه روز
تو برو به جاده ی خالی چشم بدوز
نگو یه روز بر میگرده یه روز میاد
اشک چشمات دلیل خوبیه میگه نسوز
تو فرشته ی خیالی شبای من
از خاطرات تلخت یه کم دل بکن
تو دلیل اشکامی دلیل خنده هامی
به دل غریب و بی کسم سری بزن
رد پای خیستو با یه غریبه دیدم
چطور شد از دلم گذاشتی ، من نفهمیدم
وقتی گفتی دارم میرم از پیشت من خندیدم
انگار رنگ جداییمونو تو چشات ندیدم
یادت میاد به من تو می گفتی از پیشم نمیری
دروغ میگی ، داری میری ،آخه باورش چه سخته
ولی میدونی اینو که مهر تو توی این دل نشسته
توی لحظه های جدایی بغضم یه وقتی نشکنه
وقتی تو نیستی انگار یه چیزی، یه چیزی کمه
قاب عکس خالیتو بده به من یه روز
تو برو به جاده ی خالی چشم بدوز
نگو یه روز بر میگرده یه روز میاد
اشک چشمات دلیل خوبیه میگه نسوز
تو فرشته ی خیالی شبای من
از خاطرات تلخت یه کم دل بکن
تو دلیل اشکامی دلیل خنده هامی
به دل غریب و بی کسم سری بزن
بی باک
همه دخترا پستن
همشون دورو هستن
من خستم
بس من بازنده بودم و شکستم
احسان گوش کن این حرفای واقعی رو
باش یه کم تو واقع بین و توبه کن
بی خیال عاشقی شو
از این مشکلات واسه همه پیش میاد
اما بدون که اصلا دختر مهم نیست زیاد
پس بیا پس بزن پس بیا
دروغ میگی ، داری میری ،آخه باورش چه سخته
ولی میدونی اینو که مهر تو توی این دل نشسته
توی لحظه های جدایی بغضم یه وقتی نشکنه
وقتی تو نیستی انگار یه چیزی، یه چیزی کمه
قاب عکس خالیتو بده به من یه روز
تو برو به جاده ی خالی چشم بدوز
نگو یه روز بر میگرده یه روز میاد
اشک چشمات دلیل خوبیه میگه نسوز
هزار دفعه گفتم خودتو واسش بگیر
نه اینکه واسش بمیر
بیاد بگیر بشین ببین من چی میگم از این قصه
غصه بسه
خستست دل من
نکن دست دست بده من
اون قاب قاب عکس رو
آره اون عکس رو باید پاره کنی
اون یه روز کرد قصد و
آوردش به دست و
ولی ول کرد یهو دست رو
چرا نمیگیری درس تو
پس تو
چرا نمیفهمی تنها نیستی
خدا با تو هست و منو داری
دنیا تموم نشده
فرض کن رویات حروم نشده
قرض کن یه دل دست نخورده از خدا
و بس کن اشک و
درک کن حرف و
ترک کن درد و
رابطتو با اون کم کن
قطع کن
حذف کن غم رو
من رو ببین و زندگیمو عبرتی واسه درس کن
بدون نمیشه آخه دیگه نمیتونم
بدون نمیشه بدونم نمیتونم
یه جوری گفتم زردی برگ خونه
بدون خاطراتش یادم می مونه
قاب عکس خالیتو بده به من یه روز
تو برو به جاده ی خالی چشم بدوز
نگو یه روز بر میگرده یه روز میاد
اشک چشمات دلیل خوبیه میگه نسوز
تو فرشته ی خیالی شبای من
از خاطرات تلخت یه کم دل بکن
تو دلیل اشکامی دلیل خنده هامی
به دل غریب و بی کسم سری بزن....
نميتوانم
و نخواهم توانست
نه، نمیتوانم که تو را کمتر دوست بدارم
همانگونه که پروانه گل را
و آنگونه که جامه،شاخه گل زینتی را
او عشقام را چون غباری میانگارد
آرزوهایم ازدسترفته
و باورهایم آشفته: بهمانند یهودیانِ سرگردانم
کیست که این مسیر را رقم میزند- و چرا؟
اکنون بالهایم را برهممیزنم
-بی هیچ هدفی
هنوز چالاکند و سریع...........
آن سوی ستاره من انسانی را می خواهم
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان ها نگاه کنیم
انسانی در کنارم ، آیینه ای در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم ...
دستانت آشتی ست
و دوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
آن دست ها
بیش از آن که گیرنده باشد
بخشنده است ...
چقدر دست تو با دست من محبت کرد
و انحنای لبت بوسه را رعایت کرد
من از تو با شب و باران و بیشه ها گفتم
و هر که از تو شنید از بهار صحبت کرد
کتابِ چشم مرا خط به خط بخوان ، خانم !
که تابِ موی تو را مو به مو روایت کرد
سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است
و آیه آیه تو را می شود تلاوت کرد :
اَلَم تَری ... که غزل کیف می کند با تو !؟
تنت ارم شد ومن را به باغ دعوت کرد
وَ تن ، تنت ، که وطن شد غزل مطنطن شد !
وَ رقص شد ... وَ تَتَن تَن تَنانه حرکت کرد –
- به سمت عطر تو تا قبله ها عوض بشوند
و بعد رو به تو قامت که بست ، نیت کرد :
منم مسافر چشمت ! مرا شکسته نخواه !
و نیت غزلی در 4 رکعت کرد !
رکوع کرد ... وَ تسبیح هاش پاره شدند !
و مُهر را به سجودی هزار قسمت کرد !
قنوت خواند : خدایا ! چرا عذاب النار ؟!
که آتشم به تمام جهان سرایت کرد –
- و بی عذاب ترین عشق ، آتشی شد که
فرشتگان تو را نیز غرق لذت کرد
تشهد : اَشهَدُ اَن بوسه ات دو جام شراب !
و اَشهَدُ که لبانم به جام عادت کرد !
سلام بر تو که باران به زیر چتر تو بود
سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد
...
غزل تمام ؛ نمازش تمام ؛ دنیا مات !
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد
....
وَ تو بلند شدی تا انار بشکوفد
دعای قلب مرا بوسه ات اجابت کرد
غزل به روی لبت شادمانه می رقصید
و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد ...
دل می شود از تو قرص با یک بوسه
احوال مرا بپرس با یک بوسه
لبهای تو نسخه مرا پیچیدند
صبح و شب و ظهر ، قرص با یک بوسه
با چهره های درهمشان زیر چترها
گم می شوند رهگذران زیر چترها
حتی بدون مکث فراموش می شود
اینجا عبور تند زمان زیر چترها
بی ردی از بهار ورق می خورد هنوز
تقویم برگ برگ خزان زیر چترها
تا عصر با هم اید و دل از هم نمی کنید
تنگ غروب گریه کنان زیر چترها
باران تمام می شود و خسته می شوید
از عشقهای کوچکتان زیر چترها
چشمان تو
حروف را بی استفاده می کند
کافی ست نگاه کنی
و فارسی ساکت شود
*****************************************
وقتي نيستي هر چي غصه است تو صدامه
وقتي نيستي هر چي اشکه تو چشامه
از وقتي رفتي دارم هر ثانيه از رفتنت ميسوزم
کاشکي بودي و ميديدي که چي آوردي به روزم
حالا عکست تنها يادگار از تو
خاطراتت تنها باقي مونده از تو
وقتي نيستي ياد تو هر نفس آتيش ميزنه به اين وجود
کاش از اول نميدونستي من عاشق تو بودم
*****************************************
صدای گام های گریه می آید
دوباره آمدی
کنار پنجره، شعری نوشتی و رفتی
این بار صدای قدم های تو را
از پس پرده گاه گناه و گریه
شنیدم
حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس
کدام شاعر غزل پوش
شبانه عشق را
در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت
اما
تو که نشانی شاه راه ستاره را نمی دانی
همیشه
از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم
می گفتی
هزار
پروانه هم که بر برگ های دفترت بچسبانی
پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد
باور نکردی ! گل من
هیچ وقت خدا
یغما گلروئی
به سر شد جوانی
دریغا از تو هر گز ندیدم مهربانی
گل من در فراغت تبه شد زندگانی
چه شبها که تنها به یادت گریه کردم چو ابر نو بهاری
چه کنم بی قرارم فغان از بی قراری
که هستم چه هستم اسیری دلشکسته
ز هستی گریزان غریبی زار و خسته
ربودی به یغما دلم را تو ای رنگ هستی
گناهی نکردم که از من تو پیمان گسستی
دل عاشق غمی داره
با غمش عالمی داره
چه کند بی قراره
ای سرو روان ای آرام جان نگارم دلستان
دمی با من بمان
میفزا غمم را فغان از غم فغان
آه ای نازنین ای زیباترین
میفزا آه از این ز هجرت این چنین
مرنجان دلم را سرشکم را ببین
غم هجرت روز و شب بر جان زند تازیانه
آتش عشقت کشد از تار و پودم زبانه
من بی تو ای نگارم
چون شمع شام تارم
دل عاشق غمی داره
با غمش عالمی داره
چه کند بی قراره
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصلهی دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشتههای شیرین
چه ترانههای محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را
غم یار بیخیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
استاد شهریار
اون چقدر ساده ازم برید ورفت
وانمود كرد كه من و ندید ورفت
همه گفتن اون ازت بی خبره
به خدا گریه هام وشنید ورفت
اي آسمان به سوز دل من گواه باش
كز دست غم به كوه و بیابان گریختم داري خبر كه شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشك ریختم؟
بانوی قصه های شبانه ! ترانه پوش !
بنشین کنار من ، غزلی تازه دم بنوش !
بنشین کنار من ، نفسی تازه کن ، بخواب
در من بپیچ دختر زیبای دیرجوش !
با من بجوش ! قُل قُل صد بوسه ! غلغله !
غوغایی از تو می شود این شب ، شب خموش
در من شبیه کولی شبگرد کوچ کن
بگذار کوله بار دلت را به روی دوش
چوپان واژه واژه من باش در شبی
که می رسد صدای شغالان از آن به گوش
بردار باز نی لبک باد را ؛ بزن
از میش ِماه ، شیر ِجنون و عطش بدوش !
رو کن به آسمان ، به زمین اقتدا نکن
در کار گِل نباش ، برای دلت بکوش
مردم به فکر قصر شنی روی ساحل اند
عاشق به فکر وسعت دریای روبه روش
پارو بزن ! نه... منتظر بادها نباش !
یک قایق است و کثرت امواج پر خروش !
هی غصه می خوری که چه؟!...عشق از سرم گذشت !
ما نیستیم مشتری شهر غم فروش
پالان غم کج است ، تو بر رخش عاشقی
بگذار زین و بگذر از این قاطر چموش !
عشق است شوکران و بمیریم اگر : شهید !
غم ، سم خودکشی حقیرانه : مرگ موش !!
نامه آخر تو را خواندم ، گفته بودي : « تمام ! » ، محبوبم !
گفته بودي كه «…»… باز يادم رفت ، آخ ! اول سلام محبوبم !
گفته بودي كه « عاشقي سخت است، خيري از عاشقي نديدم من
چقدر پز غم اند ، تاريك اند ، روزها ، لحظه هام » …محبوبم !
گاهي از اين سوال مي كردي ، گاهي از آن … فداي معرفتت !
حال از ما ولي نپرسيدي ، از من و شعرهام ، محبوبم !
هي ! بدك نيست حال ما چونكه با غم اين زمانه مي رقصيم
با غم اين زمانه اينجوري : دي دي دام دام دادام محبوبم !
من به اندازه خدا ، به خدا ، آي ليـ… لا اله الا الله !
دوستت دارم و نمي داني ، بيست سال تمام ! محبوبم !!
××
ناگهان مرد نامه شد ، تا شد ، بعد كبريت بود و بنزين و
زيرلب هي خدا خدا مي كرد … و دلش : بوم – بام - مح - بو – بم !
مرد فرياد مي زد و مي سوخت ، نامه ناتمام بودم كه
تكه تكه تمام مي شد و گفت : «حالا تمام ، محبوبم ! » ….
تقدير من اين است سفر تا نرسيدن
تا مرز جنون رفتن و اما نرسيدن
چون باد مسافر همه سر پای کشيدن
بر سيه صحرا و به دريا نرسيدن
سر تا سر عمر من سرگشته همين است
دل کندن از اينجا و به آنجا نرسيدن
از روز ازل در پی تو بوده ام ای دوست
اما چه کنم من چه کنم با نرسيدن
ای دوست تو اميد رسيدن مددی کن
خنجر زده بد جای دلم را نرسيدن
خنجر زده بد جای دلم را نرسيدن ..........
و من ، شب را
به خیال تو می آرایم
با همه زیبایی که
در گلبرگهای یاس نهفته است
بگذار دستت را در دست من
شبی از شبها ٬ بهم گفتی که شب باش !
من که شب بودم و
شب هستم و
شب خواهم بود
به امیدی که تو فانوس شب من باشی !!
زیر باران های سنگی
بنده همان گنجشک خیس می باشم
که همه ی دلتنگی هایم را
برای تو به نگارش در می آورم!
با قدم های بهاری تو
هوایی تازه استشمام می نمایم
و تمام شکوفه هایم را
بار دیگر
از زمستان اخذ خواهم نمود...!
قندم ، که نشسته ام به پای چایت
لیمو بچکان به لحظه های چایت
فنجان مرا ببر به خواب لب هات
تا دم بکشم من از هوای چایت
تا توی تن سپید تو داغ شوم
مز مزه بکن مرا به جای چایت...
اما تو ای بهترین، اي گرامي
اي نازنين تر مخاطب
اما تو بي شك عجيبي
مريم تر از مريم،آن زن كه زاييد طفل خدا را
پاكي تو، پاك و بزرگ و نجيبي
تو روح روييدني،سحر سبز جوانه
تو در خزان غم آلود زندان
چون صد سبو سبزنا،مژده ي صد بهاري
گم كرده هاي دلم را ـ چه تاريك ـ
آينه ي روشن بي غباري
اشکی دگر ندارم خندیدنم به زور است
نفرین به هر چه قسمت چشمِ دلم چه کور است
بر دل گفته بودم دل به کسی نبندد
گوشی که بشنود کو؟ این دل چه بی شعور است
مُردم گریه کردم تا حد جان سپردن.... گویی دوا ندارد
از عشق نا امیدم تا کی دلم بسوزد؟
گویی غم تو با من همزاد و جفتُ جور است
در آسمان قلبم دیگر ستاره ای نیست
تنها دعای این دل یک مرگ سوت و کور است
طبيبا بس کن اين درمان ، من بيمارم
مرا ديگر به حال خويشتن بگذار، مي ميرم
دمادم مي شوم کاهيده تر، زين عشق جانفرسا
زمن شوييد دست اي دوستان، کاين بار، مي ميرم
ندارم تاب ديدارت ، که با آن شعله مي سوزم
نمي خواهم ترا بينم،کز آن ديدار مي ميرم
من ديوانه را بگذار تا با خود سخن گويم
به شهر غم غريبم ، روي بر ديوار مي ميرم
گل خودروي اين دشتم، نه گلکاري نه گلچيني
به خواري عاقبت در گوشه اي ، چون خار مي ميرم
شکفتم بي هوس ، بر شاخه ي لرزان عمر اما
چنان نازک دلم ، کاخر به يک رگبار مي ميرم
هزران قصه گفتم، شاهکار شعر من
داني چه باشد؟ آن که من لب بسته از گفتار مي ميرم
سخن هايم گرامي تر ز دُرّ باشد و ليکن خود
چه بي قدر آمدم دنيا ، چه بي مقدار مي ميرم
زدست حاسدان و دوستان سود جو اکنون
چنان عزلت گشتم، که بي غمخوار مي ميرم
ز خود زين رنج بيزارم که با اين خلق مأنوسم
به خود زين درد مي پيچم که دور از يار مي ميرم
نفست را به باد بسپار
تا عطر خوشه لبانت را
در هوايه ابريه عشقم
به ساحله دلم
برساند
تا باز دوباره مزه ي عشقي سوزان را
در كنار اين ساحله بي پايان
و دريايه خروشان
بر خاطرم داغ زند
نمی دانم تو می خوانی ز چشمم حرفهایم
را نمی دانم تو می بینی نگاه بی صدایم را
كه می گوید بدون مهربانیهای بی حدت
...
بدون عشق تو، هیچم...
يك جرعه از چشمان تو از من دلم را مي خرد
يك خنده بر لبهاي تو هوش از سر من مي برد
متن تمام شعر من با عشق معنا مي شود
بي تو وجود خسته ام تنهاي تنها مي شود
وقتي دلم را ياد تو طوفاني و تر مي كند
حال مرا مهتاب هم همواره بدتر مي كند
امشب كجا خوابيده اي آيا كدامين گوشه اي
در خلوت شبهاي من تو در كدامين كوچه اي
باز آسمون دلش شکسته
بارون اشکاش زمین نشسته
اون پایین همه جا سوت و کوره
جاده تنگ و بی عبوره
زمین شده سرد و بی جون
نگاهش رو به آسمون
شادی جاشو به غم سپرده
همه چیزارو غصه برده
آتیش غم همه جارو سوزونده
تموم شادی هارو رونده
دنیا دلش از سنگ شده
زمین دلش واسه بهار تنگ شده...
قلم را بردست می گيرم تا حرف های نا گفته ام را بر دل کاغذ بريزم
حرف هايی که مانند بغض گلويم را می فشارند!
اما نمی دانم چه بنويسم و چگونه؟
واژه ها در دلم گم شده اند
چگونه بايد واژه های گم شده را از ته دلم بيرون آورم و بر دل کاغذ بريزم؟
واژه هايی که بی روح و بی جانند
واژه هایی که به محض پایین آمدن از قلم جان می گیرند و بر دل کاغذ نقش می بندند...
خيلی وقته غم و غصه ها تو دلم خونه کردن
شادی ها پر کشيدن غصه ها جاشونو گرفتن
حسرت يه لحظه شادی بد جوری به دلم مونده
تنهايی و غم و غصه دلمو فقط سوزونده
اين روزا آسمون دلم سياه و تاره
حتی يه قطره اشک از چشام نمی باره
غصه خوردن شده برام یه عادت
دیگه چیزی برام نمونده جز یه دنیا حسرت
تو دنياي بزرگ ما هركي يه سازي ميزنه
فرهاد يه كوه ميكنه شيرين دلش رو ميشكنه
مجنون تموم عمرشو اسير ليلي ميمونه
ليلي همش از رفتن و جدايي آواز ميخونه
زمونه مون زمونه مجنوناي قلابيه
به چشم ليلياي شهر لنزاي سبز و آبيه
فرهاد كوه كن ديگه نيست شيرين به تلخي ميزنه
عاشقي از مد افتاده عهدا يه روزه ميشكنه
يكي ليلي يكي مجنون ، يكي خوشحال يكي داغون
يكي فرهاد يكي شيرين ، يكي شاد يكي غمگين
هركي يه سازي ميزنه كي ميدونه چاره چيه
قلبا همه سنگي شدن كي ميدونه كي به كيه
وقتي يكي واسه دلش تو بارون آواز بخونه
همه بهش ميخندن و ميگن ديوونه س ديوونه
هركي واسه يه دلخوشي از صبح تا شب جون ميكنه
يه كسي عاشق ميشه و يكي دلارو ميشكنه
يكي ميگه كه عاشقي فقط يه قصه س تو كتاب
اون يكي چشم مي بنده و عشقشو ميبينه تو خواب
كاش چشم هات بودم .
كاش دلت بودم .
نه كاش ريه هات بودم
تا نفس هات را در من فرو ببري
و از من بيرون بياوري،
كاش من تو بودم
كاش تو من بودي
كاش ما يكي بوديم ...
کاش گلی بودم
-سرخ-
تا پرپر شدنم با دست های تو
می رقصید در باد