-
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!!
-
مادر
مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟
دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
-
نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش
--------------------------------------------------------------------------------
به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویی، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزیدکه از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
-
زندگی خروسی
--------------------------------------------------------------------------------
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
-
بزرگواری کارگر
-----------------
بانوى مسنى برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل وى شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، بانوى پير متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پس از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آن قدرها هم که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر نمايم .
بانوى پير از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زيرا که خود کارگر يک دست بيشتر نداشت.
-
دسیسه کبوترها
-------------------
در یک باغ وحش فیلی به خوشی زندگی می کند. گروهی از کبوترها هم بدون توجه به او در نزدیکی او برای خودشان لانه ساخته بودند. چون اگر تنها قسمت کوچکی از غذاهای زیادی را که بازدید کننده های باغ وحش برای فیل پرت می کردند، کش می رفتند، برای یک هفته شان کافی بود.
زندگی کبوترها به دلیل وجود همین فیل، بسیار راحت و خوش می گذشت. اما آنها همچنان از روزمرگی شان ناراضی بودند و دنبال معنی زندگی می گشتند. هر روز از صبح تا شب سرگرم گپ زدن بودند تا این که روزی موضوع صحبت شان به فیل، همسایه گنده شان رسید.
یکی از کبوترها فریاد زد: "فیل؟ واقعا از او بدم می آید!"
به دنبال او یکی دیگر از کبوترها داد زد که "کاملا درست است، به نظر این چاقالوی مغرور ما کبوترها اصلا چیزی نیستیم"
به زودی همه کبوترها شروع به شکایت کردند. همه می دانستند این گله ها از احساس بدی است که به خاطر کش رفتن از غذای فیل ناشی می شود اما هیچ کدامشان به این واقعیت اعتراف نکرد.
یک کبوتر بی حوصله پیشنهاد کرد که "جمع می شویم و ناگهان به او حمله می کنیم. چطوره؟"
اما پیشنهادش با مخالفت بقیه رو به رو شد. گفتند: "برپایی جنگ کار احمقانه ای است. حتما چاره های دیگری هم هست."
در روزهای بعد، کبوترها مشغول دسیسه چینی علیه فیل شدند تا این که روزی یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پیش فیل رفت و از فیل پرسید: "آقای فیل، شما سلطان حیوانات هستید، نه؟"
فیل جواب داد: "اختیار دارید، ممنونم".
"پس از این که به نگهداری و پرورش توسط آدم ها راضی شده ای شرمنده نیستی؟"
فیل فکری کرد و گفت: "آه، قبلا به این موضوع اصلا فکر نکرده بودم".
نماینده کبوترها فریاد زد: "پس بیدار شوید! شما که بزرگ تر و قوی تر از آدم ها هستید، باید با این دماغ درازتان آدم ها را سر جایشان بنشانید!"
نقشه کبوترها از این حرف ها این بود که فیل را ترغیب کنند تا با آدم ها مقابله کند و چون می دانستند فیل پیروز نخواهد شد و آدم ها به سختی او را ادب خواهند کرد، فکر می کردند که فیل با این کار سرشکسته می شود و دیگر برایشان مغرور جلوه نخواهد کرد.
اما بر خلاف تصور کبوترها که فکر می کردند همسایه شان فیل سر به راهی است، از باغ وحش فرار کرد و با تن گنده و دماغ درازش در خیابان های شهر شروع به ویران کردن همه چیز نمود تا این که پلیس مجبور شد با تفنگ او را از پا در آورد و همه چیز را تمام کند.
بله. به این ترتیب حس خفت کبوترها هم تمام شد، اما چند روز بعد، بازدید کنندگان باغ وحش کبوترها را دیدند که در گوشه ای از گرسنگی مرده بودند.
نتيجه ى اخلاقى:
وقتى آدم خوشى زير دلش مى زند همين مى شود که بر سر اين کبوترها آمد!
-
مغرورترين مادر دنيا
----------------------
در 26 سالگی جرج را به دنیا آوردم. او موهای سیاه و چشمان آبی و قشنگی داشت. جرج در نه ماهگی شروع به حرف زدن کرد، در 10 ماهگی راه رفتن را آغاز کرد و در 2 سالگی اسکیت سواری را یاد گرفت.
او روزی در هشت سالگی احساس کرد که یکی از پاهایش را نمی تواند حرکت بدهد. این عوارض به سرعت به پای دیگرش سرایت کرد. دکترها گفتند که او زنده می ماند، اما پس از طی دوره ای دردناک و با گرفتگی عضلات، عاقبت توانایی راه رفتن و حتی حرکت همه اعضای بدنش را کاملاً از دست خواهد داد.
وقتی با جرج به بیرون می رفتیم، مردم با همدردی و دلسوزی به او نگاه می کردند. گاهی حتی جرأت نداشتم به او نگاه بکنم، چون بدن جرج آنقدر خمیده بود که رقت انگیز به نظر می رسید. گاهی اوقات با عصبانیت از او می خواستم که راه رفتن یاد بگیرد. جرج هم بی توجه به تندمزاجی من همیشه با لبخند به من می گفت: "مامان، دارم سعی می کنم."
روزی وقتی که دیدم جرج پاهایش را توی کفش اسکیتش می گذارد، دلم سوخت. کفش های اسکیتش را داخل کمد گذاشتم و با مهربانی به او گفتم: "عزیزم، وقتی سلامتی ات را به دست آوردی با هم می رویم اسکیت سواری!"
هر شب در کنار تخت خواب برای جرج داستان تعریف می کردم، او هم از من می پرسید: "مامان، اگر ما دعا زیاد بخوانیم، وقتی از خواب بیدار بشوم، دوباره می توانم راه بروم؟"
من هم می گفتم -"نه. فکر نمی کنم." نمی خواستم به او دروغ بگویم. ولی ادامه می دادم "اما به هر حال باید دعا بخوانیم."
-"بچه ها به من می گویند چلاق. حتی یک دوست هم ندارم."
در این موقع دلم برایش خيلى سوخت.
چند سال بعد، جرج به وضعیت خود عادت کرده بود و شکایتی نمی کرد. من هم این حقیقت را قبول کرده بودم و عقیده داشتم که پس از این که بزرگ شود، از دیگران شجاع تر، و اراده اش قوی تر خواهد بود.
زمانی که جرج از ده سالگی گذشته بود، درمان های دارویی اثر کرد جرج می توانست دهان و دست هایش را به شکل عادی حرکت کند، اما پاهایش هنوز مشکل زیادی داشت و باید با عصا راه می رفت. با این حال او دوباره اسکیت سواری را شروع کرد. او وقتی از کوه پر برف پایین می آمد، مثل این بود که در هوا پرواز می کند. این در حالی بود که او هنوز نمی توانست راه برود.
یک پای جرج در 18 سالگی اش خوب شد و دو ماه بعد دیگر احتیاجی به عصا نداشت. هرچند هنوز لنگ لنگان قدم می زند ولى گاه با لبخند از من می پرسد: "مامان می خواهی با من برقصی؟"
چندی پیش که با همکلاسی های دبیرستانم دیدار می کردم هر یک از آنها درباره موفقیت های بچه هایشان می گفتند.
-"پسر من موسیقیدان است."
-"دختر من دکتر است."
و از این چیزها
وقتی نوبت به من رسید با غرور گفتم: "پسر من اراده ای مثل کوه دارد، او الان می تواند مثل افراد عادی راه برود."
-
روغن ريخته را نذر امامزاده كرده
يكيبود، يكينبود. در يكي از روستاها مرد ثروتمندي زندگي ميكرد. او با اينكه مال و دارايي زيادي داشت، خيلي خسيس بود. در آن روستا امامزادهاي هم بود كه سالهاي سال پيش از آن ساخته شده بود و كمكم داشت خراب ميشد. سقف امامزاده ترك برداشته بود، ديوارهايش نم كشيده بود و... مردم به امامزادهي روستايشان علاقه و عقيدهي زيادي داشتند. شبهاي جمعه در امامزاده جمع ميشدند، دعا ميخواندند، عبادت ميكردند و براي شادي روح نزديكانشان نان و خرما پخش ميكردند و آش نذري خيرات ميدادند. يكي از ريشسفيدهاي روستا، به فكر تعمير امامزاده افتاد. فكرش را با روستاييان در ميان گذاشت و قرار شد هر كس در حد توانش كمك كند تا ساختمان امامزاده را بازسازي كنند. آن كه داشت، پول داد. آنكه نداشت، گندم و نخود و ل وبيا و چيزهاي ديگر داد. آن كسي هم كه واقعاً چيزي نداشت و دستش به دهانش نميرسيد، قول داد كه بعضي از روزها به امامزاده برود و براي بازسازي آن كارگري كند. همه بزرگ و كوچك دست به كار شدند تا هرچه زودتر ساختمان امامزاده را بازسازي كنند. تنها كسي كه نه پول داد، نه جنس داد و نه حاضر به كار شد، همان مرد ثروتمند خسيس بود. يكروز ريشسفيد ده سراغ مرد ثروتمند رفت و گفت: "همه براي بازسازي امامزاده كمك كردهاند. تو كه ماشاءالله وضع ماليات از همه بهتر است، بهتر است چيزي نذر كني و براي كمك بدهي؟" مرد ثروتمند كمي فكر كرد و گفت: "من هم چيزي خواهم داد، گندمي نخودي چيزي خواهم داد تا به شهر ببريد و بفروشيد و خرج امامزاده كنيد." مرد ريشسفيد تشكر كرد و رفت دنبال كارش. چندروز گذشت. كار بازسازي امامزاده با كمك اهالي روستا پيش ميرفت، اما از كمك مرد ثروتمند خبري نبود. تا اينكه يك روز مرد ثروتمند تصميم گرفت به شهر برود. او روغن زيادي از شير گاو و گوسفندهايش تهيه كرده بود. روغن را توي ظرف بزرگي ريخت و بار الاغش كرد تا به شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذارش به كنار امامزاده افتاد. از قضاي روزگار پاي الاغش لغزيد و به زمين خورد. ظرف روغن هم از روي الاغ افتاد و به زمين ريخت. مرد ثروتمند از اين كه روغن گرانبها و ارزشمندش روي زمين ريخت خيلي ناراحت شد. هرچه بد و بيراه داشت، نثار الاغ بيچاره كرد. فوري روي زمين نشست و مشغول جمعآوري روغن ريخته شد. تا آنجايي كه ميتوانست روغن خاكآلوده را با دست جمع كرد و توي ظرف روغن ريخت. اما روغن جامد نبود. چيزي نبود كه بشود همهي روغنهاي ريخته را از روي خاك جمع كرد. مرد ثروتمند ديگر نميتوانست به شهر برود. بايد به خانه برميگشت تا روغن آلوده را دوباره گرم كند، خاكهاي مخلوط شده با روغن را از روغن جدا كند، روغن را صاف كند و دوباره به شهر برود و بفروشد. با اين حساب، هم مقداري از روغنش را از دست داده بود، هم كلي كار برايش جور شده بود. مرد ثروتمند كنار روغن بر خاك ريخته ايستاده بود. هم عصباني بود و هم غصه ميخورد. كارد ميزدي خونش درنميآمد. ريشسفيد روستا كه از دور شاهد گرفتاري مرد ثروتمند بود، با صداي بلند به او سلام داد. ريشسفيد با ديگران مشغول بازسازي امامزاده بود و از آن دور نميتوانست بفهمد كه واقعاً چه بلايي سر مرد خسيس ثروتمند آمده است. فقط ميدانست كه الاغش رم كرده و بارش را به زمين انداخته است. ريشسفيد بعد از سلام گفت: "اوقور بخير، مثل اينكه داري به شهر ميروي؟" مرد ثروتمند گفت: "بله، داشتم به شهر ميرفتم. اما حالا بايد برگردم." ريشسفيد، بيخبر از ماجرا گفت: "ان شاءالله از شهر كه برگشتي، كمكي هم به ساختمان امامزاده بكن." ناگهان فكري شيطاني به مغز مرد ثروتمند خسيس راه پيدا كرد و با صداي بلند به ريشسفيد گفت: "بيا پايين! بيا همين الان كمك مرا بگير و ببر." كسانيكه مشغول كار ساختمان امامزاده بودند، خوشحال شدند كه مرد خسيس هم حاضر شده كمك كند. ريشسفيد با عجله خودش را به مرد ثروتمند رساند و گفت: "دستت درد نكند. حالا چه چيزي براي كمك ميخواهي بدهي؟" مرد ثروتمند گفت: "اين روغني را كه روي خاك ريخته جمع كن و صاف كن و ببر بفروش. با پولش هم امامزاده را بساز." مرد ريشسفيد خيلي ناراحت شد و گفت: "خودت جمع كني بهتر است. روغن ريخته را نذر امامزاده ميكني؟" از آن به بعد، كسي كه مال بيارزش و به بهدرد نخوري را هديه كند، گفته ميشود كه: "روغن ريخته را نذر امامزاده كردهاست ."
-
مدت زيادي از ازدواجشان مي گذشت
و طبق معمول زندگي فراز و نشيب هاي خاص خود رو داشت
يک روز زن که از ساعات زياد کاري شوهر عصباني بود و همه
چيز را از هم پاشيده مي ديد زبان به شکايت گشود و باعث نااميدي
شوهرش شد .
مرد پس از يک هفته سکوت همسرش با کاغذ و قلمي در دست به
طرف او رفت و پيشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارشان مي شود
بنويسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله هاي بسياري داشت بدون اين که سر خود را بلند کند
شروع کرد به نوشتن.
مرد به زن عصباني و کاغذ لبريز از شکايات خيره ماند **اما زن
با ديدن کاغذ شوهر خجالت زده شد و به سرعت
کاغذ خود را پاره کرد شوهرش در هر دو صفحه اين
جمله را تکرار کرد بود :
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
-
سه پرسش حياتي
سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي ميپرسيد. اين سوالات به حدي ذهن او را
اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.
پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت : پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟
من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند.پيشکار گفت: اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند. آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد:
1- بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟
2- مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟
3- مهم ترين کار چيست؟
تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي سلطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.
پيشکار که نمي دانست چگونه به ساطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.
پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاد که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.
حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.
حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت: اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.
حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.
حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت: حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.
اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد: من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگردم..
در همين لحظه، مردي مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پيش پاي سلطان از حال رفت. سلطان با باز کردن پيراهن مرد، زخم بزرگي را در سينه مرد ديد که بشدت خونريزي مي کرد. سلطان ظرف آبي آورد، زخم را شست و آن را محکم بست و پيراهن تميز خود را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکيم او را روي تخت خواباند. شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روي زمين دراز کشيد. وقتي چشم باز کرد، خورشيد کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکيم را در حال غذا دادن به مجروح که اينک به هوش آمده بود، ديد. مرد با ديدن سلطان گفت :مرا عفو کنيد. تقاضا مي کنم مرا عفو کنيد. سلطان با تعجب پرسيد: چرا اين تقاضا را ميکني؟و غريبه ماجراي عجيب خود را چنين بيان کرد: شما مرا نمي شناسيد. اما من شما را به خوبي مي شناسم. من دشمن شماره يک شما هستم. در يکي از جنگها، شما پسر مرا کشتيد و تمام اموال مرا به غنيمت گرفتيد. وقتي فهميدم قصد داريد به ديدن حکيم برويد، تصميم گرفتم تا شما را بقتل برسانم. ساعت ها انتظار کشيدم تا از نزد حکيم برگرديد. اما وقتي خبري از شما نشد، به سمت خانه حکيم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اينجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمي کرديد تا کنون مرده بودم. اکنون من زندگي خود را مديون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهيم بود. پادشاها، مرا عفو کنيد!
سلطان از اينکه به راحتي دشمني ديرينه به دوستي صميمي تبديل شده بود، خوشحال بود. و نه تنها ار را عفو کرد، بلکه به او قول داد تا اموالش را نيز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را براي درماناو بفرستد. سپس با خواندن محافظان، دستور داد تا غريبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند.
سلطان قبل از رفتن، تصميم گرفت تا براي آخرين بار سوالاتش را از حکيم بپرسد. به پيرمرد، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزديک شد و سوالات خود را تکرار کرد.پيرمرد نگاهي به او انداخت و گفت:
اما شما جواب هاي خود را گرفتيد!پادشاه با تعجب پرسيد : کي؟ چگونه؟ ديروز اگر شما به ضعف و پيري من رحم نمي کرديد و زمين را بيل نمي زديد، مورد حمله دشمنتان قرار ميگرفتيد. پس بهترين لحظه همان زمان بيل زدن مزرعه بود و من مهم ترين شخص براي شما، من بودم و مهم ترين کار، کمک کردن به من بود.
وقتي غريبه مجروح نزد ما آمد، مهم ترين لحظه، زماني بود که شما به معالجه او پرداختيد. اگر اين کار را نمي کرديد، زخم او خونريزي ميکرد و تلف مي شد و شما فرصت آشتي کردن با يک دشمن سرسخت را از دست مي داديد. پس مهم ترين شخص، همان مرد غريبه و مهم ترين کار، مراقبت از او بود." به ياد داشته باشيد، تنها لحظه مهم، حال است و مهم ترين شخص، کسي است که در کنار او هستيد و مهم ترين کار، عملي است که مي توانيد براي خوشحال کردن و سعادت اين شخص انجان دهيد. مفهوم زندگي در پاسخ به همين سه پرسش نهفته است."
سلطان که از اين پاسخ ها کاملا متقاعد شده بود، با خاطري آسوده به قصر برگشت و سعي کرد تا گفته هاي حکيم را در زندگي اش به کار ببرد.