آسمان را بارها
با ابر هایی تیره تر از این
دیده ام
اما بگو
ابی برگ!
در افق این ابری شبگیران،
کاین چنین دلگیر و
بارانی ست،
پاره اندوهِ کدامین یارِ زندانی ست؟
Printable View
آسمان را بارها
با ابر هایی تیره تر از این
دیده ام
اما بگو
ابی برگ!
در افق این ابری شبگیران،
کاین چنین دلگیر و
بارانی ست،
پاره اندوهِ کدامین یارِ زندانی ست؟
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ي ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من
تنها تو بمان!
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي ست
آخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش!
شاداب گلی بودم و افسرد مرا
آنگاه به مینایی بسپرد مرا.
بنشست رها ز من ولی در همه حال
دانستم باز نام می برد مرا.
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرد!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ای ول حال کردیمنقل قول:
دریا به حباب گفت از روی عتاب:
" غره چه شوی؟ " حباب گفتش به جواب:
" با حکم تو ما پای نهادیم بر آب،
روزی چو رسد از خود برگیر حساب."
بر آستانه در گردِ مرگ مي باريد
از آسمان شبزده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او را هميشه با خود داشت
به جان جان پيوست
به بيكران پيوست
حمید مصدق
تو آفتاب بودي
بخشنده پاك گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب كه از هم جدا شديم
شب را شناختيم.
تو که هميشه از سادگي ات دم مي زني،
بگذار حس کنم که مانند باران ساده اي!
ساده اي به سادگي پيچک سبز تنها.
ساده اي به صداقت نگاهت.
بگذار کلماتت سادگي ات را نشانم دهند.
سبک پرواز کنند. مرا هم پرواز دهند.
باز هم از من مي شنوي که خستهام.
هزاران بار ديگر هم!
پس بگذار سادگي ات مرا آرام کند.
بگذار کلماتت خستگي هزار باره ام را دور بياندازد.
بگذار باورت کنم. تمام تو را. و تمام سادگي ات را
مرا مهر تو در دل جاودانيست.
وگر عمرم به ناكامي سَرآيد،
تو را دارم، كه مرگم زندگانيست.
ابر و كوچه، فريدون مشيري