خنده ی تلخ ادمها همیشه از دلخوشی نیست گاهی شکستن دلی
کمتر از ادمکشی نیست گاهی دل اونقدر تنگ میشه
که گریه هم کم میاره یه حرف
خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره
Printable View
خنده ی تلخ ادمها همیشه از دلخوشی نیست گاهی شکستن دلی
کمتر از ادمکشی نیست گاهی دل اونقدر تنگ میشه
که گریه هم کم میاره یه حرف
خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره
اولین باران که زد تو با من بودی یادته؟
من و باران تو و دریا آسمان بالای سرمان
من و تو پر از حرف در سکوت و مرز عشق ما قطره های باران بود
اولین باران که زد مال من بود ،و آسمان آبیش مال تو
باران می بارد من و تو من و بی تابی شب من و هق هق منو هم آغوشی مرگ..
و من برای همیشه تنها می مانم........
پاییزاست
بغض آسمان می ترکد
و فرشته ها می گریند
کسی چه می داند
شاید برای تنهایی من
یا غریبی تو..
.......
پاییزانتهای درد نبود
آغاز تنهایی دستانی بود که در انتظار دستانی ماند
پاییزهیچ نبود اما همه بود
فهمیدم پاییزآن نبود
پاییز
تو بودی
من بودم و
جداییمان بود . . .
در گذرگاه
زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد و فقط
خاطره هاست
که در این وادی عشق دست نخورده به جا میماند.............
شب رسید و باز ستاره
میگه تنهایی دوباره
رو حریر خلوت تو
هیچکسی پا نمیزاره
مث سایه رو تن شب
پرسه می زنم به هر جا
میام اونجا که تو باشی
اگه حتی ته دریا
خیلی وقته پر کشیدی
از حصار غربت من
بی کسی و هجرت تو
شده انگار قسمت من
تویی که واسم عزیزی
با غم من آشنایی
تویی که از جنس خورشید
یا خود ستاره هایی
بیا همراه قدیمی
دل من تنگه هنوزم
تا رسیدن سپیده
چشم به راه تو می دوزم
باز من و تنهايي و قلم و کاغذ
بازم دل گرفته و خسته
بازم
بازم ... ؟
نيست رهگذري آشنا
که دل خسته مرا به آواز بهار
به نم هوا
به طراوت گل
و روشنايي نور نشان دهد
شايد با زنگي آشتي دهد ؟
شايد ...
خورشيد خاموش ، بهتر خموش
نيست کسي که بشکند تنهايي تو را
به تبسم بهاري
به نگاه رازقي
انتظار از نسيم بهاري
کو بهاري ؟
شايد نيست نسيم بهاري ؟
بدهد طراوت
به لحظه هاي بي خاطره
پاک کند غبار از ذهن
از قلب
باز مينويسم
از تنهاييم
روي ذهن سفيد ترانه ها
با قلم جاودانگي
چه کسي تنهاي مرا ميشکند ؟
چه کسي از پس غروب تنهايي
با لطافت محبت
با گرمي عشق
ميشکند ؟
اي خورشيد چه انتظار بيهوده
نديدي ؟ چه کسي روشنايي خورشيد رو شکست
اري حالا خورشيد خاموشم
هنوز اميد به انتظار بيهوده
که شايد
بشکند تنهاي مرا دوباره
روشنايي بخشد به خورشيد خاموش
آيا کسي تنهايي مرا ميشکند ؟
يک دوست ...
يک آشنا ...
يک غريبه ...
شايد ...
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است
دیـرگـاهیسـت که تـنها شـده ام
قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بـاز هم قسـمت غم ها شـده ام
دگر آییـنه زمن بـی خبر است
کــه اسـیر شـب یـلـدا شــده ام
مـن کـه بـی تاب شـقایق بودم
هـمـدم سـردی یـخ ها شـده ام
کـاش چـشمان مرا خاک کنید
تـا نبیـنم کـه چـه تـنها شده ام
بزن باران بر گونه هايم
كه زندگاني سرد است و من تنهايم
ز گهواره خاكستر بنشسته
عروسكي با پستانكش بنشسته ، خاك غم
عنكبوتي بر چادر مادر كرده لانه
اين اتاق چه سرد است و من چه پر غم
بزن باران بر گونه هايم
سياهي بنشسته بر سر خانه من
اشك ها جارياند اندر اين منزل
كه تنهايم و تنهايي هم كلام من
بزن باران بر گونه هايم
كولباري خسته بر پشت دارم
سنگينيش چون كوه بر من تازيانه ميزند
مصداق يك تن آهن ز دوش من
بزن باران بر گونه هايم
صداي خاموشي مي رسد بر گوشم
چو فرياديست خاموش
در تاريكي شب مست پيري با زنگوله رود بيهوش
بزن باران بر گونه هايم
در اين ظلمت غم بر چاك پينه هايم
بر اين دستان خشكيده ز مهر
بر اين بيابان ، گم گشته ام من
بزن باران بر گونه هايم
بر اين غم و اندوه و دلهايم
ز اين دل بي تاب و ماهي فتاده بر خاكم
بزن باران بر گونه هايم
اشک رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني
من درد مشترکم مرا فرياد کن
درخت با جنگل سخن مي گويدعلف صحرا با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو ، دستت را به من بده
حرفت را به من بگو قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه ي لبها سخن گفته ام
و دستانت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال عاشق ترين زندگان بودند
دستت را به من بده دستهاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با طوفان ، بسان علف که با صحرا ، بسان باران که با دريا ، بسان پرنده که با بهار ، بسان
درخت که با جنگل
سخن مي گويم زيرا که من ريشه هاي تو را دريافته امزيرا صداي من با صداي تو آشناست