ستاره هاي چشم دريدهاز پشت بام آسمانمي نگرند با رنگهايي پريده.هنوز بوي اميد مي طراويدنسيم زمان مي وزيدو از طاق آسمانمي ريخت ستاره.روح گريخته بود از وجودشانو ماه مي گريستهالي چه بي جاندر بي كران ها گام برمي داشتخون به رگها نداشتاما هنوز ايثار مي كرد.پروين همچنان مي سوخت.دب اكبرپدري مي كرد اصغر راو من آموختمدرس ايثار، درس گذشت راچه زيبا رفتندياران خورشيدو ماه همچنان مي سوختتا مرگ آسمان...