داستان Prince of persia 4 رو بزارید.
ممنون.
Printable View
داستان Prince of persia 4 رو بزارید.
ممنون.
اولا اینکه این بازی شماره 4 نیست ...نقل قول:
داستان Prince of persia 4 رو بزارید.
ممنون.
دوما بزار بازی بیاد بعد الان که داستان بازی لو نرفته
داستان:نقل قول:
ماجرا از یک Prince of Persia (شاهزاده پارس) جدید شروع می شود که در اول کار یک سرگردان, یک خانه بدوش, در حال بازگشت به زادگاهش با خورجینی پر از طلا ست که از ماجراجویی قبلیش به دست آورده است. او قصد دارد که این ثروت را صرف خوشگذرانی کند. اما به طور ناگهانی با طوفان شن مواجه می شود. بعد از اینکه طوفان فروکش می کند او خود را در یک باغ افسانه ای زیبا پیدا می کند که در مرکز آن یک درخت به نام درخت زندگی قرار گرفته است.
Prince و دختری به نام Elika (الیکا), که خادم Ormazd (اهورا مزدا), خدای باستانی خوبی و نور می باشد, در این وضع نامساعد همدیگر را پیدا می کنند و تصمیم می گیرند به همدیگر کمک کنند. آنها به مرکز باغ حرکت می کنند ولی به محض رسیدن, با نابودی درخت زندگی و آزاد شدن Ahriman (اهریمن), خدای باستانی بدی و تاریکی, مواجه می شوند.
گفته می شود که قبلا Ahriman, از روی حسادت و دشمنی, دنیا را در تاریکی و فساد فرو برد و باعث شد که برادرش Ormazd نسبت به اعمال او واکنش نشان دهد. سرانجام Ormazd بر Ahriman چیره شد و او را به همراه خادمانش در درخت زندگی زندانی کرد که از آن زمان ده هزار سال گذشت. Ahriman بعد از آزادی, به کمک تاریکی و بدی شروع به نابودی سرزمینها می کند. Prince با کمک Elika در مقابل فساد Ahriman, متحد شده, و تلاش می کنند که او را به عقب رانده و دنیا را از تاریکی پاک کنند...
داستان از زبان الیکا:
از آغاز آفرینش, روشنایی و تاریکی همیشه وجود داشته اند.
اما این تعادل ازلی بزودی به پایان رسید...
میل اهریمن برای سلطه بر آن داشت تا فسادش را آزاد کند
تاریکی سرارسر سرزمین را به شکل سایه در بر گرفت
تعداد اندکی توانستند در مقابل تاریکی که با ویرانی همراه بود ایستادگی کنند
که به واسطه سپاه مرگبار اهریمن در هم شکسته شدند
و روحیه های تضعیف شده و قلب های تاریکتر
به آسانی بوسیله دادن قول تحت فرمان قرار گرفتند...
قدرت های نامحدود در اختیارشان گذاشته شد و آنها فاسد شدند...
اینها انتخاب شدند تا سپاه هرج و مرج را برای آخرین حمله در مقابل نیروهای باقیمانده اهورا مزدا همراهی کنند.
اما در تاریکترین زمان ها اندکی نور هم می تابد و با خود امید می آورد.
در یک حرکت بسیار سخت, اهورا مزدا همزادان تاریکی را با زندانی کردن در یک پرستشگاه باستانی مغبون کرد
جایی که هیچ کسی جرات ندارد در آن اسیر باشد...
درخت زندگی
در یک بیابان فراموش شده شن, دیگر صدای اهریمن هرگز شنیده نمی شد.
برای نگهبانی این زندان ابدی, یک قبیله از جنگجویان انتخاب شدند با این ماموریت که هیچ کدام از متحدان شب نتوانند خدای تاریک را آزاد کنند
10,000 سال سپری شد و این وظیفه به فراموشی رفت.
اسم من الیکاست.
من آخرین نفر از این قبیله جنگجویان بزرگ هستم.
ما در انجام وظیفه کوتاهی کردیم...
اینک تاریکی از میان شکاف های درخت زندگی بیرون زد
و خدایان ما رو بسوی سرنوشت مان رها کردند.
هیچ کسی نیست که حالا به ما کمک کند...
لطفا...
کمک...
الان همه جا دارن داستان رو میگن ولی هنوز داستان واقعی بازی معلوم نیست کدوم یکی از اون ها است.نقل قول:
چون من به این سایت اطمینان داشتم میخواستم بپرسم تا هر چی کاربران جوابمو دادن باور کنم.
از havas_1980 هم تشکر میکنم بخاطر جواب خوبی که به من دادند. ممنون.
خب مدیر عزیز بازی های دیگه که داستان ندارن.:دی
دوست عزیز ناراحتی نداره !نقل قول:
خدمت شما »
بعدشم شما اگه داستان هربازی رو لازم داشتی کافیه به پست اول تاپیک هربازی یه نگاهی بندازی .نقل قول:
بازی در Far Cry 2 در منطقه ای از آفریقا دنبال می شود.که هنوز در آشوب به سر می برد.شما به این منطقه اعزام می شوید تا یک دلال اسلحه فراری که به دو طرفی که در حال جنگ هستند اسلحه می فروشد را پیدا کرده و دستگیر کنید تا به جنگ های داخلی پایان دهید.شما برای پیدا کردن این دلال اسلحه باید به طرفین جنگ باج یا رشوه بدهید یا ماموریتی برای انها انجام دهید.د و طبق اخرين اطلاعات منتشر شده شما در اوايل بازي توسط يك پشه مالاريا گزيده مي شود و بايد در طول بازي به فكر پيدا كردن دارو براي درمان خود باشيد و در غير اين صورت شما حالتان بد شده و حالت تهوع به شما دست خواهد داد!
معمولا داستانش هم هست .
برای مثال »
کد:http://forum.p30world.com/showthread.php?t=225398
من خودم اهل داستان بازی نیستم هر بازی که خوشم بیاد را بدون توجه به داستانش بازی میکنم
ولی یک لینک از سایت بازی سنتر براتون می نویسم که داستان بعضی از بازی را به طور کامل داره (شاید به دردتون خورد)
http://www.----------.com/forums/showthread.php?t=86
اگه میشه داستان کامل اویل 5 رو بنویسید ممنون میشم.
اینم از داستان بازی......نقل قول:
نقل قول:
اطلاعات زيادي از داستان بازي در دسترس نيست اما طبق گفته ي تاكوچي ( عضو تيم سازنده ) دشمنان شما در اين بازي ديگر زامبي ها نيستند و قيافه و حركات آنها مانند زامبي هاي موجود در نسخه هاي قبل از نسخه ي 4 نيست بلكه همانند همان گانادوها(مردم روستايي در اسپانيا كه در نسخه 4 مشاهده ميكرديم ) در نسخه ي 4 اين بازي هستند.شخصيت اول بازي كريس ردفيلد نام دارد او كه ميتوان گفت بنيان گذار سري RE است براي اولين بار در اولين نسخه از Resident Evil ظاهر شد و توانست موفقيت خوبي را نيز كسب كند سپس جاي خود را به ---- پر طرفدار ترين شخصيت سري Resident Evil داد. آخرين حضور كريس در ورونيكاي بود.اما او تغييرات بسياري نسبت به قبل كرده است.داستان بازي در يك شهر (يا روستا) كه به نظر مي آيد در آفريقا است انجام ميگيرد.شما(كريس ردفيلد) براي يك سازمان مرموز به نام "B.S.A.A" كار مي كنید.در حال حاضر هيچ اطلاعاتي از اين سازمان در دست نيست.در ضمن لازم به ذكر است كه داستان اين سري مانند كد ورونيكا يك داستان فرعي نيست تا به سرگذشت كاراكترهاي مختلف در بازي بپردازد و مانند نسخه ي 4 داراي يك داستان مخصوص به خود است.
از دوستان کسی هست بتونه داستان کامل BioShock را بگه!!!
برای شما....نقل قول:
نقل قول:
داستان بازی در سال 1960 در اعماق دریا اتفاق می افتد داستان بازی با سقوط هواپیمای قهرمان بازی در اقیانوس شروع می شود.
قهرمان ما که تنها باز مانده سقوط هواپیما است درست در لحظاتی که در اقیانوس گرفتار شده است متوجه یک فانوس دریایی قدیمی می شود که سر از آب در آورده است او که راه دیگری ندارد به سمت فانوس دریایی می رود و از پله های آن پایین می رود و به یک بالا بر زیر دریایی می رسد که جسدی در آن قرار دارد قهرمان ما وارد بالابر می شود و در اقیانوس پایین می رود تا به یک شهر عظیم زیر دریایی برسد این شهر به رپچر معروف است که پس از پایان جنگ جهانی دوم توسط اندرو رایان ساخته شده است .
هدف از ساخت رپچر فرار از وحشی گری ها و هنجار های دست و پا گیر و خلق دنیایی جدید برای زندگی نسل برگزیده انسان ها بوده و این اجتماع پیشرفته تمام ویژگی های آرمان یک شهر را در خود دارد تنها افرادی حق زندگی در رپچر را دارند که از لحاظ ژنتیکی نمونه باشند آن ها برای فرار از درد سر های روز مره به رپچر می روند و تا فارغ از قوانین دست و پا گیر حکومت ها و...، در راحتی و خوشبختی مطلق زندگی کنند.
سرعت پیشرفت تکنولوژی در رپچر چنان شتاب می گیرد که دانش و فرهنگ مردم آن در مسیری متفاوت از دنیا خارج رشد می کند.
به لطف تلاش دانشمندان ، ساکنان رپچر به تکنولوژی بسیار پیشرفته ای دست پیدا می کنند که به ان ها اجازه می دهد که به کمک ماده ای از بدن یک راب دریایی (حلزون بدو صدف) به نام آدام استخراج می شود آسیب های نا علاج را در مان در ساختار ژنتیکی خود تغییر ایجاد کند و ویژگی های ممتاز خود را پیش از پیش تقویت کند.
در مراحله اولیه آدام صرفا برای افزایش زیبایی ظاهری استفاده می شود . ولی با افزایش استفاده از آن مشخص می شود این ماده مرموز می تواند توانایی های فیزیکی وذهنی انسان را افزایش دهد استفاده از آدام گسترش پیدا می کند و حالت عمومی به خود می گیرد این ماده آنچنان طرفدار پیدا می کند که ساکنان رپچر از ان به عنوان واحد پولی خود استفاده می کنند.
در این میاد مردی به نام فونتاین از فرصت استفاده می کند و با به دست گرفتن کنترل خرید فروش آدام به یک قدرت بلامنازع در دنیای رپچر تبدیل می شود . او و رایان با هم در گیر می شوند و در دنیایی که برای فرار از جنگ ساخته شده بود یک جنگ داخلی در میگیرد . در جریان جنگ مشخص می شود استفاده از آدام می تواند توانایی های غیر طبیعی زیستی در انسان ایجاد کند ولی این امر به بهای از دست دادن بخشی از انسانیت و قوای عقلانی فرد تمام می شود طرفین درگیر برای پیروزی از آدام استفاده می کنند و در نهایت رایان پیروز میشود ، اما استفاده از آدام آثار مصیبت باری به ارمغان می آورد و ساکنان رپچر به موجوداتی وحشتناک به نام اسپلایسر تبدیل می شوند که نیاز مصرف آدام آن ها به سر حد جنون رسانده است ساکنان رپچر نسل راب دریایی را منقرض می کنند و به این ترتیب تنها منبع تولید آدام از بین می رود و اسپلایسر ها برای به دست آوردن آن همدیگر را هدف قرار می دهند این موجودات شروع به نابودی سرزمین خود می کنند ساختمان رپچر شروع به تخریب می کند و آب اقانوس از دیوار های ترک خورده آن نشت می کند به این ترتیب نسل برگیزیده رپچر شهر زیر دریایی خود را به جهنمی تبدیل می کنند که قهرمان بخت برگشته ما چند سال بعد گرفتارش می شود.
دستت درد نکنه دوست عزیز!!!
ولی منو این مطلبها قانع نمیکنه!!اینا را قبلا هزار بار خوندم و نمیدونم از اینجور چیزها
داستان BioShock بیش از این حرفها هست این تنها و تنها یک مقدمه ناقص هست!!!
به هر حال منتظر میمونم!!ّبینم کدام یک از دوستان درک خوبی از داستان داشته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ممنون.ولی داستان کامل تری نداری؟با تمام جزئیات.داستانی با تمام جزئیات از اویل 5 اصلا اومده؟:11:نقل قول:
من از این کاملتر را جایی ندیدم دیدم برات مینویسم:27:نقل قول:
متاستفانه هنوز جزئيات داستان بازي پوشيده است و احتمالا تا زمان عرضه بازي هم چيز زيادي از داستان رونمايي نخواهد شد ولي طبق همين اندك اطلاعات منتشر شده شخصيت اول بازي کریس ردفیلد ( Chris Redfield است كه در شماره اول او را ديده بودم كريس در ابتدا در نیروی هوایی آمریکا کار می کرد او فردی زرنگ و باهوش بود و به عنوان خلبان نظامی در خدمت این اورگان بود ولی به خاطر اینکه محیط نظامی با او ساگار نبود و او قصد اطاعت بدون چون چرا از بالایی های خود نداشت از آنجا اخراج شد.او بعد از اخراج به خانه رفت ولی دست از تمرینات تیر اندازی و بدنی برنداشت بلاخره گروهی مرموز با نام( S.T.A.R.S تکنیکهای ویژه و سرویس های عملیات نجات)اونو خواستن و اون در اونجا گروهی رو با نام گروه آلفا پایه ریزی کرد و تلاش زیادی برای رسوایی مسئولان آنبرلا در آن زمان کرد ولی در آزمایشگاهای زیر زمینی آنبرلا گیر افتاد ولی با هزار زحمت خود را از دست این زامبی ها نجات داد و بلاخره گروه آنبرلا را متلاشی کرد. در سال 2002 کریس را در مقابل رئیس سازمان S.T.A.R.S یعنی آلبرت وسکر دیدید ولی این بار و بعد از مدت ها او به گروهی جدید پیوسته و به احتمال زیاد باز هم بحث یک ویروس خطرناک در میان است. او کاملا پیشرفت کرده است و یک فرد بالغ شده است، او دارای یک کلت پیشرفته و یک چاقوی بزرگ در پشتش است.ولي هم اكنون او عضو گروه جديدي دشه است كه نام ان B.S.A.Aاست هنوز از جزئيات و نحوه فعاليت اين گروه هيچ اطلاعاتي در دست نيست ولي بازي هم مي توان حدسي زد كه پاي ويروس خطرناكي در ميان باشد.
بازي در جاي نامعلومي در افريقا اتفاق مي افتد گويا نيروهاي هوايي نمي توانند به اين شهر نزديك شوند چون به دليل نزديكي به كوير و طوفان هاي شن پياپي قدرت كنترل انها كاملا از دست خلبان خارج است و فقط نيروهاي زميني به اين شهر وارد شوند و كريس براي ماموريتي نامعلوم به اين منطقه فرستاده مي شود. در این بازی قرار است یک شخصیت مونث هم ایفای نقش کند و قرار است نقش او در این بازی بسیار کلیدی باشد و بنا به صحبت های مسولین این شخصیت که به احتمال زیاد Rebecca Chambers شخصیت محبوب نسخه های قبلی Resident Evil است.اما نكته مبهم بازي در تريلري كه از اين بازي در E3پخش شد در اخر تريلر چهره زني نمايان شد كه در همين زن بودن او هم شك وجود دارد چون فقط از چشم به بالاي وي معلوم است اما او كيست؟
چه كاري كريس را به افريقا كشانده است؟
مثل اینکه کسی داستان بازی Prototype رو نداره!!!!
داستان بازی ProToTypeنقل قول:
نقل قول:
داستان بازی آنگونه است که شما به عنوان شخصی به نام Alex Mercer در داستان بازی قرار میگیرید. شخصی که چیزی از گذشته خود به یاد نمی آورد و ناخودآگاه قدرتهای خارق العاده ای مانند دویدن با سرعت بسیار بالا، پریدن از لبه ای به لبه دیگر با فاصله زیاد، بالا رفتن از دیوارهای بلند، قدرت بلند کردن و پرتاب اجسام بسیار سنگین و ..... را در خود می یابد. او با زدن ضربه ای به زمین باعث بیرون آمدن تیغ های بلندی در چند قدمی خود میشود و این قدرت میتواند بسیار موثر باشد. طیف توانایی های شخصیت بازی به اینجا ختم نمیشود و او قدرت تغییر شکل و فیزیک خود را نیز دارد. او میتواند دست خود را به شکل شمشیر در آورده و از آن برای سلاخی افراد دشمن استفاده کند و یا بر روی بدن خود یک زره بسیار مقاوم ایجاد کند. جالبتر اینکه او حتی میتواند قدرت افراد دشمن را در اختیار بگیرد و یا خود را به شکل آنها در آورده و مخفیانه به میان آنها برود.
میشه داستان کامل final Fantasy رو بنویسید
ممنون
کدوم شمارش؟؟نقل قول:
داستانای ff اونقدر پیچیدست که برای تفهیم بیشتر یه شماره چندین بازی از یه نسخه و کتاب و فیلم و.....
منتشر می کنن!!!!
فکر نکنم ربطی به بقیه ی نسخه هاش داشته باشهنقل قول:
منظورم final fantasy XII هست:11:
ممنون
ممنون.:11:نقل قول:
اما اینو من خودم دیدم و خوندم.:41:
یه داستان کاملتر از اینی که گذاشتین نیست؟
lol
سلام میبینم که سرتون شلوغه...
اگه وقت کردین کریسیس 2 هم واسه ما بزارین
من عجله ندارم اگه وقت کردین :)
نقل قول:
Prototype یکی از حیرت انگیز ترین بازی های اصلی (بدون نسخه قبلی) است. این بازی که در ژانر اکشن و به سبک و سیاق بازی GTA هست در شهر New York City انجام میشود. شما در نقش Alex Mercer دیوانه که توانایی بالا رفتن از آسمان خراش ها ، نصف کردن بدن مردم و از اين دست کارها را دارد ایفا نقش می کنید و در بین هرج و مرج شهر New York قرار دارید که یک ویروس باعث تغییر ژنتیکی مردم میشود و در این زمان جنگی بین نظامیان و مردم تغییر داده شده در میگیرد. Alex Mercer دانشمندي بزرگ است که قانون را زير پا گذاشته و با مداخله در ژنتیک موجودات زنده و دست کاری آن ها موجوداتی با چثه دلخواه ایجاد می کند. گيمر میتواند ژن های موجودات را عوض کند و برای کسب قدرت بايد از DNA موجودات دیگر استفاده کند که با اين کار آن ها می میرند.
بازي در یکی از میدان های شهر New York به نام Times جريان دارد. صبح است و انبوه مردم که در حال انجام امور روزانه هستند همه جا دیده می شوند. مردم در حال راه رفتن ، رانندگی و خرید و فروش هستند. دوربین با نوسان یک منظره وسیع رو به نمایش در می آورد. چندین آسمان خراش با جزییات فراوان (به صورت بلادرنگ) که نوک آن ها از ابرها هم بالاتر رفته. ناگهان صدای بوق ماشین به صدا در می آید و در پی آن صدای آژیر ، مردم هراسان به این طرف و آن طرف می روند و فریاد می زنند همه جا هرج و مرج دیده می شود. احساس بودن در یک شهر واقعی به شما دست می دهد. حالا وقت نجات دادن جانتان هست. شما باید از روی ماشین هایی که تصادف کردند پریده و به یک جای امن برسید و حالا یک موجود عظیم الچثه به شکل یک حشره نمایان می شود و همه چیز را از بین می برد. مردم با اضطراب فرار میکنند. غول یک هلیکوپتر را منهدم می کند. نیرو های نظامی با تانک ها و فانتوم ها از راه می رسند و شروع به شلیک مي کنند.
هدف شما در این لحظه از بین بردن تخم آن حشره بزرگ است و برای اولین بار به توانایی ها و قدرت Mercer پی می برید. با استفاده از توانایی shape-shifting ، Alex می تواند اندامش را چندین برابر بزرگ کرده و از استیل های مختلف استفاده کند. او برای دفاع از خودش به سمت موجود عظیم الچثه حمله میکند ولی با یک لگد به طرفی پرت مي شود و اکنون دست Mercer به یک blade (شمشیر قوی) تبدیل شده و به غول ضربه میزند. ولي نیروهای نظامی از Alex حمایت نکرده و می خواهند او را هم از بین ببرند. او میدان Times را ترک کرده و در دام یک توطئه قرار می گیرد که می خواهد با مدرک بيگناهي خود را ثابت کند و برای این کار بايد به تمام New York سر کشیده و به اکتشاف بپردازد.
Alex از توانایی های خاصي برخوردار است :
یک گروه سرباز با تفنگ های M4 به سمت او یورش می برند ولی Alex به اهستگی حرکت کرده و با مشت خود به زمین می کوبد و بر روی زمین یک گودال به وجود می آید سپس تیغ هایی از زمین خارج شده و تمام سربازان را از بین میبرد. شما در این بازی به غیر از سربازان و دشمناني که تغییر ژنتیکی داده اند با تانک ها و هلیکوپتر ها هم در جنگ هستید اما نکته جالب این است که می توانید هلیکوپتر ها و تانک ها را دزدیده و از آن ها استفاده کنید. Alexمی تواند با نیروهای خود به سرعت دنبال یک تانک دویده و سپس از آن بالا برود ، در تانک را باز کند و به داخل آن بپرد و کنترل تانک را به دست بگیرد. Alex می تواند مثل تانک ها با دست خود به سمت دشمانان آتش پرتاب کند. با کشتن مردم و دشمنان بدن آن ها به حالت مایع در آمده و از پاهای Alex بالا رفته و داخل بدنش می شوند. و شما م یتوانید از قابلیت های آن ها در هر زمان استفاده کنید. در بازی Prototype می توانید آزادانه ماموریت های جانبی را انتخاب کرده و آن ها را انجام دهید درست مثل دو بازی Hulk: Ultimate Destructionو Scarface که توسط شرکت سازنده ي Prototype يعني Radical Entertainment ساخته شده و هر دو open-world بودند.
Prototype المان های بازی های بزرگ را یک جا و به صورت فوق العاده گرد هم آورده است و در فصل سوم سال 2008 برایPC و PS3 و Xbox 360 منتشر می شود.
منبع taghalbazar
داستان بازی Crysis 2:Warhead به صورت خلاصه...نقل قول:
نقل قول:
داستان بازي Crysis كه در آينده اتفاق ميافتد شما را در نقش يك عضو گروه دلتا فورس (Delta Force)، قرار ميدهد كه براي دستگيري گروهي از باستانشناسان آمريكايي اعزام ميشويد. اين گروه روي يك پديده تاريخي قديمي تحقيق ميكند. با گشايش تدريجي بازي با سه فضاي كاملا متفاوت روبهرو ميشويد.
final fantasy XII کسی نبود
جنگجویی شمشیر بدست گرفته و گوهری به سینه اش نصب کرده ... خاطراتش در شمشیرش ناپدید شده ... تمام زندگی اش این شمشیر سنگی است ... از زبان شمشیرش صحبت میکند ... شمشیرش او را به اینجا رسانده و اکنون داستان را بازگو میکند... توسعه دهنده : Square Enix ناشر : Square Enix سبک : RPG تاریخ انتشار : 2005 بدون شک تمام دوستداران بازیهای نقش آفرینی بی صبرانه منتظر بازی فاینال فانتزی 12 هستند. بازی ای که تحولی را در سبک بازی های نقش آفرینی ایجاد خواهد کرد. تیم سازنده بازی همان تیم سازنده شماره 9 و فاینال فانتسی تاکتیکس هستند. داستان بازی با این عبارت شروع میشود : جنگجویی شمشیر بدست گرفته و گوهری به سینه اش نصب کرده. خاطراتش در شمشیرش ناپدید شده. تمام زندگی اش این شمشیر سنگی است ، از زبان شمشیرش صحبت میکند ، شمشیرش او را به اینجا رسانده و اکنون داستان را بازگو میکند. داستان بازی فاینال 12 در سرزمینی به نام ایوالیس شکل میگیرد. امپراطوری قوی با سپاهی قدرتمند به نام آرکادیا به این سرزمین حکم فرمایی می کنند. امپراطور قدرتمند دیگری به نام روسالیا به سرزمین دیگری حکم فرمایی میکنند که از سالها قبل بین این دو جنگ شدیدی شکل گرفته بود. در همین حال آرکادیا به سرزمین دالماسکا حمله کرده و این سرزمین را به تسخیر خود در می آورد. دالماسکا این شکست را قبول کرده بود. اما شاهزاده این سرزمین Ashe به گروه مقاومت پیوست و علیه دشمن متجاوز به مبارزه پرداخت. دشمن هر کاری انجام داد نتوانست این دختر را وادار به تسلیم نماید در همین حین Ashe با پسری به نام Vaan آشنا شد و این سر آغاز داستان پرماجرای آنها بود. بازی فاینال فانتزی 12 به علت حجم زیاد در دو DVD عرضه خواهد شد. سیستم مبارزات در این شماره همانند فاینل 10.2 خواهد بود به اضافه چندین المان که به بازی اضافه شده. در بازی علاوه بر مبارزات سنتی بازیهای آر پی جی از مبارزات غیر ایستا همانند مبارزاتی که در بازی استار اوشن شاهد بودیم ، نیز استفاده خواهد شد. به علت گستردگی نقشه بازی ، کشتی های هوایی در این بازی نقشی مهم را ایفا میکنند و شما با این کشتی ها به راحتی از مکانی به مکان دیگر منتقل میشوید. بازی دارای سناریو های بسیار متنوعی است که بازیکن میتواند آنها را انتخاب کرده و به بازی ادامه دهد. بازی از موتور گرافیکی بسیار قدرتمندی بهره میبرد و بدون شک یکی از بهترین بازیهای پی اس تو در ضمینه گرافیک خواهد بود. نکته جالب دیگر در مورد بازی ، بودن نژادهای مختلف است که هر کدام به زبان خاص خودشان صحبت میکنند که برای فهمیدن مکالمات باید از زیر نویس بازی کمک بگیرید. دوربین در بازی به طور دستی قابل تنظیم است و شما در حین مبارزات قادر هستید دوربین را به هر طرف که بخواهید بچرخانید. دموی ابتدای بازی بدون شک یکی از بهترین دمو های تاریخ بازیهای کامپیوتری خواهد بود و اسکوار بار دیگر قدرت خود را در ساختن این چنین دمو هایی نشان داده. در دمو ابتدای بازی شاهد یک مراسم ازدواج با شکوه هستیم ، تمام مردم شهر خوشحال و به رقص و پای کوبی مشغول هستند که واقعاً بی نظیر به تصویر کشیده شده است.نقل قول:
من ديگه اين 2-3 خط رو حفظ كردم اينقدر خوندم....ميخوام ببينم چرا دوستاشو كشت؟؟؟؟نقل قول:
سلام دوستان
عزیزی داستان این بازی رو داره ؟
Knights of the Temple
نسخه 1و 2
ممنون
ممنون اینا رو هم خوونده بودم!:31:نقل قول:
پس واسه چی درخواست دادین؟:13:نقل قول:
عنوان Lufia & the fortress of doom
سلام
این عنوان شاید از نظر خیلی ها نا آشنا باشه. اما بچه هایی که به سبک های RPGConsole علاقه دارند (مثل خود من) حتما این بازی رو می شناسند. این یکی از بهترین بازی های RPGConsole هست که من بازی کردم. در آینده ای نه چندان دور، حتما تاپیک هایی برای این بازی ها خواهم زد...
اما داستان این بازی. اول یه مقدمه، اونهم اینه که حتما می دونید بازی های قدیمی برای کنسول های SNES و GBA کیفیت تصویری بالایی ندارند. البته GBA بهتره اما سوپر نینتندو نه. اینو می خوام بگم که در مقابل کیفیت تصویری بد، این بازی ها معمولا از داستان پر کشش و خوبی برخوردار هستن (این یک نظر شخصی هست). و همچنین این بازی ها به شدت فکری هستند (و به یادگیری سطح متوسط زبان انگلیسی نیاز دارند) و کمتر کسی به خودش زحمت می ده که بازی رو تا آخر بره که ببینه داستانش چیه. برای نوشتن این پست رفتم دوباره بازی کردم تا داستان رو کامل بنویسم.خودش یه فیلمنامه شد! امیدوارم خوشتون بیاد.
بی هیچ هشداری، ناگهان جزیره در آسمان ظاهر شد.
چهار موجود پلید و نابه کار آن را برای خود خواستند.
آنها بر قدرتهای رعب آوری چیره بودند: آشفتگی، تباهی، ترور، و مرگ.
مردم در هراس افتادند. آنها موجودات پلید را "بد شگون" یا "شریر" خواندند.
رژیم وحشت ادامه داشت....
جهان، جنگجویانش را به جنگ با دشمنان سیاهش فرستاد.
اما شروران تماما نیرومند بودند.
در ناامیدی بسیار، مردم دلیرترین جنگجویانشان را فراخواندند: آرتیا، گای، ماکسیم، و سلان.
از آن رو آخرین جنگ شروع شد....
--------
سلان (س ِ لان)، طلسم نور را فراخواند و قلعه ی مرگ در برابر قهرمانان ما روشن شد.
صدایی از مکانی نامعلوم می گوید:
- خوش آمدی، ماکسیم.
- دائوس؟ این تویی، نه؟ خودت رو نشون بده!!
دلاوران به همه جهات نگاه کردند، تا دائوس را بیابند.
دائوس: بیا ماکسیم. تالار من این بالاست. انتظارت را می کشم.
قهرمانان داخل قلعه ی مرگ حرکت می کنند.
آنها به پل کریستالی می رسند، که زیر آن پل سیاهی نهفته است... دائوس به سخن می آید:
- شما گذر خواهید کرد.
سلان: ماکسیم، شاید این یک تله است!
- اون گفت رد شید. خوب بیاید بریم.
- اما....
- دائوس ما رو امتحان می کنه. اون می تونه احساسات مارو لمس کنه. هیچ ترسی نشون ندید.!
گای: درسته. این چیزیه که اون می خواد.
گای با طمانینه از پل عبور کرد.
آرتیا: قدرت من، که از امید مردم من شارژ می شود، بیکران است.
آرتیا هم عبور کرد.
ماکسیم: بیا سلان. ما آخرین و تنهاترین شانس جهان هستیم.!
- می دونم.
- هنوز امیدی هست. تا وقتی که شمشیر دو لبه ی من نور می دهد هنوز امیدی هست.
- شمشیر دولبه قدرت ما رو جلو می بره. اون حتی مارو تو این مرکز تاریکی قدرتمندتر می کنه.
- ما پلیدی ها رو نابود می کنیم و دوباره به جهان صلح رو برمی گردونیم. این چیزیه که ما قول دادیم.
- ما باهم قول دادیم...
سلان و ماکسیم هردو با هم از پل گذشتند. دائوس سخن می گوید:
- ها ، ها ، ها! امید شما ها را احساس می کنم. براستی نیرومند است.
سلان: پلیدی ها ! حکومت ستمگرانه شما تموم شد! می شنوید؟ ما کارتان را یک بار برای همیشه تمام می کنیم.
- نیروی این زن غریبا ً طغیان می کند. آیا این عشق بشری است؟ همچین چیزی برما ناشناخته است. مهم نیست، به سادگی شکست می خورد.
دسته متحد می شود، داخل یک حمل کننده رفته و از دیگری خارج می شود. از پلی دیگر عبور می کند و سر آخر از پلکانی بالا می رود... قهرمانان با چهار نیروی پلید روبرو می شوند.
دائوس: ماکسیم! بالاخره به هم رسیدیم. قدرت تو را احساس می کنم..... یک حریف شایسته.
- دائوس! با این شمشیر، انتقام رنجی رو که به مردم من دادی می گیرم.
گادس: صبر کن، صبر کن، ماکسیم! باید اول با من بجنگی!
دلاوران دست به کار جنگ با گادس شدند و پیروز بیرون آمدند.
آمون: هرگز جلو تر نمی روید!
جنگی با آمون در می گیرد، قهرمانان یک بار دیگر پیروز می شوند.
اریم: ماکسیم! بیا...... بیا و به دوستان مرده ات بپیوند.
بازهم پیروزی نصیب دسته می شود.
دائوس: شگفت بود!! یک جنگجوی واقعی. واقعا متاثرم از اینکه نابودت می کنم.
جنگ پایانی با دائوس شکل می گیرد. بعد از جنگ، سه پلید دیگر پشتیبان دائوس هستند.
ماکسیم: دائوس. این پایان ماجراست.
- براستی!!! این بایست پایانی باشد...... بر همه چیز!!!
پلیدهی ها به سرعت قهرمانان ما را محاصره و شروع به تمرکز نیرویشان کردند.
آرتیا: پلیدی ها انرژیشان را در یک سیلان جمع می آورند!! آنها به یکدیگر آمیخته می شوند.!
گای: آنها قصد نابودیمان را دارند!
آرتیا: نه فقط ما.... اگر این انرژی طغیان کند، جهان از بودن دست می کشد.
ماکسیم: هرگز اجازه روی دادنش را نمی دهم!
ماکسیم خود سعی در نابودی سیلان انرژی دارد، اما توسط یک انرژی نیرومند دفع می شود.
- تنهایی نمی تونم. بچه ها با من همکاری کنید. نیروتون رو با من ترکیب کنید.
سلان: ماکسیم! این خیلی خطرناکه!
- سریع! وقت نداریم. حالا!...
دلاوران نیرویشان را گرد آوردند و آن نیرو شروع به ستیزه با نیروی پلیدها کرد.
دائوس: ها، ها، ها! احمق ها! نیروهای سیاه ما بیکرانند. تقلاهای شما ضعیفان، حریف ما نیست!
ماکسیم: هر چه نیرو دارید آزاد کنید.!
آرتیا: ماکسیم! سلان از این بیشتر نمی تونه!
- من.... من خوبم. همه با هم تمرکز کنید.
نیروها زیاد شدند، قویتر و سریع تر شدند.
دائوس: آآآآآآآه ه ه ه ه ه ! شما آفات پلید.!
ماکسیم: حاضر.......
نیروها از همیشه قویترند.
در یک تلالو تابناک نور، انرژیها منفجر شدند. دلاوران درگوشه های اتاق بی حرکت افتادند. دیگر پلیدی ها حضور ندارند...................................
تموم شد... ولی این تازه اول ماجراست. اگه ادامه اش رو بنویسم شاید مزه اش بپره. داستان جالبی داره که تا حدودی به بازی دوم این سری (lufia II: Rise of the sinistrals) کشیده میشه (البته به صورت غیر خطی). در تاپیک هایی که در آینده ای نه چندان دور خواهم زد، هم داستان کلی و هم حل معماها رو خواهم گذاشت. اگه خواستید ادامه ی این داستان رو هم می نویسم(البته توصیه نمی کنم).
پلیدی از همه دور.....
بابا من که مردم بس که درخواست دادم یعنی تو این تایپک کسی PSP نداره که Crisis core بازی کرده باشه من داستانش کلی رو میدونم فقط پیچش آخر رو هیچ جا ننوشته(چرا کلود درخواست بخشش از زک و آیریس داره) مثل اینکه یه توضیح خاص داره به غیر از باعث مرگشون بودن همین رو یکی به من بگه بسه ما از خیر داستان گذشتیم:19::19::19:
خب در خواست دادم تا موقعی که جوابمو گرفتم رفتم خودم داستانشو پیدا کردم.:11:نقل قول:
خب بازم ممنون.:10:
داستان بازی farcry 1 را میخواستم .لطفا کامل باشد.
با تشکر فراوان ؟!:40:
دوستان لطفا اسپم الکی ندین...چون همه بازی ها به ترتیب گذاشته میشن ....فقط یه کم ترجمه طول مکشه (البته من خودم ترجمه نمیکنم و فقط بازدید کننده این تاپیک هستم.)
من امير 110 تصميم دارم تا داستان هاي بازي هايم را در اين تاپيك بزارم
داستان سري دويل مك ري
از امير110
همه ي ps2 بازها بازي devil may cry رو براي ۱ بار هم که شده تجربه کردن يکي از بازيهايي که خيلي زود بازي محبوب خيلي از بازيکن هاي حرفه اي شد دليلش رو شما بهتر از من ميدونيد شخصيت دوست داشتني دانته ومعماري هاي سبک گوتيک و از همه مهمترکنترل نرم و عالي شخصيت دانته که شما به راحتي مي توانستيد هر بلايي که سر دشمنانتان هست در بياوريد
سازنده ي اين بازي اقاي Hideki Kamiya است ايشون طراح و برنامه نويسي بودند که به تازگي به غول بازي سازي يعني CapCom پيوسته بودند کاميا در ان زمان به اين فکر افتاد که ادمه ي ساخت نسخه هاي جديدي از سري بازي هاي محبوب Resident Evil کار چندان خوشايندي نيست و ممکن است به علت تکراري بودن سوژه در انتها اين پروژه با شکست مواجه شود نظر کاميا اين بود که کار روي اين پروژه فعلا متوقف شود وبه جاي ان از طرح جديدي در ساخت بازي استفاده شود
با مطرح شدن اين پيشنهاد از طرف يک کارگردان جوان و تازه کار همه ي اعضاي گروه به خصوص اقاي Shinji Mikami که حتما او رو به خوبي ميشناسيد خالق و سازنده ي Resident Evil و کارگردان Resident Evil 4 نسبت به موفقيت طرح پيشنهادي اظهار نا اميدي کردند و ميکامي صراحتا اعلام کرد که اين طرح به هيچ وجه عملي نخواهد شد
اما با توجه به اصرار کاميا به انجام اين کار و سابقه ي درخشان او در Resident Evil 2 بالاخره مديران شرکت کاپ کام راضي شدند تا اجازه ي ساخت بازي جديد را به او بدهند
کاميا براي اينکه بتواند به اين اعتماد پاسخ مثبتي بدهد و بازي فوق العاده به وجود اورد تصميم گرفت تا تحقيقات وسيعي را براي پيدا کردن سوژه اي مناسب انجام دهد او بعد از چند ماه تحقيق بالاخره توانست سوژهي مورد بظرش را پيدا کند سوژه ي مورد نظر او شخصيت مو سفيد يکي از داستانهاي محبوب کميک استريپ بود
کاميا تصميم گرفت تا با الگو برداري از اين شخصيت محبوب و تلفيق ان با يک داستان اسطوره اي قديمي بازي جديدش را خلق کند البته او براي ايجاد بعضي از فراز و نشيبهاي داستان بازي به سراغ کتاب مورد علاقه اش کمدي الهي اثر دانته رفت وبا الهام از ان داستان بازي را تکميل کرد
علاقه کاميا به کتاب کمدي الهي به حدي بود که حتي نام شخصيت اصلي بازي راهم دانته يعني هم نام نويسنده ي اين اثر ادبي انتخاب کرد.
داستان اصلي بازي در مورد ماجراي شواليه سياه افسانه ايمعروف به اسپاردا بود که ميليونها سال پيش در نبردي سخت و مرگبار عليه فرمانرواي موجودات جهنمي که قصد حمله به زمين ونابود کردن انسانها را داشت توانسته بود او را شکست دهد و در سياه چالي واقع در اعماق جهنم او را زنداني کند.
پس از اين پيروزي مردم زمين اين کار بزرگ اسپاردا را مورد ستايش قرار دادند و او را همچون يک انسان قهرمان در بين خود پذيرفتندسالهاي سال از اين ماجرا ميگذرد و در همين بين اسپاردا که در واقع ماهيتي اهريمني داشت دلباخته ي دختري از نسل انسانها مي شود و با او ازدواج مي کند حاصل اين ازدواج تولد دو پسر دو قولوي سفيد موي به نام هاي دانته و ورجيل مي شود هر دو پسر به خاطر پيوند اسپاردا با يک انسان ظاهري انساني داشتند اما نيمي از ماهيت وجودي انها اهريمني وشبيه به اسپاردا بود در اين بين دانته خوي انساني نسبت به ورجيل داشت و برعکس ورجيل بيشتر از خلق و خوي اهريمني بهره مي برد.
سالهاي سال ازاين موضوع مي گذشت و همه چي به خوبي پيش مي رفت و هر دو پسر اسپاردا در حال بزرگ شدن بودن اما اين ارامش دوام چنداني نداشت و به يک باره همه چيز دگرگون شد .
موندوس فرمانرواي موجودات جهنمي موفق مي شود خود را از زنداني که اسپاردا او را در ان محبوس کرده بود ازاد کند حالا زمان ان رسيده بود تا موندوس انتقام اين کار اسپاردا را از او بگيرد.
او در اقدامي قافل گير کننده به محل زندگي اسپاردا حمله مي کند و او و خانواده اش را اسير خود مي کند موندوس براي گرفتن انتقام اسپاردا را در همان سياه چال جهنمي که سابقا خودش در ان زنداني بود زنداني مي کند اما با انجام اين کار هنوز خشم او نسبت به اسپاردا فروکش نمي کند و تصميم مي گيرد تا براي وارد کردن ضربات کاري تر به او همسر و فرزندانش را در جلوي ديدگانش نابود کند.
موندوس با اين طرز فکر دست به کار مي شود و همسر اسپاردا را به قتل مي رسانداما زماني که او قصد داشت تا دو فرزند اسپاردا را نابود کند دانته فرصت مي يابد تا از دست ماموران موندوس فرار کند به اين ترتيب فقط ورجيلدر اسارت موندوس باقي مي ماند بعد از اين اتفاق موندوس نظرش را راجع به کشتن ورجيل تغيير مي دهد و تصميم مي گيرد که از ورجيل به عنوان خدمتکار خود براي رسيدن به اهداف پليدش استفاده کند.
به اين ترتيب دو برادر از هم جدا مي شوند و تنها نشاني که مي تواند بهشناسايي انها کمک کند گردنبند افسانه اي اسپاردا است که نيمي از ان به گردن ورجيل و نيمي ديگر به گردن دانته است.
[
طبق افسانه ها داشتن هر دو نيمه ي گردنبند مي تواند قدرت خانداني اسپاردا يعني شمشير افسانه اي او که قدرت نابودي شياطين را دارد در اختيار دارنده ي ان قرار دهد.
داستان قسمت اول بازي devil may cry زماني اغاز مي شود که دانته به مرد کاملي تبديل شده است و فارق از گذشته ي اسرار اميزش به حرفه ي شکار شياطين مشغول است.
در همين زمان موندوس هم توانسته تا با استفاده از نيروهاي اهريمني قدرت خودش را بيش از پيش افزايش دهد و جهان انسانها را تحت تسخير خود در بياورد ديگر کمتر انساني روي زمين وجود دارد و به جاي انسانها هيولاهاي دست پرورده ي موندوس هم ي زمين را فرا گرفته اند.
موندوس کهحالا به قدرتي عظيم دستپيداکرده است قصد دارد تا اخرين حلقه ي قدرتش را تکميل کند اما او براي دستيابي به هدفش نياز به قدرت افسانه اي شمشير اپاردا دارد.
براي به دست اوردن اين شمشير تنها يک راه وجود دارد به دست اوردن دو قطعه گردنبند.
موندوس براي رسيدن به اين هدف شروع به جستجو براي پيدا کردن دانته مي کند بالاخره بعد از مدتي جستجو جاسوس هاي موندوس مشخصات فردي که شباهت زيادي با مشخصات دانته ي مورد نظر را دارد به او مي دهند موندوس براي پي بردن به واقعيت اين موضوع جاسوس و مامور ويژه ي خودش که زني اهريمني و انسان نما به نام trish است را به سراغ دانته مي فرستد.
ترش به سراغ دانته ميرود وطي ازمايشي سخت او را مورد ارزيابي قرار مي دهد پس از اينکه ترش از واقعي بودن دانته مطمپن مي شود از او در خواست مي کند تا ماموريتي را براي او انجام دهد دانته اين ماموريت را قبول مي کند و به اين ترتيب ناخواسته روانه ي محل زندگي موندوس مي شود. طي انجام اين ماموريت دانته متوجه نيت ترش مي شود و تصميم به بازگشت مي گيرد اما رويارويي غير منتظره ي او با برادر دوقولويش ورجيل مانع اين کار مي شود به دنبال اين جريان دانته که گذشته ي خودش را به ياد اورده بود تصميم ميگيرد که موندوس را نابود کند در اين بين که ترش به دانته علاقه مند شده از کرده ي خودش پشيمان مي شود و از دستورهاي موندوس سرپيچي مي کند و به دانته کمک مي کند تا محل اختفاي موندوس را پيدا کند در سکانس هاي انتهايي بازي دانته به همراه ترش با موندوس روبرو مي شوند موندوس به خاطر نافرماني ترش از او خشمگين مي شود و او را مي کشد واز مهلکه ميگريزد.
در يک صحنه ي دراماتيک ترش در اخرين لحظات حيات اهريمني اش از دانته مي خواهد که او را ببخشد ودر حالتي که اشک از چشمانش جاري مي شود از شيطان بودن خودش اظهار تنفر مي کند.
دانته قطرات اشک روي صورت ترش را پاک مي کند و به او مي گويد که او ديگر شيطان نيست زيرا شياطين هرگز گريه نمي کنند با شنيدن اين حرف ترش لبخند رضايت بخشي مي زند و وجود اهريمني اش مي ميرد پس از اين واقعه دانته که حالا خوي اهريمني اش به خوي انساني اش غلبه کرده است حس انتقام گيري در وجودش شعله مي کشد و اشک از چشمانش جاري مي شود.
در واقع نام بازي از همين سکانس عاطفي انتهايي بازي برداشت شده است ( شيطان هم ممکن است بگريد ) کاري که ترش و دانته در انتهاي بازي انجام دادند.
پس از ساخت و عرضه ي اين بازي از طرف شرکت کاپ کام چنان استقبال بي نظيري از اين بازي صورت گرفت که تا ان زمان بازي هاي محبوبي چون Resident Evil و Street Fighter شرکت کاپ کام هم نتوانسته بودند به چنين موفقيتي دست پيدا کنند بازي در ان زمان از گرافيک بالايي برخوردار بود و همون جور که قبلا گفتم حرکات دانته به نرم ترين شکل ممکن طراحي شده بودند و نکته جالب ديگر در مورد شخصيت دانته توانايي بالاي او در کار با انواع سلاح هاي گرم وسرد بود و موسيقي بازي هم بسيار زيبا و تاثيرگذار بود.
با موفقيت بي نظير اين بازي و سود زيادي که اين بازي براي کاپ کام به ارمغان اورد بدين ترتيب شرکت کاپ کام تصميم گرفت تا قسمت دوم بازي رو هم بسازد اما هيدکي کاميا معتقد بود که براي جاودانه ماندن يک بازي نبايد شماره هاي زيادي از ان را تکرار کرد به همين دليل کارگرداني قسمت دوم اين بازي را قبول نکرد و کارگرداني بازي جديد به Hideaki Itsuno سپرده شد.
داستان قسمت دوم بازي درباره ي يکي از ماموريتهاي ويژه دانته بود پس از نابودي موندوس موجود اهريمني ديگري به نام Arius جاي او را روي زمين گرفته بود او قصد داشت تا با جمع اوري چندين نشان باستاني کار ناتمام موندوس را تمام کند و قدرت خودش را کامل کند.
اين نشانها در سراسر زمين پخش شده بود ند و جمع اوري انها کار چندان ساده اي نبود دراين بين دختر جواني به نام Lucia از نيت پليد اريوس اگاه مي شود و تصميم مي گيرد تا جلوي او را بگيرد لوسيا تنهايي دست به کار مي شود و جستوجوي وسيعي را براي پيدا کردن نشانها اغاز مي کند بازي از درون يک موزهي قديمي اغاز مي شود لوسيا توانسته است رد يکي از اين نشانها را در موزه پيدا کند اما زماني که او قصد برداشتن نشان را دارد دسته اي از پرنده هاي غول پيکر اهريمني به او حمله ور مي شوند در اين هنگام است که سر و کله ي دانته به شکل اسراراميزي پيدا مي شود و همه ي پرنده هاي اه ريمني را نابود مي کند لوسيا با ديدن دانته بلافاصله او را مي شناسد او در مورد اريوس و اهداف پليدش با دانته صحبت مي کند و از او مي خواهد که براي متوقف کردن اريوس به او کمک کند دانته اين در خواست لوسيا را به عنوان يک پيشنهاد ساده ي کاري مي پذيرد و به همراه لوسيا به منطقه زندگي اريوس مي رود.
در انجا لوسيا دانته را پيش مادر پير خودش مي برد و مادر لوسيا اطلا عات با ارزشي از اريوس در اختيار دانته قرار مي دهد و به او قول مي دهد که در صورت نا بودي اريوس حقايقي را در مورد پدرش اسپاردا براي او باز گو کند دانته قبول مي کند و به سراغ اريوس مي رود در اخرين بخشهاي بازي معلوم مي شود که لوسيا انسان نيست و ما هيتي شيطاني دارد و اريوس ان را به وجود اورده است لوسيا متوجه مي شود که ان پيرزن مادر واقعي اش نيست و زماني که او کودکي خوردسال و بي سرپرست بوده او را پيدا کرده و بزرگ کرده است در واقع پيرزن يکي از حاميان اسپارداي افسانه اي در زمان نبرد با موندوس بوده است و با اگاهي از ماجراي زندگي لوسيا قصد داشته تا او را از خوي شيطاني خودش نگه دارد.
لوسيا با شنيدن اين موضوع حسابي شوکه مي شود و از شدت نا راحتي اشک از چشمانش جاري ميشود دانته که شاهد اين موضوع است براي دلداري دادن به او دوباره جملهي معروفش را تکرار مي کند: تو شيطان نيستي براي اينکه شياطين هرگز گريه نمي کنند.
بعد از اين جريان دانته با اريوس مشغول نبرد مي شود و بعد از يک جنگ تمام عيار و نفس گير او را نابود مي کند.
بر خلاف قسمت اول بازي قسمت دوم از خط داستاني قوي بهره مند نبود و بيشتر بر پايه اکشن هاي پر زد و خورد پايه ريزي شده بود ديگر از جزييات زيباي محيط و موسيقي تاثير گذار خبري نبود و از معماريهاي سبک گوتيک فقط ياد و خاطره اي کم رنگ در اين بازي ديده مي شد با وجود اينکه براي ايجاد تنوع اين بازي در دو DVD طراحي شده بود اما خيلي زود بازيکنها را خسته مي کرد شايد وجود محيط هاي کسل کننده و عدم جذابيت داستاني بازي علتهاي اصلي شکست قسمت دوم بازي بودند.
تنها گرافيک بازي نسبت به نسخه اول بهبود يافته بود و دشمنهاي بازي متنوع تر از قسمت اول بودند .
ولي اينها کافي نبودند چون بعد از عرضه ي اين بازي(نسخه دوم) شرکت کاپ کام دچار شکست مالي شديدي شد عدم استقبال مردم و اعتراض انها به پايين امدن کيفيت بازي باعث شد تا مديران شرکت کاپ کام در مراسمي رسمي از همه ي طرفداران بازي عذر خواهي کنند انها به همه ي علاقه مندانبه اين بازي قول دادند که در اينده اي نزديک و نه چندان دور با ساخت قسمت جديدي از اين بازي تمام انتظارات ان ها را براورده کنند.
به اين ترتيب طرح ساخت قسمت سوم اين بازي در دستور کار سازندگان شرکت کاپ کام قرار گرفت شرکت کاپ کام دوباره فرصتي را در اختيار کارگردان قسمت دوم بازي يعني هيده اکي ايتسونو قرار داد تا با ساخت قسمت سوم بازي اشتباه گذشته ي خود را جبران کند ( به اين ميگن اعتماد به نفس مگه نه) ايتسونو به همراه سازندگان بازي تصميم گرفتند تا براي جبران ضعف هاي موجود در قسمت دوم بازي ورسيدن به شرايط ارماني قسمت اول ان سوژه ي قسمت سوم را به صورت ماجراي بازگشت به گذشته ( Flash Back) کار کنند.
با انجام اين کار مي توانستند که دوباره از عناصر موفقيت اميز قسمت اول بازي در ساخت قسمت سوم ان نيز استفاده کنند عناصر موفقيت اميزي چون معماري هاي سبک گوتيگ و حضور مجدد شخصيت ورجيل.
قسمت سوم به ماجراي جواني دانته و تلاش برادر او ورجيل براي بدست اوردن تکه ي ديگر گردنبند اسپاردا مي پردازد بازي همانند قسمت اول از درون دفتر دانته اغاز مي شود و زماني که دانته هنوز کار روزانه خود را شروع نکرده مرد تاس و مرموزي به نام Arkham وارد دفتر کار او مي شود و از او در مورد نام خودش و اسپاردا سوالهايي مي پرسد بعد در حالي که پيام دعوت ورجيل را به او مي دهد ميز کار او را واژگون مي کند و مثل ترش در قسمت اول بازي دانته را مورد ارزيابي قرار مي دهد بعد از اين اتفاق تعداد زيادي هيولا به طور ناگهاني به دانته حمله مي کنند و با سلاح هاي داسي شکل خود به او ضرباتي وارد ميکنند اما دانته به شکل اسرار اميزي اسيب نميبيند و خيلي راحت وخونسرد هيولا ها را نا بود مي کند ولي محل کار او به شدت اسيب مي بيند دانته از اين جريان حسابي ناراحت وخشمگين شده است براي گرفتن انتقام به سراغ ارخام و ورجيل مي رود در ادامه ما شاهد دختري با نام Mary هستيم که کار او هم شکار شياطين استو در اواسط داستان مشخص مي شود که او دختر ارخام است و بالاخره بعد از مدتي تعقيب و گريز ورجيل ودانته با هم روبرو مي شوند که بعد از گفتگويي طولاني دو برادر با هم مشغول مبارزه مي شوند که در عين ناباوري اين ورجيل است که موفق به شکست دانته مي شود و تکه ي دوم گردنبند را که اختيار اوست از ان خود کند بعد از کشته شدن دانته ناگهان خوي شيطاني او که تا ان زمان مخفي مانده بود بيدار مي شود و او را به زندگي باز مي گرداند بدين ترتيب دانته به ماهيت اصلي خود پي مي برد و متوجه مي شود که که علت اصلي تمام قدرت هاي او وجود همين قدرت شيطاني است که در وجود او نهفته است به نظر مي رسد نام داستان بازي بيداري دانته ( Dante`s Awakening ) از همين بخش الهام گرفته شده باشد.
ورجيل بعد از بدست اوردن تکه ديگر گردنبند احساس مي کرد ديگر به ارخام احتياجي ندارد به طور غافلگير کننده اي او را مي کشد.
کمي بعد ماري با بدن نيمه جان پدرش روبرو مي شود و ارخام به او مي گويد که توسط ورجيل طلسم شده بوده و به همين علت دست به اعمال شيطاني مي زده او به ماري مي گويد هدف ورجيل باز کردن طلسم باستاني است که سالها پيش اسپاردا به وسيله ي ان دروازه ي دنياي جهنمي را مسدود کرده بود ارخام از ماري مي خواهد که جلوي اين اتفاق رو بگيرد و بعد در اثر خونريزي زياد مي ميرد اما در انتهاي بازي معلوم مي شود که او نمرده و دلقک مرموز همان ارخام است ودر صحنه ي نمايشي انتهايي بازي زماني که دانته وماري در حال صحبت با يکديگرند مي بينيم که در اثر ياداوري خاطره اي اشک از چشمان دانته جاري مي شود ماري با ديدن اشکهاي دانته از او سوال مي کند تو داري گريه ميکني؟ دانته در جواب او جمله ي معروف خود را يکبار ديگر تکرار ميکند: شياطين هرگز گريه نمي کنند ماري نگاهي به دانته مي کند و ميگويد: به نظر من اگر شيطاني کسي را دوست داشته باشد به خاطر از دست دادن او شايد گريه کند و به اين ترتيب يکبار ديگه بام بازي تکرار مي شود.
گرافيک بازي بسيار قابل قبول است و موسيقي متال شما را تحت تاثير قرار مي دهد در مجموع اين نسخه مانند قسمت اول موفق بود و شرکت کاپ کام به قول خودش عمل کرد.
دانته يکي از محبوبترين و دوست داشتني ترين شخصيتهاي بازيهاي کامپيوتري است.
او بار ديگر با devil may cry 4 باز 'گشته تا شاهکاری دیگر را به نمایش گذارد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
* پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
* پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .
در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست
داستان پرنس فارسي1
پسری مغرور،ایرانی،خود بزرگ بین،خودخواه . کسی که خود را وارث تاج و تخت پدریش می دانست .زمان ، زمان زمان قدرت و جذب قدرت ها پدر پرنس(شاه ایران)به علت صحبت هایی که مبنی براین که در هند وسیله ای عجیب است که می شود با آن زمان را کنترل کرد دستور حمله به هندوستان را داد ،ایرانیان با لشکر کثیری به همراه پرنس به سمت هند به راه افتادند با خیانت کاری های وزیر هند دروازه هند باز شد و لشکر کثیر ایرانیان وارد هند شدند ،پرنس بعد از جستجو هایی توانست جنجر جادویی که باعث کنترل زمان می شود را پیدا کرد این خنجر نیرویی دارد که می توان با استفاده از آن زمان را متوقف کرد و به عقب و جلو کشید پرنس پس از پیدا کردن جنجر به پیش لشکر می رود و می بینید آنها همه جا را گرفتند و اکنون به پیش ساعت شنی جادویی رسیدند ایرانیان ساعت شنی و برده هایی را برای ایران به پیش شاه بردند شاه پس از دیدن ساعت شنی مجزوب ساعت شنی شد درهمین لحظه وزیر هند می گه اگر می خواهید به قدرت واقعی این ساعت شنی پی ببرید باید خنجر جادویی رو درون محفظه مخصوص ساعت شنی قرار دهید و چون شاه دیگر طاقت نداشت و می خواست هر چه زودتر قدرت ساعت شنی را ببینید به پرنس دستور تا این کار را بکند . پرنس با غرور به سمت ساعت شنی رفت در همین لحظه یکی از برده ها (که بعدا معلوم شد ماهارجه هندی است)میگه نباید شما این کار رو بکنید و اگر این کار رو بکنید اتفاق بدی می یوفته ولی پرنس مغرور کاری با این کارا نداشت (دختره چی میگه من پسر شاه برو بچه جون)به سرعت به سمت ساعت می ره و خنجره درون ساعت می کنه. ولی تازه می فهمه چه گندی بالا آورده شنها آزاد می شه و سرزمین رو در برمی گیره این شن ها با پوست هر شخصی تماس پیدا کند او را به هیولاییاهریمنی تبدیل می کند که لشکر کسی می شود که دو نیرو را داشته باشد همان دو نیروییکه سبب می شود همه به هیولا تبدیل شوند جزآن دو نفرکسی که خنجر را دارد (خود پرنس) و کسی که گردنبدند جادویی رو داره(فرح دختر ماهاراجه) و وزیر هم باخواندن ورد های فراوان خود را ایمن می کند و آن لشکرش را بر زد ما برای به دستآوردن خنجر و گردنبند می فرستد.
فرح به ما می گوید که این خنجر قدرت بیرون کشیدن شن ها وذخیره ی آنها در خود را دارد و توسط آن می توان زمان را در اختار گرفتو درنهایت با سختی های فراوان به ساعت شنی می رسیم که پرنده های اهریمنی وزیر آن را بهبالای برجی انتقال داده اند فرح به ما می گوبد خنجر را وارد قفل ساعت شنی کن تاهمه چیز به سر جای اولش برگردد اما ما به او اعتماد نمی کنیم و به علت همین حماقتوزیر از راه می رسد و مجبور به فرار میشویم و چون خنجر یک بار به زمین می افتدذخیره ی آن خالی می شود و نمی توانیم زمان را به عقب برگردانیم
و بعد از سختیهای فراوان فرح به ما می گوید که وقتی کوچک بوده مادرش به او گفته است که وقتی درمشکل بزرگی گیر کردی بگو کاکولوکیا تا آن مشکل رفع شود و همین نیرو سبب می شود کهما به مکانی جدید راه پیدا کنیم راه دیگری برای رسیدن به ساعت شنی, یک میان بر اماداستان به همین سادگی ها هم تمام نمی شود زیرا در راه فرح جان خود را از دست می دهدو برای حفظ خنجر خود را فدا می کند
ما که کمی به فرح انس گرفته بودیم و بسیارعصبانی بودیم عزم خود را جزم کرده و به هر قیمتی شده به اتاق ساعت شنی میرویم وخنجر را در قفل آن فرو می کنیم و همه چیز را باز می گردانیم تا چند ساعت قبل ازجنگ(همان جایی که بازی شروع شد)با سرعت تمام به سوی هندوستان رفته و با فرح شروع بهصحبت می کنیم اما او دیگر ما را نمی شناسد
تمام جریانات و نقشه ی وزیر را برایاو بازگو می کنیم و او کم کم باور می کند و همین هنگام که نزدیک جنگ هست وزیر وقتیکلمه ی خنجر را می شنود و می فهمد در نزد ماست برای به دست آوردن گردنبند و خنجر بهاطاق وارد شده تا با لشکر توسط نیروی اهریمنی ای که می خواهد تشکیل دهد با ایرانمقاابله کند
ما هم او را نابود ساخته و خنجر را تسلیم فرح کرده و وقتی نام مارا جویا می شود می گوییم کاکولوکیا!!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
* پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
* پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .
در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست .
نقد وداستان كامل پرنس پرشيا 123
از امير110
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اینجا قصد داریم آنچه در رابطه با این سری بازی به نظر میرسد را مورد بحث قرار دهیم. در رابطه با این که ایده این بازی و داستان آن از کجا آمده است، افسانه ای قدیمی ( مانند داستانهای هزار و یک شب) به نام شاهزاده پارس وجود دارد. این افسانه مورد توجه نویسندگان Ubisoft Montreal قرار گرفت و با انجام موافقتهای لازم گروه POP تشکیل شد. نسخه ابتدایی به نام Prince Of Persia: The Sands Of Time عرضه شد و انصافاً بسیار فراتر از زمان خود بود. گیم پلی جذاب و داستان پر محتوا و گیرا باعث شده بودند که یک بازی کامل و بی نظبر در زمان خود بوجود آید. گرافیک بازی نیز در زمان خود در حد بسیار بالایی قرار داشت. البته این اولین بازی نبود که بر اساس این افسانه ساخته میشد و قبلاً هم عنوانهایی تحت این نام به عنوان مثال یک بازی با نام Prince Of Persia در کنسول Mega Drive وجود داشتند.
شاهزاذه ایرانی یک
داستان بازی اینگونه بود که سپاه ایران به هند حمله میکند و با وجود قلعه مستحکم هند نفوذ به آن کار دشواری به نظر می آمد. در این هنگام توسط وزیر هند خیانتی صورت میگیرد و او شخصاً با کشتن دربانها دروازه ها را برای سپاه ایران باز میکند. سپاه ایران به راحتی وارد قلعه میشود و قلعه را تصرف میکند. وزیر هند با معرفی خود مورد عفو قرار میگیرد و به خاطر خدمتی که کرده است از معتمدان شاه ایران میشود.
در جمع آوری غنائم یک ساعت شنی بسیار درخشنده و جالب مورد توجه شاه ایران قرار میگیرد. به نظر میرسید که به جای شن در ساعت ذره های طلا وجود دارد. شاه ایران ساعت را برای حاکم هم قطار خود هدیه میبرد و در کاخ، وزیر هند پیشنهاد میدهد برای خارج کردن شنهای داخل ساعت کسی را به دنبال خنجری سحرآمیز که مانند کلیدی برای ساعت میماند بفرستند. خنجر در جایی دست نیافتنی وجود داشت و کسی جز شاهزاده ایران از پس این کار بر نمی آمد. شاهزاده تحت کنترل گیمر به خنجر دست پیدا میکند و آن را به کاخ می آورد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وزیر هند که خود ساحری زبده است و از نفرین زمان با خبر است، شاهزاده را تشویق به وارد کردن خنجر به بدنه ساعت شنی میکند تا شنها آزاد شوند. با انجام این کار توسط شاهزاده شنها آزاد میشوند و وزیر هند کنترل آنها را به دست میگیرد و با استفاده از آن افراد حاضر از جمله شاه ایران و درباریان و... را تسخیر میکند. تنها شاهزاده که عامل این کار و صاحب خنجر است و وزیر که نیروی ماورایی بالایی دارد مورد تسخیر قرار نمیگیرند.
وزیر شاهزاده را وسوسه میکند که با دادن خنجر به او همه چیز را به حالت اول برگرداند. شاهزاده که از ابتدا نیز به این انسان خیانتکار اعتماد نداشت میگریزد. در ادامه شاهزاده با تواناییهای خود و تحت کنترل گیمر و با کمکهای پرنسس (دختر شاه هند) موفق به رسیدن به ساعت میشود. پرنسس به شاهزاده میگوید که سریعاً خنجر را به داخل حفره موجود در قسمت فوقانی ساعت وارد کند. شاهزاده در این حین به علت عدم اعتماد به پرنسس اندکی تردید میکند و این باعث میشود که وزیر سر برسد و با طوفانی از شن آنها را از ساعت دور کند. همچنین وزیر سعی میکند خنجر را به دست آورد ولی با زیرکی شاهزاده این اتفاق نمی افتد.
ادامه پرنسس هند در هنگام رسیدن شاهزاده به ساعت زمان، کشته میشود و اینبار وزیر عنوان میکند که تنها با دادن خنجر به او همه چیز درست میشود. همچنین بیان میکند که شاهزاده را به مقامی ماورایی نائل میکند. شاهزاده که غم از دست دادن تمامی عزیزان خود را در وجود دارد بدون معطلی به بالای ساعت میرود و خنجر را وارد میکند. با این کار با حرکتی سریع همه چیز به عقب برمیگردد، به شب قبل از حمله به هند و شاهزاده ناگهان از خواب میپرد و به نظر او و گیمر میرسد که همه چیز خواب بوده است، ولی هنگامی که خنجر در دست شاهزاده دیده میشود مشخص میشود که همه چیز واقعیت بوده است. شاهزاده بی دریغ به سراغ پرنسس هند میرود و تمام ماجرا را برای او تعریف میکند. در این هنگام وزیر از راه میرسد و به شاهزاده قول میدهد که این بار خنجر را به سادگی بدست می آورد و برای کشتن شاهزاده مانعی وجود ندارد چون بدون هماهنگی وارد اتاق پرنسس هند شده است. به این ترتیب غول آخر بازی همان وزیر میشود. با مبارزه ای تقریباً سخت که توسط گیمر کنترل میشود، در نهایت وزیر کشته میشود و شاهزاده خنجر را به پرنسس هند میسپارد و به او سفارش میکند که آن را در محلی امن نگه داری کند. اتفاق جالبی که در انتها می افتد این است که پرنسس هند پس از این همه ماجرا که با هم در آن نقش داشتند ولی به علت برگشت زمان آنها را به خاطر نمی آورد، به شاهزاده میگوید من داستان کودکانه تو را باور نمیکنم و شاهزاده حرف او را تایید میکند، ولی در هنگام خداحافظی نامی را که پرنسس را در خردسالی با آن صدا میکردند و در جریان بازی توسط پرنسس به شاهزاده گفته شده بود، به او یادآور میشود و در میان درختان محو میشود.به این ترتیب شاهزاده از کشته شدن شاه ایران و پرنسس هند و افراد جلوگیری کرد و وزیر را به سزای اعمالش رساند. سوالی که پیش می آید این است که آیا نیازی به ادامه بازی وجود داشت؟ در حقیقت افسانه در همین جا پایان می یابد ولی سازندگان باز هم بازی را ادامه میدهند و شماره دوم را با پیچیده تر کردن ماجرا و اضافه کردن قابلیتهای جدید عرضه میکنند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شاهزاده ایرانی دو
در شماره جدید بازی چهره ای خشن و هراسناک دارد و با موسیقی های راک مانند: Godsmack: I Stand Alone و Godsmack: Straight Out Of Line باعث ترسیم فضایی خوفناک و در عین حال جذاب شده است. شاهزاده بسیار جذابتر و نیرومندتر مینماید و نیز در این شماره از شمشیرها و فنون جنگی متنوعی استفاده شده است. گرافیک بازی هم اندکی ارتقاء یافته است. در شروع بازی و در یک دموی زیبا شاهزاده در کوچه های باریک بابل در حال فرار از موجودی وحشتناک است. در ابتدا ماهیت این قضیه مشخص نیست و با رسیدن هیولای سیاه رنگ به شاهزاده در انتهای کوچه، شاهزاده به داخل یک کشتی در طوفانی سخت منتقل میشود. تا اینجا قضیه هنوز مبهم است. شاهزاده برای مقابله با طوفان رهبری کشتی را به دست میگیرد و دستورات لازم را به خدمه میدهد. در همین لحظات ناگهان توسط یک کشتی مرموز که رهبر آن یک زن سیاهپوش است به کشتی تحت فرمان شاهزاده حمله میشود و با قلابهای بزرگی کشتی شاهزاده به سمت کشتی مهاجم میرود و دو کشتی به هم میرسند. زن سیاهپوش به سمت شاهزاده می آید و دستور قتل او را میدهد. پس از مبارزات درون کشتی با افراد مرموز کشتی مهاجم، تحت کنترل گیمر، به زن سیاهپوش رسیده و با او مبارزه صورت میگیرد. البته نمیتوان او را شکست داد و پس از وارد کردن ضربات و جراحاتی بر او، با ضربه ای شاهزاده را به داخل دریا پرت میشود.
در این قسمت ماجرا مشخص میشود. با افتادن در اقیانوس و رفتن به درون رویا، طی گفتگویی میان شاهزاده و پیرمرد پیشگویی مشخص میشود که به علت استفاده از زمان به سود خود توسط شاهزاده، نفرینی بر او افتاده است و هر کس از خنجر برای آزادی شنهای زمان استفاده کند محکوم به مرگ است و وظیفه کشتن او به گردن محافظ زمان یعنی Dahaka همان هیولای ابتدای بازی است و او با آوردن شخص مورد نظر به جزیره زمان میتواند وظیفه خود را انجام دهد. شاهزاده عنوان میکند که برای اولین بار در عمرم ترسیده ام، ولی فکری به ذهنش میرسد. شاهزاده میگوید که اگر من به زمان قبل از بوجود آمدن شنهای زمان بروم و از به وجود آمدن آنها توسط Empress Of Time ( ملکه زمان ) جلوگیری کنم پس هیچ حسابی بین من و Dahaka باقی نمیماند، چون هیچ شنی وجود نداشته که من از آن استفاده کنم، پس ماجراهای گذشته نیز اتفاق نمی افتند و وزیر هند دسترسی به شنها پیدا نمیکند. در هنگام ترک مرد پیشگو، پیرمرد پیشگو یادآور میشود که به دلیل استفاده از شنها برای جلوگیری از مرگ و برهم زدن ترتیب زمان تو محکوم به مرگی و هیچ کس نمیتواند سرنوشت خود را تغییر دهد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] اندازه این تصویر کوچک شده است ! برای مشاهده تصویر اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی تصویر 800x534 و حجم آن 45 کیلوبایت میباشد. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شاهزاده در ساحل جزیره زمان به هوش می آید و راه خود را به داخل قصر ملکه ادامه میدهد. در جزیره زمان مناطقی وجود دارند که با استفاده از شنهای آنجا میتوان بین زمان قبل و حال سفر کرد. در ادامه شاهزاده به یک زن قرمزپوش و زن سیاهپوشی ( شادی ) که در کشتی بود برمیخورد که در حال مبارزه هستند. زن قرمزپوش در حال افتادن از پرتگاه است که شاهزاده با خود میگوید : دشمن دشمن من، دوست من است. پس به کمک زن قرمزپوش میرود و زن سیاهپوش را میکشد. زن قرمزپوش که خود را Kaileena معرفی میکند به شاهزاده مسیر بوجود آمدن شنها را نشان میدهد و به او کمکهایی برای رسیدن به دو برج اصلی جزیره برای رفتن به اتاق تاج و تخت ملکه زمان میکند ولی احساس میشود او سعی در این دارد که شاهزاده را با دستان خودش به کشتن دهد
شاهزاده با گذشتن از مراحل بسیار سخت و گیج کننده ولی واقعاً جذاب در نهایت موفق به راهیابی به اتاق ملکه میشود. با تعجبی فراوان از سوی شاهزاده و همچنین شخص انجام دهنده بازی(گیمر) مشاهده میشود که ملکه همان Kaileena است. ملکه توصیح میدهد که سرنوشت بر این است که شاهزاده، ملکه زمان را بکشد و سپس به دست Dahaka کشته شود. پس راهی جز مبارزه وجود ندارد. طی مبارزه ای تحت کنترل گیمر در نهایت ملکه شکست میخورد و کشته میشود. با این کار ملکه که از جنس شنهای زمان است، با انفجاری موجب بوجود آمدن شنها میشود. وای دیگر راهی نیست. تمام امیدها از بین رفت. با این ترتیب تمام زحمات برای جلوگیری از بوجود آمدن شنها از بین رفت و سرنوشت ملکه بوقوع پیوست. با نهایت نا امیدی شاهزاده به دیوار تکیه میزند. او با دستان خود شنها را بوجود آورده بود و باید کشته میشد. Dahaka از دریچه بالای سر شاهزاده قصد وارد شدن را دارد و شاهزاده او را فرا میخواند و میگوید: بیا جان مرا بگیر. شاهزاده به سمت دیوار روبرو میرود و اتفاقاً در هنگام نشستن دستی بر دیوار میکشد. در همین هنگام روزنه ای از امید نمایان میشود. شاهزاده بر روی دیوار یک نوشته حکاکی شده میبیند. در این نوشته ها گفته شده که اگر به ماسکی سحر آمیز دست پیدا کنید میتوانید به عنوان شخص دیگری در جزیره سیر کنید. شاهزاده که در نهایت نا امیدی منتظر کوچکترین شانسی بود به سرعت دست به کار میشود و در همین هنگام به Dahaka میگوید: تو شانس خود را برای گرفتن من از دست دادی. شاهزاده با ادامه بازی به ماسک مورد نظر میرسد و با زدن آن بر روی صورت خود به یک شخصیت با ظاهری خوفناک تبدیل میشود. شاهزاده میفهمد که اگر ملکه را در زمان حال ( یعنی سالها بعد از ماجرای شماره یک بازی ) بکشد شنها در زمان حال تولید میشوند و دیگر در گذشته دست وزیر به شنها نمیرسد. شخصیت شاهزاده که اکنون به دو شخص تبدیل شده است به دنبال هدف خود میرود. در حقیقت در بازی دو شاهزاده وجود دارد و این دو با یکدیگر در جاهای مختلفی روبرو میشوند. در بین ماجرا شخصیت گذشته شاهزاده توسط Dahaka دستگیر و محو میشود و ماسک از صورت شاهزاده افتاده و به شکل قبلی خود برمیگردد. شاهزاده با ترفندهایی ملکه زمان را به زمان حال میکشاند و او را میکشد. با این کار غیر ممکن، ممکن میشود. شاهزاده سرنوشت خود را تغییر داد. شنها که در زمان حال وجود داشتند دیگر از دسترس وزیر دور بودند. شاهزاده با کشتی به طرف شهر خود یعنی بابل میرود.
نکته ای که وجود دارد، سازندگان بذر شماره بعد را در این شماره جاسازی کردند. به این ترتیب که اگر شما تمامی Life Upgrade ها را در بازی بگیرید و اندازه ظرفیت سلامتی خود را به حداکثر برسانید( نوار نشان دهنده میزان سلامتی در این حالت به اندازه دو دایره تقریباً کامل و یک اندازه میشود.) در انتهای بازی با ملکه زمان برای مبارزه با سرنوشت هماهنگ میشوید و با بدست آوردن شمشیری آبی رنگ به جنگ با Dahaka میروید و در حقیقت به زور متوسل میشوید. اما استفاده از زور به ظاهر کار ساز است ولی در حقیقت این کار موجب مصیبتی عظیمتر میشود و زمینه ساخت شماره سوم بازی محیا میشود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شاهزاده ایرانی سه
شماره سوم بازی دارای گرافیکی تقریباً در حد و اندازه شماره دوم بازی است ولی از لحاظ پیچیدگی اصلاً شبیه به آن نیست. شماره سوم روندی مشخص دارد و در آن الهاماتی نظیر تغییر شکل شخصیت شاهزاده از شماره قبل گرفته شده است. در این شماره چند قسمت نظیر مبارزه با غولهای عظیم الجثه و ارابه رانی و از همه جالبتر حالت کشتن سریع (Speed Kill) اضافه شده اند.
و اما در شماره سوم بازی شاهزاده با ملکه زمان در حال برگشتن به شهر بابل توسط کشتی هستند. که با صحنه ای باورنکردنی روبرو میشوند. شهر توسط نیروهایی عجیب تسخیر شده است و کشتی شاهزاده توسط شلیک یک منجنیق متلاشی میشود. شاهزاده از ملکه زمان که در این شماره دیگر به همان نام Kaileena شناخته میشود جدا میشود. Kaileena بی هوش روی تخته ای به طرف ساحل میرود و افراد مرموز او را با خود میبرند. شاهزاده برای نجات Kaileena به دنبال آنها میرود. شاهزاده نهایتاً به محلی که Kaileena را در آنجا بسته اند میرسد. به سمت او میدود ولی با زنجیری که به دست او پیچیده میشود گرفتار شده و به زمین میخورد. در این هنگام وزیر هند وارد میشود. شاهزاده که آنچه را میبیند باور نمیکند، شاهد کشته شدن Kaileena توسط وزیر هند و آزاد شدن شنهای زمان میشود. (خاطرتان که هست، وزیر بر اساس شماره دوم کشته نمیشود و اتفاقات شماره اول بازی که منجر به کشته شدن وزیر شد لغو میشوند). اینبار وزیر با بدست آوردن خنجر و جمع آوری سپاهی به ایران حمله کرده بود و منتظر رسیدن شاهزاده به همراه ملکه زمان بود تا کار خود را کامل کند. با این وجود و کشتن ملکه زمان شنها آزاد میشوند و وزیر پس از این کار خنجر را به سینه خود فرو میکند تا تبدیل به موجودی شکست ناپذیر شود. وزیر به شکل هیولایی طلایی رنگ در می آید و خنجر از دستش پرتاب میشود. تمامی کسانی که در آنجا حظور داشتند به هیولا تبدیل میشوند. این افراد عبارتند از : خود وزیر که توضیح داده شد و مشخصاً غول آخر بازی است، یک سرباز چاق که تبدیل به غولی بسیار عظیم الجثه میشود و عول اول بازی است، یک سرباز زن که قدرت زیادی در سرعت و جنگ سریع پیدا میکند و غول دوم بازی است، دو سرباز قوی و تبرزین دار که غول سوم بازی میشوند، و نهایتاً خود شاهزاده که دست زنجیر پیچش تغییر شکل میدهد و در حقیقت به دو نیمه خوب و بد تقسیم میشود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از این به بعد بعضی مواقع روی بد شاهزاده ظاهر میشود و بسیاری جاها کمک بزرگی محسوب میشود. روی بد شاهزاده قابلیتهای مفیدی دارد و با استفاده از زنجیری که در اختیار دارد کارهای زیادی میتواند انجام دهد. در ادامه بازی پس از بدست آوردن خنجر توسط پرنس و افتادن به داخل حفره ای عمیق، دوباره پیشروی برای بدست آوردن وزیر و از بین بردن او شروع میشود. پس از اندکی به غول عظیم الجثه اول میرسید و پس از کشتن او مردم زندانی شده توسط او را آزاد میکنید و در همین حال شاهزاده احساس میکند که دارد به شخصیت دیگر خود تبدیل میشود و برای آسیب نرساندن به مردم خود را به داخل چاهی می اندازد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مواقعی که شاهزاده به درون آبهای زلال میرود به شخصیت اصلی خود برمیگردد. با پیشروی و کشتن غول دوم یعنی سرباز زن و سپس دو تبرزین دار که با هم هماهنگ بوده و همزمان با هر دوی آنها مبارزه میکنید، به وزیر میرسید. قبل از رسیدن به وزیر شاهزاده با جسد پدر خود روبرو میشود که توسط وزیر کشته شده و شمشیر شاه به شاهزاده میرسد. شمشیر شاه ایران قدرت فوق العاده ای دارد و مناسب برای مبارزه با هیولاهای تحت فرمان وزیر است. البته این نکته را بدانید که پرنسس هند که در شماره اول بازی وجود داشت برای پس گرفتن خنجری که وزیر دزدیده است به دنبال او آمده و در این شماره نیز ظاهر میشود و شما را در بسیاری مواقع راهنمایی و یاری میکند، ولی در میان بازی تبدیل شدن شاهزاده را میبیند و از او میگریزد. در پایان وزیر پرنسس هند را دستگیر میکند و شاهزاده سر میرسد. شاهزاده وزیر را طی یک مبارزه سخت و به معنای واقعی کلمه طاقت فرسا شکست میدهد و توسط همان خنجر قلب وزیر را مورد اصابت قرار میدهد و وزیر کشته میشود. نیروهای وزیر تبدیل به شن میشوند و با متحد شدن آنها هاله ای از Kaileena در مقابل شاهزاده بوجود می آید. Kaileena ختجر را از شاهزاده میگیرد و تبدیل به شن میکند. دیگر خنجری برای آزادی شنهای زمان وجود ندارد. Kaileena محو میشود و شاهزاده بالاخره از طلسم رها میشود. هنگامی که همه چیز تمام شده به نظر میرسد، ناگهان روی بد شاهزاده او را به رویایی میبرد و شاهزاده باید با او مقابله کند. اما با ضربه وارد کردن به روح شرور، او از بین نمیرود و حتی تکثیر میشود. پس از اندکی در می یابید که ضربه زدن به او سودی ندارد و باید او را ترک کنید. با ترک او، در حقیقت او را از بین میبرید. در حقیقت بی اعتنایی به شیاطین بهترین راه مقابله است. بعد از آن شاهزاده توسط پرنسس به هوش می آید. دیگر همه چیز تمام شده است، اما به چه قیمتی؟ شاهزاده دیگر فردی مسن شده است و عمر خود را به مبارزه و مصیبت تلف کرده است. پیشرفت سن شاهزاده طی سه شماره کاملاً محسوس است. در شماره ابتدایی شاهزاده جوانی جویای نام بود. در شماره دوم شخصیت او در اوج خود است، جوانی کار آزموده و پر قدرت، در شماره آخر سن او بیشتر از یک جوان به نظر میرسد و بیشتر به یک انسان اصطلاحاً جا افتاده مینماید.
شاهزاده در انتها برای پرنسس هند تمام ماجرا را از اول شروع به تعریف میکند و بازی پایان می یابد. ( به علت اتفاقات شماره دوم، اتفاقات شماره اول و در نتیجه آشنایی شاهزاده و پرنسس هند صورت نگرفته بود و تنها شاهزاده، پرنسس را میشناخت.) با ایجاد یک پایان این چنینی سازندگان این حس را القاء میکنند که بازی میتواند حرکتی دایره ای داشته باشد و شما را دوباره به ابتدای ماجرا متوجه میکند و همین پایان میتواند ابتدای شماره اول باشد چرا که شماره ابتدایی با همین جملات و صدای شاهزاده شروع میشود
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] با تشكر فراوان امير110:40: