خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بيرون کرد
خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که يک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت: رفقايم از من خواستهاند که مهمانشان کنم. زن گفت: پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهيا کنم. صبح فردا، خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خريد داد به آنها تا ببرند به خانه.
زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خويشهاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقاى خود آمد. ساعتى گذشت. مرد ديد از شام خبرى نيست. رفت به زن گفت: پس شام چى شد؟ زن گفت: وقتى دخترها برنج را به خانه مىآورند، دستمال باز شده و برنجها را روى زمين مىريزند. مشغول جمع کردن برنج مىشوند. که سگها مىآيند و گوشت و روغنها را مىخورند. مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشتبام تا خودش را پائين بيندازد. روى بام که رفت چشمش افتاد به حياط همسايه ديد يک پيرزن مردني، نشسته لب چاهک و دستهاى خود را مىشويد، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پيرزن خورد و او را کشت. اهالى منزل توى حياط ريختند و جيغ مىزدند: کى سنگ تو سر ننه زده؟ کى ننه را کشته؟ مرد خارکن مهمانهاى خود را به بهانهٔ تسليتگوئى برد به خانه همسايه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود.
مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابهاى رهايشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گريه کردن، يک وقت چشمشان خودر به يک روشنائي. رفتند به طرف آن، ديدند از لاى يک تختهسنگ روشنائى بيرون مىزند. تختهسنگ را برداشتند، ديدند غارى است. وارد شدند چشمشان خورد به يک خرس بزرگ سلام کردند. خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشينند براى آنها شام آورد و با ايما و اشاره از آنها پرسيد: زن من مىشويد، همه چيز دارم. بعد آنها را برد توى تکتک اتاقها و خمرههاى پر از سکه و اثاثيه و چيزهاى ديگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابيدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: بيا سر مرا بشور. دختر بزرگتر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آبجوش درست کرد. خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ و را صدا کرد. و دوتائى ظرف آبجوش را آوردند. ريختند روى سر خرس و او را کشتند. ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و يک خانه با غلام و کنيز و اثاثيه خريد، شب چند تا حمال اجير کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانهاشان بردند. خواهرها همهچيز را بين خودشان تقسيم کردند و قرار گذاشتند هر روز يک کدام آنها خرج خانه را بدهد.
يک ماه گذشت. روزى خواهرها پدر خود را ديدند که مثل ديوانهها با خودش حرف مىزد و مىرفت. به غلام گفتند: آن مرد را صدا کن. مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسيدند: اولاد هم داري؟ مرد به گريه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کجرفتارى کرد، آنها را انداختم بيرون حالا از غصه آنها ديوانه شدهام. دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بياورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود ار هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسيدند: مگر بچههاى شما چهکار کرده بودند که آنها را بيرون کرديد؟ زن گفت: سالها بود که فاميلم از من وليمه مىخواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. اين بىانصاف شبانه بچههاى مرا بيرون کرد. صبح رفتيم توى خراب گشتيم اما پيدايشان نکرديم. حالا اين مرد از غصه و پشيمانى ديوانه شده، من هم اين خانه و آن خانه مىگردم بلکه پيدايشان کنم. دختر گفت: اگر بچههايت را ببينى مىشناسي؟ زن گفت: کدام کورى است که بچههاى خود را نشناسد. دخترها رويشان را باز کردند. خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خريدند و دکانى هم براى پدر خود خريدند تا در آن تجارت کند.
خارکنى که عشقش دختر پادشاهرو، دوباره زنده کرد
مرد خارکنى از بيابان برمىگشت. ميان راه ديد دخترى مثل پنجه آفتاب از حمام بيرون آمد، تا چشم او به او افتاد غش کرد. مردم او را بههوش آوردند. خارکن پرسيد: اين دخترى که از حمام بيرون آمد و سوار اسب شد که بود؟ گفتند: دختر پادشاه. گفت: آتش عشق او جگرم را سوزاند ديگر حالم را نفهميدم حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟ بلند شد، پشته خار خود را به بازار برد و فروخت.
آتش عشق دختر، خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسايهها جمع شدند و گفتند: اگر تو سه روز به اينحال باشى هلاک مىشوي. بعد يکى از آنها به خارکن گفت: يک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگير، آنرا بپوش و برو خواستگارى دختر. نگو که خارکني، بگو که تاجر هستي. خارکن پير قبول کرد. رفت حمام لباس عاريه بهتن کرد و رفت قصر پادشاه.
شاه به او احترام گذاشت. براى او چاى آوردند. خارکن دست دراز کرد چاى بردارد، شاه ديد دستهاى او مثل دست تاجرها نيست. دستها پينه بستهاند خيال کرد او جاسوس است، گفت: اين مرد را بگيريد. گرفتند و دستهاى او را بستند. خارکن ديد به بدوضعى افتاده، حقيقت را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: در اندرونى من دخترى هست زيباتر از دختر خودم، اگر بخواهى او را براى تو عقد مىکنم. خارکن به گريه افتاد و گفت: آتش عشق ديگرى در سينهٔ من است. آنوقت شما مىگوئيد دختر ديگرى را بگيرم. بعد گريبان خود را پاره کرد و گفت: خدايا تو شاهد هستى که سلطان با من چه کرد! بعد از بارگاه بيرون رفت؛ سلطان دلش سوخت. خواست صدايش کند، وزير نگذاشت.
خارکن لباسهاى قرضى را به صاحب ان برگرداند و به خانه رفت. شروع کرد استقاصه به درگاه خدا. هر روز هم صبح و عصر به در خانهٔ شاه مىرفت. روز سوم که به در خانه شاه رفت، ديد شلوغ است گفت: چه خبره؟ گفتند: دختر پادشاه مرده.
وقتى داشتند دختر را دفن مىکردند؛ خارکن چاهى کند و از نجا به قبر دختر نقب زد. پيش خودش گفت: پدر تو زندهات را به من نداد حالا من مردهات ار مىبرم. دختر را از توى قبر درآورد و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد.
خارکن به خانه آمد، به زن خود گفت: يک دست لباس بياور و به تن مرده بپوشان. زن کفن را درآورد و لباس را به تن دختر کرد. او را توى رختخواب گذاشتند. مرد به زن خود گفت: برو شام بياور که بعد از سه روز مىخواهم غذا بخورم.
موقع اذان سحر، دختر ناگهان عطسه زد و بلند شد و کنيز خود را صدا کرد. خارکن گفت: بله. دختر گفت: آب مىخواهم.
خارکن رفت و کاسهاى آب آورد. دختر ديد کاسه با کاسههاى خودشان فرق دارد، نگاهى به دُروبَر خود انداخت ديد، اتاق هم جاى ديگرى است. پرسيد: من کجا هستم؟ چه شده؟ کمکم خارکن ماجرا را براى او تعريف کرد. دختر باورش نشد، خارکن او را دم خانهٔ پادشاه برد. دختر ديد بله همه عزادار هستند، برگشتند به خانه، دختر قلم و کاغذ خواست. خارکن آرود. دختر همهٔ ماجرا را براى پدر خود نوشت، بعد نامه را به خارکن داد تا برساند به دست شاه.
پادشاه وقتى نامه را خواند ذوقزده شد و دستور داد مجلس عزا را برچينند. بعد به خارکن گفت: اى مرد برو و دختر را بياور، مرد گفت: سلطان با من پيمان ببنديد که دختر را به من بدهيد. چون خدا او را به من داده، شاه خندهاش گرفت و گفت: هرچه باشد از مردن دخترم بهتر است. و قول داد که دختر خود را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد طبيبها را بياورن. طبيبها گفتند: دختر شما مبتلا به غش هما شده بوده که مثل مردن مىماند. حالا خدا خواسته که او زنده شود. به دستور شاه جشن عروسى راه انداختند و دختر را به خارکن دادند و در بازار براى خارکن دکانى خريدند تا تجارت کند.
خارکنى که عشقش دختر پادشاهرو، دوباره زنده کرد
مرد خارکنى از بيابان برمىگشت. ميان راه ديد دخترى مثل پنجه آفتاب از حمام بيرون آمد، تا چشم او به او افتاد غش کرد. مردم او را بههوش آوردند. خارکن پرسيد: اين دخترى که از حمام بيرون آمد و سوار اسب شد که بود؟ گفتند: دختر پادشاه. گفت: آتش عشق او جگرم را سوزاند ديگر حالم را نفهميدم حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟ بلند شد، پشته خار خود را به بازار برد و فروخت.
آتش عشق دختر، خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسايهها جمع شدند و گفتند: اگر تو سه روز به اينحال باشى هلاک مىشوي. بعد يکى از آنها به خارکن گفت: يک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگير، آنرا بپوش و برو خواستگارى دختر. نگو که خارکني، بگو که تاجر هستي. خارکن پير قبول کرد. رفت حمام لباس عاريه بهتن کرد و رفت قصر پادشاه.
شاه به او احترام گذاشت. براى او چاى آوردند. خارکن دست دراز کرد چاى بردارد، شاه ديد دستهاى او مثل دست تاجرها نيست. دستها پينه بستهاند خيال کرد او جاسوس است، گفت: اين مرد را بگيريد. گرفتند و دستهاى او را بستند. خارکن ديد به بدوضعى افتاده، حقيقت را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: در اندرونى من دخترى هست زيباتر از دختر خودم، اگر بخواهى او را براى تو عقد مىکنم. خارکن به گريه افتاد و گفت: آتش عشق ديگرى در سينهٔ من است. آنوقت شما مىگوئيد دختر ديگرى را بگيرم. بعد گريبان خود را پاره کرد و گفت: خدايا تو شاهد هستى که سلطان با من چه کرد! بعد از بارگاه بيرون رفت؛ سلطان دلش سوخت. خواست صدايش کند، وزير نگذاشت.
خارکن لباسهاى قرضى را به صاحب ان برگرداند و به خانه رفت. شروع کرد استقاصه به درگاه خدا. هر روز هم صبح و عصر به در خانهٔ شاه مىرفت. روز سوم که به در خانه شاه رفت، ديد شلوغ است گفت: چه خبره؟ گفتند: دختر پادشاه مرده.
وقتى داشتند دختر را دفن مىکردند؛ خارکن چاهى کند و از نجا به قبر دختر نقب زد. پيش خودش گفت: پدر تو زندهات را به من نداد حالا من مردهات ار مىبرم. دختر را از توى قبر درآورد و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد.
خارکن به خانه آمد، به زن خود گفت: يک دست لباس بياور و به تن مرده بپوشان. زن کفن را درآورد و لباس را به تن دختر کرد. او را توى رختخواب گذاشتند. مرد به زن خود گفت: برو شام بياور که بعد از سه روز مىخواهم غذا بخورم.
موقع اذان سحر، دختر ناگهان عطسه زد و بلند شد و کنيز خود را صدا کرد. خارکن گفت: بله. دختر گفت: آب مىخواهم.
خارکن رفت و کاسهاى آب آورد. دختر ديد کاسه با کاسههاى خودشان فرق دارد، نگاهى به دُروبَر خود انداخت ديد، اتاق هم جاى ديگرى است. پرسيد: من کجا هستم؟ چه شده؟ کمکم خارکن ماجرا را براى او تعريف کرد. دختر باورش نشد، خارکن او را دم خانهٔ پادشاه برد. دختر ديد بله همه عزادار هستند، برگشتند به خانه، دختر قلم و کاغذ خواست. خارکن آرود. دختر همهٔ ماجرا را براى پدر خود نوشت، بعد نامه را به خارکن داد تا برساند به دست شاه.
پادشاه وقتى نامه را خواند ذوقزده شد و دستور داد مجلس عزا را برچينند. بعد به خارکن گفت: اى مرد برو و دختر را بياور، مرد گفت: سلطان با من پيمان ببنديد که دختر را به من بدهيد. چون خدا او را به من داده، شاه خندهاش گرفت و گفت: هرچه باشد از مردن دخترم بهتر است. و قول داد که دختر خود را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد طبيبها را بياورن. طبيبها گفتند: دختر شما مبتلا به غش هما شده بوده که مثل مردن مىماند. حالا خدا خواسته که او زنده شود. به دستور شاه جشن عروسى راه انداختند و دختر را به خارکن دادند و در بازار براى خارکن دکانى خريدند تا تجارت کند.
خاله جيکجيکه، خاله موش موشه، خاله قارقارى و خاله گردندرازه
زن و شوهرى بودن که هميشه با هم دعوا مىکردند. بالاخره زن قهر کرد و رفت در خرابهاى نشست. داشت گريه مىکرد که صداى جيکجيک گنجشکى شنيد. به گنجشک گفت: خاله جيکجيکه، برو به شوهرم بگو، زنت برنمىگردد. بعد، ديد موشى از آنجا رد مىشود. گفت: خاله موش موشه برو به شوهرم بگو، زنت برنمىگردد. در همين وقت کلاغى قارقار کرد. زن گفت: خاله قارقارى برو به شوهرم بگو، زنت برنمىگردد. از دور شترى ديد، بلند شد. نزديک شتر رفت و گفت: هرکس دنبالم آمد، نرفتم. اما به خاطر اينکه تو بزرگ هستى با تو برمىگردم. بعد افسار شتر را گرفت و به طرف خانه راه افتاد.
به خانه رسيد در زد. شوهر او وقتى فهميد او با يک شتر برگشته، در را باز کرد. ديد بار شتر طلا است. زن را فرستاد تا بخوابد. بعد يک ديگ آش بار گذاشت و کوفته هم پخت. چيزى نگذشت که زن از خواب بيدار شد، رفت کنار پنجره بيرون را تماشا کند، در همان موقع هم، مرد رفته بود روى بام و اش را توى ناودان مىريخت و کوفتهها را به هوا پرتاب مىکرد. در همين موقع صداى جارچى را شنيد که مىگفت: شتر حاکم گم شده است هرکسى آن را ديده به ما خبر بدهد.
زن از خانه بيرون دويد و به جارچى گفت: شتر در خانه ما است. زن و شوهر را نزد حاکم بردند. مرد گفت: زنم ديوانه است. زن گفت: من از خانه قهر کرده بودم. شوهرم خاله جيکجيکه، خاله قارقارى و خاله موشه را دنبالم فرستاد برنگشتم، بعد خاله گردندرازه را فرستاد چون او بزرگ بود برگشتم. حاکم از حرفهاى زن خندهاش گرفت.مرد گفت: مىبينيد که زنم ديوانه است. زن گفت: آن شب که از ناودان آش مىريخت و از آسمان کوفته مىباريد من شتر را به خانه آوردم. با شنيدن اين حرفها حاکم باورش شد که زن ديوانه است. آنها را آزاد کرد. مرد به خانه آمد، طلاها را از زيرزمين بيرون آورد و دست زن خود را گرفت و از آن شهر بهجاى ديگرى کوچ کرد.