دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا با دل غمزده ای سوخته بود
Printable View
دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا با دل غمزده ای سوخته بود
دوست عزیز قوانین صفحه نخست رو بخونید لطفا.نقل قول:
چو ماه نورنظارکان بیچاره
زند بکوشه ابرو ودر نقاب رود
متوجه شدم.
ممنون از تذکرتون
"بام" رو فراموش کردید.نقل قول:
باید در شعرتون باشه.
:n06:
با همین قبلی ادامه بدیم:
نقل قول:
قمری بی آشيانم بر لب بام وفا
دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من
شهريار
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن.
من که جز لیلی نمی بینمنقل قول:
تو مجنون ملامت می کنی
من که مجنونم
تو محنونم نمی بینی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
گفت باور نداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط ادمیت نیست
مرغ تسبیح خوان ومن خاموش
ای برگ ستمدیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی
شعر از بیژن ترقی
صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لا لا چرا
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
دنیای شیرینت به کـام دیگران باشد
لبخندهایت سهم از ما بهتران باشد
کج کرده راهش را به سمت دامنت خورشید
پرچین گلهای تو وقتی زعفران باشد
شمع شب هاي سيه بودی و لبخندزنان
با نسيم دم اسحار هم آغوش شدی
شهريار
ز کوی یار میآید نسیم بادنوروزی
ازین باد ار مدد خواهی، چراغ دل بیفروزی
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تورا چو خاک گرداند پست
مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت
غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، میرود مستمندت
عطار
چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی
کــه شهر پـر شود از بانگ یا رسول الله
اگـر چه روز، همه زاهدند امـا شب
چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقتست که همچون مه تابان بدرآیی
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم
یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم
در خلاف آمد عادت به طلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
حافظ
به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویى در این باد و پریشانتر
مسلمانى که میخواهد نگاهش را نگه دارد
عصاى دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیهگاهش را نگه دارد
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
بهتر ز می ناب کسي هيچ نديد
من در عجبم ز ميفروشان کايشان
به زانکه فروشند چه خواهند خريد
خيام
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
" حافظ "
سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی به درک
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
سمن بر ویس دست رام در دست
ز داغ عاشقى بیهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بید لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
فخرالدین اسعد گرگانی: ویس و رامین، پاسخ دادن ویس رامین را
مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده
شدهام بیرمق و غمزده و تا خورده
اخم کن، زخم بزن، تلخ بگو، سر بشکن
قالی آن گاه عزیز است که شد پا خورده...
تا توانی بنده شو سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو چوگان مباش
ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم
جناب ِعشق عجب باغبان بی رحمیست
دو لاله چیدن از آن باغ و اینهمه تاوان؟!
بی رنج، زین پیاله کسی می نمیخورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات