همچنان از لطفت ممنون داداشی
بعضی هاشون واقعا جالبن
مرسی عزیز
Printable View
همچنان از لطفت ممنون داداشی
بعضی هاشون واقعا جالبن
مرسی عزیز
ممنون از لطفت داش آرمین [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خوشحالم مورد توجه شما همچنان قرار داره [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مرسی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل می کنند.
این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت:
پرسی که تمنای تو از لعل لبم چيست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است:
خواهم که بنالم زغم هجر تو گویم
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضربالمثل در آمده است، به شرح واقعه می پردازیم:
ظهیر الدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد ، در مسند حکمرانی دورقیب سر سخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمر قند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود . بابر به توصیه مادربزرگش ایران از یکی از رؤسا طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را به سختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره اندیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی موثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی ، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است:
باببر ستیزه مکن ای احمد احرار
چالاکی و فرزانگی ببر عیانست
گردیر بپایی و نصیحت نکنی گوش
آنجا که عیان است چه حاجت به بیانست
مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دو بیتی بالا تضمین شده است ، به صورت ضرب المثل در آمده در النسه و افواه عمومی مصطلح گردیده است.
به به به تبریک میگم انجمن های چدید رو
چطوری داش اشکی جون بالاخره به آرزوت رسیدی یه دونه انجمن مستقل ادبیات .دم دیانلا جان گرم امیدوارم موفق باشه. حیف که ما از فعالیت افتادیم امیدوارم بتونم مثل سابق پیش شما دوستان گل برگردم.
امیدوارم شما و بقیه برو بچ با حال p30 خوش باشید
درود...!
ممنون از لطفت بابک جان... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خوشحال میشیم فعالیت شما رو دوباره ببینیم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
M3r30
چون قتل و نهیب و خرابی و یغما گری حدیی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و ستفسرا احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بیان مقصود وجوزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و تر کتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود ، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد. اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارأ زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خلاصه در نتیجه استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام ماوراء النهر ومأمن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود ، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد:« آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.» جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجز تر از این سخن نتواند بود و هر چه درین جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن ، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کردست و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.
هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحأ می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر ، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.
آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازأ در مورد افرادی که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.
هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:« چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ» باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.
هر گاه بین دو یا چند نفر در امری از امور توافق و سازگاری وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد می کنند. در این عبارت مثلی به جای نمی رود گاهی فعل نمی گذرد هم به کار می رود، که در هر دو صورت معنی و مفهوم واحد دارد.
اما ریشه این ضرب المثل:
سابقا که شهرها لوله کشی نشده بود سکنه هر شهر برای تامین آب مورد احتیاج خود از آب رودخانه یا چشمه و قنات، که غالبا در جویهای سرباز جاری بود استفاده می کردند . به این ترتیب که اول هر ماه ، یا هفته ای یک بار- بسته به قلت یا وفور آب- حوضها و آب انبارها را با آب جوی کوچه پر می کردند و از آن برای شربت و شستشو و نظافت استفاده می کردند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طبیعی است در یک محله که دها خانه دارد و همه بخواهند از آب یک جوی در دل شب استفاده کنند، چنانچه بین افراد خانواده ها سازگاری وجود نداشته باشد ، هر کس می خواهد زودتر آب بگیرد . همین عجله و شتاب زدگی و عدم رعایت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهای آب نوبتی در محله های تهران واقعأ تماشایی بود. زن و مرد و پیرو جوان از خانه ها بیرون می آمدند و چنان قشقرقی به راه می انداختند که هیچکس نمی توانست تا صبح بخوابد.
شادروان عبد الله مستوفی می نویسد:« من کمتر دیده ام که دو نفر که از یک جوی آب می برند از همدیگر راضی باشند و اکثر بین دو شریک شکراب می شود. »
آب زیر کاه به کسانی اطلاق می شود که زندگی و حشر و نشر اجتماعی خود را بر پایه مکر و عذر و حیله بنا نهند و با صورت حق به جانب ولی سیرتی نا محمود در مقام انجام مقاصد شوم خود بر آیند. این گونه افراد را مکار و دغلبار نیز می گویند و ضرر و خطر آنها از دشمن بیشتر است زیرا دشمن با چهره و حربه دشمنی به میدان می آید در حالی که این طبقه در لباس دوستی و خیر خواهی خیانت می کنند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اکنون باید دید در این عبارت مثلی، آبی که در زیرکاه باشد چگونه ممکن است منشأ زیان و ضرر شود.
آب زیرکاه از ابتکارات قبایل و جوامعی بود که به علت ضعف و ناتوانی جز از طریق مکر و حیله یارای مبارزه و مقابله با دشمن را نداشتند. به همین جهت برای آنکه بتوانند حریف قوی پنجه را مغلوب و منکوب نمایند، در مسیر او با تلاقی پر از آب حفر می کردند و روی آب را با کاه و کلش طوری می پوشانیدند که هیچ عابری تصور نمی کرد آب زیر کاهی ممکن است در آن مسیر و معبر وجود داشته باشد. باید دانست که ایجاد این گونه با تلاقهای آب زیرکاه صرفأ در حول و حوش قرا و قصبات مناطق زراعی امکان پذیر بود تا برای عابران وجود کاه و کلش موجب توهم و سوءظن نشود و دشمن با خیال راحت و بدون دغدغه خاطر و سرمست از باده غرور و قدرت در آن گذرگاه مستور از کاه و کلش گام بر می داشت و در درون آب زیرکاه غرقه می شد.
آب زیرکاه در قرون و اعصار قدیمه جزء حیله های جنگی بود و سپاهیان متخاصم را از این رهگذر غافلگیر و منکوب می کردند.
درباره کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند ، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته. زنده جاوید مانده اند. به کا می رود. این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است.
اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزارو دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد.
باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت:« هر کس از این سنگها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد .» عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند . چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .
هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد بر سینه اش گذارند و بالمره او را از کار نا امید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند « بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند.»
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آب پاکی همانطوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از حرف آخرین است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند . تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود ولی در معانی و مفاهیم استعاره ای ناظر بر نفی و رد جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مایوس و نا امید شده دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب تقاضایش بر نمی آید.
اختلال و نابسامانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به این تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده به نظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
روزی عبد العزیز از عربی شامی پرسید:« عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگون است؟» عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد « اذا طابت العین عذبت الانهار» یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .عمربن عبد العزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیاموخت. بعضی ها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند. آنجا که گفته بود« پادشاه مانند دربار ، وارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند.» ولی میر خواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: « پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود . پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد ، آن جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت . و اگر تلخ باشد همچنان» . فرید الدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابو علی شفیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت« مرا پندی ده» شفیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:« تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود.» در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد ابتدا به لسان عرب در آمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید.
مردي بود كه از راه دزديدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش ميكرد و هركس كه ميمرد او شبش ميرفت قبرش را ميشكافت و كفنش را ميدزديد. اين مرد روزي حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پايش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: «پسرجان من در تمام عمرم كاري كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خريدم. هيچكس در اين دنيا نيست كه بعد از مردنم ذكر خيري از من بكند. از تو ميخواهم كاري كني كه مثل من وقتي پير شدي از كارهايت پشيمان نشوي و همه ذكر خير تو را بر زبان داشته باشند». پسر گفت: «پدر! من كاري خواهم كرد كه مردم پدر بيامرزي براي تو هم كه پدرم هستي بدهند». پدر گفت: «نه، ديگر هيچكس پدر بيامرزي براي من نميفرستد» پسر گفت: «گفتم كه كاري ميكنم تا همه مردم يك صدا ذكر خيرت را بگويند و بگويند خدا پدرت را بيامرزد». از اين موضوع چندي گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بيرون كشيد و ايستاده توي قبر نگهداشت. فرداي آن روز كه مردم براي خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و اين وضع را ديدند گفتند: «خدا پدر كفن دزد اولي را بيامرزد. اگر كفن را ميدزديد مرده مردم را از قبر بيرون نميانداخت».
اين مثل در موردي گفته ميشود كه يك نفر ديگران را از خوردن چيزي يا كردن كاري منع كند ولي خود در اولين فرصت آن منع كردنها را نديده بگيرد و آن چيز يا كار را براي خود جايز بداند. اين نكته هم گفتني است كه در افسانههاي آذربايجان گرگ و روباه دو دشمن آشتيناپذيرند.
روباهي گرسنه به باغي رسيد. ديد دنبه بزرگي در تله گذاشتهاند. روباه خوب ميدانست كه اگر پوزه يا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و اينور و آنور ميرفت كه از دور گرگي پيدا شد. روباه پيش رفت و سلام داد و گفت: «آ گرگ! چه عجب از اين طرفها؟...» گرگ گفت: «گرسنهام دنبال شكاري ميكردم». روباه گفت: «اينجا دنبه خوب و چربي هست بفرما بخور!» و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزديك تله رفتند. گرگ گفت: «چرا تو نميخوري؟» روباه جواب داد: از بدبختي روزه هستم. گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدايي كرد و دنبه بيرون پريد اما دست گرگ لاي تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهي به آسمان كرد و صلواتي فرستاد و به خوردن مشغول شد. گرگ گفت: «آقا روباه پس تو روزه نبودي!» روباه گفت: «روزه بودم اما ماه و دیدم!»
روزي بود روزگاري بود. داروغهاي در شهري بود و اتفاق روزگار زني داشت كه از زشتي طعنه به كدو تنبل ميزد. زن داروغه به اين زشتي خيلي هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلي ميديد حسوديش گل ميكرد مخصوصاً هر وقت حمام ميرفت بيشتر به ياد زشتي خودش و خوشگلي زنهاي ديگر ميافتاد و بيشتر حسوديش ميشد و با اينكه هميشه با غلام و كنيز و هزار جور دنگ و فنگ حمام ميرفت، با وجود اين چشمش كه به زنهاي ديگر ميافتاد خون خونش را ميخورد.
تا اينكه يك روز كه از حمام ميرود خانه به داروغه ميگويد: تو بايد به جارچي ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن. در قديم لنگ نميبستند و از آن روز لنگ باب ميشود.
روزي از روزها زن بدبختي كه از هيچ جا خبر نداشته وارد حمام ميشود و پس از آنكه لباسهايش را در ميآورد و ميخواهد لخت وارد حمام بشود حمامي نميگذارد. هرچه التماس ميكند حمامي ميگويد: حكم داروغه است. زن هرچه ميگويد: من غير از لباسهايم چيزي ندارم به خرج حمامي نميرود. زن يك دستمال سه گوش پارهپاره داشته كه وسطش هم وصلهاي بوده عاقبت دو پر دستمال را طوري جلوش ميبندد كه وصله ميافتد روي مخرجش اما جلوش تا نافش بيرون ميماند و شكل اين زن خيلي خندهدار ميشود. وقتي وارد حمام ميشود نگاهش به زني ميافتد و ميبيند خيلي به او احترام ميگذارند. اين زن، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامي كه زن ميرود كارش را بكند و سر و كلهاش را بشويد زن داروغه نگاهش به او ميافتد و از او مؤاخذه ميكند: چرا اين ريختي وارد حمام شدي؟ اين چيست به خودت بستي؟ زن دستش را ميزند روي وصله دستمال پاره پارهاي كه روي مخرجش را پوشانده بوده و ميگويد: در دهن داروغه رو بستم.
زن داروغه از اين لطيفه خوشش ميآيد و آنقدر به قيافه اين زن و حرفي كه گفته بود ميخندد كه به ريسه ميافتد و وقتي به خانه برميگردد به شوهرش ميگويد واژ به واژار بكن كه بعد از اين هركه هر جور ميخواهد به حمام برود.
مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري ميكرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بيرون روند كه چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه ميشد هر وقت پدر از خانه بيرون ميرفت آنها هم دم در خانهشان توي كوچه مينشستند و به تماشاي مردم مشغول ميشدند و اين رسم اكثر مردم و خانوادهها بود كه براي رفع دلتنگي در خانه مينشستند. از قضا روزي پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد ميشد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي كه به قصر رسيد فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟
ميتوانست اين همه شوكت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش ميشد. خيلي داشت غصه ميخورد. نميدانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد كه خيلي هم به خود مغرور نشو. ميدانم كه منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت ميگذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا بايد تو ملكه باشي و من دختر يك مرد فقير؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني ميكرد، تعارف و هديه ميفرستاد باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغامها را ميفرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت ميگذارم. اين را ديگر نميتوانم تحمل كنم. مدتها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با كمال خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر كاكلزري به قصر زن تازه خود برود. غافل از اينكه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيلهاي كه بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت. اتفاقاً شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گريه و التماس ميكرد قسم ميخورد كه من پسر زائيدم نميدانم چرا كتي شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينكه توله سگ زائيده و او را در محلي كه گذرگاه مردم است نگهداري كنند تا مردم ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم كردند. سالها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف ميخوردند و بچههاي بيادب مسخرهاش ميكردند و سنگ و چوبش ميزدند و او چون عادت كرده بود و چارهاي نداشت، تحمل ميكرد و چيزي نميگفت. روزي پسربچه هشت نه سالهاي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديك زن نگاهي به او كرد گلي را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن كرد آنقدر گريست كه دل همه مردم به حالش سوخت نميدانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه كه تقريباً قضيه را فراموش كرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: «تو كه سالهاست به اين وضع عادت كردي حالا چرا گريه ميكني؟ سنگ به تو ميزدند حرف نميزدي مگر توي اين گل چه بود كه ناگهان عوض شدي؟» زن بيشتر گريه كرد و گفت: «مردم از اين بدتر هم با من ميكردند حرفي نداشتم تحمل ميكردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گريهام گرفت. نميتوانم آرام شوم». شاه راستي گفتار او را باور كرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جاي خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي كرد و خواهر زن سياهدل جفاكار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از شهر بيرون كنند و كردند.
روايت دوم
سنگ دوست كشنده است
در زمانهاي قديم زنبارهاي را سنگسار ميكردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا ميگذشت سنگي به او ميزد. اما او اصلاً اظهار درد نميكرد. تا اينكه يكي از دوستان خيلي نزديك او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگريزهاي به طرف او انداخت. فرياد مرد بلند شد و گفت: «آخ! مردم». مردم از اين جريان تعجب كردند و علت را پرسيدند. مرد جواب داد: «دوس داشي يامان اولي».
قصه ديگري هم به طنز براي اين مثل ساختهاند كه از اين قرار است.
ميگويند دو رفيق در مكه به هم رسيدند. اولي گفت: «حاج قاسم واقعاً كه جايت در بهشت است. تو چقدر آدم نيكوكاري هستي!» حاج قاسم كه هيچ انتظار نداشت رفيقش اينطور از او تعريف كند، پرسيد: «از كجا ميگويي؟» رفيقش جواب داد: «ديروز كه ما سنگ جمره ميانداختيم من با چشم خودم ديدم كه همه سنگها به شيطان خورد اما او خم به ابرو نياورد، تا نوبت تو رسيد و چند تا سنگ به طرف شيطان انداختي. در همين موقع بود كه شيطان فريادي از ته دل كشيد. همه ما از اين كار او تعجب كرديم و از شيطان پرسيديم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فرياد آمدي؟» شيطان جواب داد: آخر شما نميدانيد، دوس داشي يامان اولي!»( سنگ دوست كشنده است).
كسي كه چند بار كارهاي خطرناك كرده باشد و به تصادف از كيفر نجات يافته باشد و به همين سبب شيرك شده با گستاخي بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گويند: يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك.
در عهد پادشاهي روزي يك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمالباشي پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوي رخت او بيرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «اين رخت فلان زن است». گفت: «بريزيد توي آب» رخت آن زن بيچاره را به دستور زن رمال به آب ريختند. چون آن زن از حمام بيرون آمد و ديد دلش سوخت و كينه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر كار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «ميگم نرو» گفت: «پس چكار كنم؟» زن گفت: «فردا يك كتاب رمالي ميگيري و فالبين و رملتران ميشي». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «ميخوام شوورم رملتران باشه» خب پافشاري زن بود و دليل و برهان نميخواست گفت: «باشه فردا صبح ميرم و رمالي بلد ميشم» اما كجا به سر كار ميرفت؟ ريشخند زنش ميكرد و او هيچ از رملتراني نميدانست و نميآموخت.
اتفاقاً در آن روزها يك شب خزانه و اموال شاه را دزديدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: «خب بايد رمل بتراني و بگي كه اونا كجا هستند و كيها هستند؟» رمال گفت: «كيها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به اين گوشه و آن گوشه دنيا چيزي دستگيرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چيزي به نظرم نمياد!» شاه بسيار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمين مباشيد، شما ميتونين از رمالهاي شهر كمك بگيرين».
شاه همين كار را كرد و رمالهاي شهر را به حضور پذيرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: «اي زن من چيزي بلد نيستم». گفت: «ايني كه بلدي بگو». شوهر آن زن هم رفت پيش شاه، هيچكدام از رمالها نتوانستند كاري از پيش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسيد گفت: «فدايت شوم چهل روز مهلت ميخوام» شاه گفت: «باشد».
آن مرد به خانه برگشت و گفت: «اي زن تو اين خاك را بر سر من كردي در اين چهل روزي كه مهلت گرفتهام اگر دزدها را پيدا نكنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداريش ميداد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب اين چهل روز را نگه داريم؟» زن گفت: «چهل تا خرما ميخريم و در خمبهاي ميگذاريم، هر شب يكي از آنها را ميخوريم وقتي كه نزديك باشد چهل روز تمام شود برميداريم و فرار ميكنيم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانيم خوبست بخت هم كه ميآيد اينجوري بيايد.
باري چهل تا دانه خرما خريدند و در يك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: «اي زن يكي از خرماها را بردار و بيا كه تو اين آب را دستم كردي». از آن طرف دزدها ميتوانستند كه كار به چه كسي واگذار شده رئيسشان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهاي او بود و به حرفهاشان گوش ميداد. چون زن يكي از خرماها را آورد اتفاقاً از خرماي ديگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار كه يكي ازجمله چهل تا آمده، يكي از گندههاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئيس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «اي واي بر حال ما چكار كنيم؟» آن شب گذشت، شب ديگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئيس دزدها يكي از دزدها را همراه آورد تا او هم اين عجايب را بشنود. زن رمال خرماي ديگري آورد. رمال گفت: «اي زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ شان داغ شد. شب سوم رئيس همه دزدها را خبر كرد كه اين منظره را ببيند. سه تاي آنها دم سوراخ گوش دادند. توي اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بيا كه حالا ديگر خيلي شدند، يعني سه تا شدند و ما نزديك شديم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشتبام پايين آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «اي آقا! خواهش داريم...» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به دامن تو، اي رمال راست ميگويي، ما اموال شاه را دزديدهايم، بيا همه را به تو تحويل ميدهيم، شتر ديدي نديدي، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زيرزمين است برو بردار و تحويل شاه بده، پيش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختي و پيدا كردي!» رمال از شادي روي پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پيدا كردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بيرون آوردند و به قصر بردند.
رمال هم شد يكي از نزديكان و خاصان شاه، روزي زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قديمي هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «از زن رمال قديمي شاه» گفت: «بريزيد در آب» لباس آن زن را در آب ريختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: «ديگر براي من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسيدم. فردا ديگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قديميت برو» شوهر گفت: «زن! نميشود» زن گفت: «من راه يادت ميدهم فردا صبح وقتي شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذيرفت تو نزد او برو و جيقه او را از سرش بردار و به زمين بزن. او به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و بيرونش كنيد و تو از آنجا راحت خواهي شد» فرداي آن روز همين كار را كرد تا جيقه شاه را از سرش برداشت و به زمين زد عقرب سياهي از توي جيقه درآمد. شاه از ديدن اين وضع خيلي شاد شد و رمالباشي را احترام زيادي كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را براي زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پيچيد و خواست بخوابد تو برو يك پاي او را تنگ بگير و از تختگاه حمام به پائينش بكش او روي زمين خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و برانيد آن وقت تو راحت ميشوي». رمالباشي هم همين كار را كرد و درست همان موقع كه پاي شاه را زير در كشيد سقف همان جا فرو ريخت و همه تعجب كردند كه چنين پيشبيني كرده بود شاه او را خلعت فراواني داد، رمال هر روز از روز پيش به شاه نزديكتر ميشد. زن از چاره جويي تنگ آمد. ديگر چيزي نميگفت چون طالع از پي طالع ميآمد اما رمال غصه ميخورد كه وقتي كار به او رجوع كنند او از عهدهاش برنيايد. آخر يك روز شاه او را با عدهاي از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتي آهويي را دنبال ميكردند ناگهان ملخي بزرگ بر زين اسب شاه نشست شاه بيآنكه كسي ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: «هاي كي ميتواند بگويد در مشت من چيست؟» هيچكس چيزي نگفت به رمال خود گفت: «دوست من اي كسي كه خدا ترا براي من فرستاد تا مرا از پيشآمدها مطلع كني در دستم چيست؟» رمال زرد شد، سرخ شد كاري از دستش ساخته نبود اين ضربالمثل را به زبان آورد كه يك بار جستي اي ملخ دو بار جستي اي ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جيثه و حمام بود كه يعني من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: «باركالله! مرحبا! تو رمال درجه يك دنيا هستي!»
اين ضربالمثل را در مورد كساني ميگويند كه اول كاري را با شتاب شروع ميكنند و در آخر خسته ميشوند و دست از كار ميكشند.
روزي يك هولي را ميبردند نمك بارش كنند، در موقع رفتن پرسيدند هولي كجا ميروي؟ با شادي گفت: «نمك، نمك، نمك». چون نمك بارش كردند و برگشت، بارش سنگين بود و رنج ميبرد، پرسيدند: «هولي از كجا ميآيي؟» با بيچارگي و بدبختي گفت: «ن..م...ك، ن...م...ك، ن...م...ك».
در زمان قديم شخص خطاكاري بود كه حاكم دستور داد براي جريمه خطايش بايد يكي از اين سه راه را انتخاب كند يا صد ضربه چوب بخورد يا يك من پياز بخورد يا اينكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت: «پياز را ميخورم» يك من پياز براي او آوردند. مقداري از آن را كه خورد ديد ديگر نميتواند بخورد گفت: «پياز نميخورم چوب بزنيد» به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت: «نزنيد پول ميدهم» او را نزدند و صد تومان را داد.
چون كسي به ديگري بدي كند يا در مجلسي يك نفر از بديهايي كه با او شده صحبت كند مردم ميگويند آنكه براي تو چاه ميكند اول خودش در چاه ميافتد.
در زمان حضرت محمد(ص) شخصي كه دشمن اين خانواده بود هر وقت كه ميديد مسلمانان پيشرفت ميكنند و كفار به پيغمبر ايمان ميآورند خيلي رنج ميكشيد. عاقبت نقشه كشيد كه پيغمبر را به خانهاش دعوت كند و به آن حضرت آسيب برساند. به اين منظور چاهي در خانهاش كند و آن را پر از خنجر و نيزه كرد آن وقت رفت نزد پيغمبر و گفت: «يا رسولالله اگر ممكن ميشه يك شب به خانه من تشريف فرما بشيد». حضرت قبول كرد، فرمود: «برو تدارك ببين ما زياد هستيم». شب ميهماني كه شد پيغمبر(ص) با حضرت علي(ع) و ياران ديگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روي چاه بالش و تشك انداخته بود بسيار تعارف كرد كه پيغمبر روي آن بنشيند. پيغمبر بسمآلله گفت و نشست. آن شخص ديد حضرت در چاه فرو نرفت خيلي ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهري دارم آن را در غذا ميريزم كه پيغمبر و يارانش با هم بميرند. زهر را در غذا ريخت آورد جلو ميهمانان، اما پيغمبر فرمود: «صبر كنيد» و دعايي خواند و فرمود: «بسمالله بگوييد و مشغول شويد» همه از آن غذا خوردند. موقعي كه پذيرايي تمام شد پيغمبر و يارانش به راه افتادند كه از خانه بيرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه پيغمبر را مشايعت كنند. بچههاي آن شخص كه منتظر بودند ميهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتي ديدند پدر و مادرشان با پيغمبر از خانه بيرون رفتند پريدند توي اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقابها. پيغمبر كه براي آنها دعا نخوانده بود همهشان مردند. وقتي كه زن و شوهر از مشايعت پيغمبر و يارانش برگشتند ديدند بچههاشان مردهاند. آن شخص ناراحت شد دويد سر چاه و به تشكي كه بر سر چاه انداخته بود لگدي زد و گفت: «آن زهرها كه پيغمبر را نكشتند، تو چرا فرو نرفتي؟» ناگهان در چاه فرو رفت و تكهتكه شد. از آن موقع ميگويند: «چه مكن بهر كسي اول خودت، دوم كسي».
ميگويند: درويشي بود كه در كوچه و محله راه ميرفت و ميخواند: «هرچه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني» اتفاقاً زني مكاره اين درويش را ديد و خوب گوش داد كه ببيند چه ميگويد وقتي شعرش را شنيد گفت: «من پدر اين درويش را در ميآورم».
زن به خانه رفت و خمير درست كرد و يك فتير شيرين پخت و كمي زهر هم لاي فتير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به خانهاش و به همسايهها گفت: «من به اين درويش ثابت ميكنم كه هرچه كني به خود نميكني».
از قضا زن يك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود يك دفعه پسر پيدا شد و برخورد به درويش و سلامي كرد و گفت: «من از راه دور آمدهام و گرسنهام» درويش هم همان فتير شيرين زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فتير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!»
پسر فتير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: «درويش! اين چي بود كه سوختم؟»
درويش فوري رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور كه توي سرش ميزد و شيون ميكرد، گفت: «حقا كه تو راست گفتي؛ هرچه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني».
چون يك نفر به دقت تمام براي ديگري حرف بزند اما آخر كار ببيند كه حرفش در او اثر نكرده، اين مثل را به زبان ميآورد.
يك بابايي مستطيع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجي و همه به او ميگفتند: حاجلي (حاج علي)
اما يك دوست قديمي داشت كه مثل قديم باز به او ميگفت: كللي (كل علي ـ كربلايي علي). مثل اينكه اصلاً قبول نداشت كه اين بابا حاجي شده!
اين بابا هم از آن آدمهايي بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده براي عنوان! اگر هزار بلا سرشان بيايد راضيند اما به شرط اينكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علي پيش خودش گفت: بايد كاري بكنم تا رفيقم يادش بماند كه من حاجي شدهام به اين جهت يك شب شام مفصلي تهيه ديد و رفيقش را دعوت كرد. بعد از اينكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكهاش كشاند و تا توانست توي كله رفيقش كرد كه حاجي شده!
توي راه حجاز يك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و يك همچين دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علي از آن روغن عقربي كه همراهت آوردهاي به اين پنبه بزن، بعد گذاشتند روي زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خير ببيني حاج علي كه جان بابا را خريدي.
در مدينه منوره كه داشتم زيارت ميخواندم يكي از پشت سر صدا زد «حاج علي» من خيال كردم شما هستي برگشتم، ديدم يكي از همسفرهاست، به ياد شما افتادم و نايبالزياره بودم.
توي كشتي كه بوديم دو نفر دعوايشان شد نزديك بود خون راه بيفتد همه پيش من آمدند كه حاج علي بداد برس كه الان خون راه ميافتد. وسط افتادم و آشتيشان دادم همسفرها گفتند: خير ببيني حاج علي كه هميشه قدمت خير است.
نزديكيهاي جده بوديم كه دريا طوفاني شد نزديك بود كشتي غرق شود كه يكي از مسافرها گفت: حاج علي! از آن تربت اعلات يك ذره بينداز توي دريا تا دريا آرام بشود. همين كه تربت را توي دريا انداختم دريا شد مثل حوض خانهمان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علي كه جان همه ما را نجات دادي.
خلاصه گفت و گفت تا رسيد به در خانهشان: همه اهل محل با قرابههاي گلاب آمدند پيشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علي زيارت قبول... همين كه پايم را گذاشتم توي دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت: واي حاج عليجون... همين را گفت و از حال رفت.
خلاصه هي حاج علي حاج علي كرد تا قصه سفر مكهاش را به آخر رساند وقتي كه خوب حرفهاش را زد، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفيقش ببيند، رفيقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتي داشتي كل علي؟!
هركس دنبال كار و معاملهاي برود و سودي نبرد ميگويند فلاني حلاج گرگ بوده!
در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه ميزد و معاش ميكرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود ميرفت و پنبه ميزد و عصر به ده خودشان برميگشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان ميزنند و صداي «په په په» ميدهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را ميزد گرگها نزديك نميآمدند اما تا خسته ميشد و كمان نميزد گرگها حمله ميكردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان ميزد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانهاش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: «مگه امروز كار نكردي؟» گفت: «چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت!» گفت: «چرا مزد نداشت؟» جواب داد: «اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!»
ميگويند: در زمانهاي قديم پيرزن نخ ريسي بود كه از چند سال پيش شوهرش مرده بود و با دو تا گربهاش زندگي ميكرد. اسم يكي از گربهها عروس بود و اسم يكيش هم ملوس. گربه عروس خيلي زرنگ بود و روزي نبود كه چند تا موش گت و گنده از پشت كندو و هيمههاي پير زال نگيرد و سبيلي چرب نكند برعكس او ملوس، گربه خيلي تنبل و تنپروري بود و بيشتر وقتها ميرفت پهلوي پيرزن و آنقدر لوس بازي در ميآورد تا پيرزن از غذاي خودش يك چيزي به او ميداد. موشهاي خانه پيرزن خيلي از عروس ميترسيدند اما ميانهشان با ملوس خيلي خوب بود به طوري كه وقتي ملوس تنبل ميخوابيد موشها از سر و كولش بالا ميرفتند، بعضي از موشها شيطان هم زير دم او سيخونك ميزدند، خلاصه وقتي موشها از تنبلي و بيبخاري ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن كلفتهاشان بروند پيش او و ميانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن يكي خلاص شوند.
در همين گير و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها كمك خواست، موشها هم دور او جمع شدند تا فكري به حالش كنند. پيرزن كه از بدحالي و ناخوشي ملوس باخبر بود به همراه زن همسايه وارد خانه شد. زن همسايه همين كه چشمش به گربه و موشها افتاد رو كرد به پيرزن و گفت: «اينها چه ميكنن؟ اين چه وضعيه؟» پيرزن جواب داد: «اين گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلي است، حتماً رفته پيش موشها به حكيمي؟» زن همسايه خندهاي كرد و گفت: «بله! گربه تنبل ره موش حكيمي منه!» (گربه تنبل را موش طبابت ميكند!).
هر وقت يك نفر از ديگري كمك بخواهد و عوض كمك و فايده، زيان و ضرر ببيند اين مثل را ميگويد.
در يكي از آباديهاي بروجرد اربابي بوده خيلي ظالم و سختگير. يك روز حكم ميكند رعيتها جفتي دو من كره براي سر سلامتي او بياورند. رعيتها هم چيزي نداشتند. هرچه فكر ميكنند چه كنند عقلشان به جايي نميرسد. آخرش ميروند و دست به دامن كدخدا ميشوند و از او ميخواهند كه پيش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند. كدخدا هم بادي به غبغب مياندازد و قول ميدهد كه كارشان را درست كند و پيش ارباب برود.
كدخدا پيش ارباب ميرود و ميگويد: «ارباب! رعيتها امسال كار زيادي ندارند، قوهشان نميرسد جفتي دو من كره بدهند يك لطفي بهشان بكن». مالك از خدا بيخبر هم كه رعيتهاش را خوب ميشناخته و ميدانسته كه چقدر صاف و صادقند ميگويد: «والله كدخدا هرچه فكر ميكنم ترا ناراضي بفرستم دلم راضي نميشه، برو به رعيتها بگو كره را بهشان بخشيدم جفتي دومن روغن بيارن!» كدخدا هم به خيال اينكه براي رعيتها كاري كرده خوشحال و خندان ميآيد و رعيتها را جمع ميكند و ميگويد: «مردم! هي بگيد كدخدا آدم خوبي نيست، رفتم پيش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضي شد به جاي دو من كره، دو من روغن بدين! حالا بريد و به جان من دعا كنين!»
سلام
اگه ممكنه در رابطه با دبه كردن هم بنويس.در ضمن من فكر كنم اون ضربالمثل اسلش اين باشه
چاه مكن بهر كسي *** اول خودت دوم كسي --------اينو متمعنم چون هنوز هم رواج داره تو شيراز اصلشم مال همونجاس
سلام...نقل قول:
در مورد (دبه كردن) هم اگه مطلبی دستم اومد حتما قرار میدم...
شما میتونی از این لینک فهرست ضرب المثلها رو بگیری.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
==============
در مورد اون ضرب المثلی هم که گفتید شیرازی هستش تو ریشه اومده اصلش از چیه و از کجا اومده ؛ شما رو چه حسابی میگید شیرازیه :rolleye:
موفق باشی
سلام
اون داستاني كه براي چاه مكن بهر كسي نوشتيد ..شديدا تكذيب شده و درخواست منبع مينمايم.
سلام...نقل قول:
راجع به امثال و حکم کتب متعددي نوشته شده و پژوهشگران دانشمندي چون علامه فقيد علي اکبر دهخدا، محمدعلي جمالزاده، شادروان صادق هدايت، زنده ياد اميرقلي اميني و .... رنج فراوان برده و هر يک در پيرامون امثله سائره حقاً بحثي مفيد و مستوفي کرده اند که در خور ستايش و تحسين مي باشد.
+
از کتاب " ريشه هاي تاريخي امثال و حکم " تأليف زنده ياد مهدي پرتوي آملي هم میتونی استفاده کنی برای منبع.
منبع هم معرفی شد. امیدوارم ایراد بنی اسرائیلی نیاری:tongue:
موفق باشی;) :)
سلام
ايرادي نيست.ولي نميتونم قبول كنم كه اين ماله زمان پيامبر بوده..چون يه ضربالمثل فارسيه.خيلي چيزارو دوروغكي به داستانهاي پيامبر تبديل ميكنن..اين چاه كندن هم يه جور تله گذاري واسه شكار بوده...البته در مورد معني كه گفتي منم قبول دارم ولي داستانش؟؟؟....i don't know
با تشكر..دبه كردن فراموش نشه
فكر كنم اين دبه كردن يه جور چيزي مثله جر زدن تو بازي و اين حرفها باشه.ولي داستانش رو منم كنجكاوم بدونم
وقتي كسي بيخود و بيجهت بهانه بگيرد اين مثل را ميگويند.
روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوهها برف داشت و يخبندان بود، چوپاني بز لاغر و لنگي را كه نميتوانست از كوره راههاي يخ بسته كوه بگذرد در سر «چفت»(آغل) گذاشت تا حيوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه ميشد و چوپان گله را از صحرا و كوه ميآورد اين بز هم ميرفت توي رمه و قاطي آنها ميشد و شب را در «چفت» ميخوابيد. يك روز كه بز داشت دور و بر چفت ميچريد و سگها هم آن طرف خوابيده بودند يك گرگ داشت از آنجا رد ميشد و بز را ديد اما جرأت نكرد به او حمله كند چون ميدانست كه سگهاي ده امانش نميدهند. ناچار فكري كرد و آرامآرام پيش بز آمد و خيلي يواش و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: «چيه؟ چه ميخواهي؟» گرگ گفت: «اينجا نچر» بز گفت: «براي چه؟» گرگ گفت: «ميداني چون ديدم تو خيلي لاغري دلم به رحم آمد خواستم راهي به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوي» بز با خودش گفت: «شايد هم گرگ راست بگويد بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي بيرون بيايم» بعد از گرگ پرسيد: «خب بگو ببينم چطور من ميتونم چاق بشم؟» گرگ گفت: «اين زمين، زمين وقف است و علفش ترا فربه و چاق نميكند، راهش هم اينست كه بروي بالاي آن كوه كه من الان از آنجا ميآيم و از علفهاي سبز و تر و تازه آنجا بخوري من هم دارم ميروم به سفر!» بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر ميرود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر ديد فهميد كه حيلهاش گرفته، از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمين كرد. بز هم كه ديد گرگ راهش را گرفت و رفت خيالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توي راه يك مرتبه ديد كه اي دل غافل گرگه دارد دنبالش ميآيد. بز فكري كرد و ايستاد تا گرگ به او رسيد. بز گفت: «ميدانم كه ميخواهي مرا بخوري، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگيم سير شدهام، فقط از تو ميخواهم كه كمي صبر كني تا بالاي كوه برسيم و آنجا مرا بخوري، چون كه اگر بخواهي اينجا مرا بخوري نزديك ده است و از سر و صدا و جيغ من سگها ميآيند و نميگذارند مرا بخوري آن وقت، هم تو چيزي گيرت نميآيد و هم من اين وسط نفله ميشوم اگر جيغ هم نكشم نميشود آخر جان است بادمجان كه نيست!» گرگ ديد نه بابا بز هم حرف ناحسابي نميزند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه ديد نزديك است بالاي كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «يخ سرگرد نده» بز كه فهميد گرگ دنبال بهانه است با مهرباني گفت: «اي گرگ من كه ميدانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه ميداني هرچه به قله كوه برسيم امنتر است پس چرا عجله ميكني من كه گفتم از زنده بودن سير شدم وگرنه همان پايين كوه جيغ ميكشيدم و سگها به سرعت ميريختند». گرگ گفت: «آخه كمي يواش برو، گرد و خاك نكن نزديكه چشماي من كور بشه». بز گفت: «آي گرگ! روي يخ راه رفتن كه گرد نداره، بيجا بهانه نگير» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگهاي ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بيايند و هرچند قدمي كه ميرفت نگاهي به پشت سرش ميكرد بز هم كه ميدانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتي بود تا فرار كند. تا اينكه وقتي باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهايش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگهاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فراريش دادند. بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگيرد. فرداي آن روز همان گرگ بز را ديد كه باز در جاي ديروزي ميچرد. با خودش گفت: «اينجا گرگ زياد است او كه مرا نميشناسد ميروم پيشش شايد امروز او را گول بزنم ولي ديگر به او مجال نميدهم كه فرار كند».
با اين فكر رفت پيش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمي زد كه مثلاً گرگ را نميشناسد. گرگ گفت: «آهاي بز! اينجا ملك وقفه، بهتره اينجا نچري بري جاي ديگه». بز گفت: «من حرف تو را باور نميكنم مگر به يك شرط، اگر شرط مرا قبول كني آن وقت هر جا كه بگي ميرم» گرگ گفت: «شرط تو چيه؟» بز گفت: «اگر حاضر بشي و بري روي آن تنور گرم و دو دستت را يك بار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقفي است آن وقت من حرفت را باور ميكنم». گرگ گفت: «خب اينكه كاري نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زير چشمي هم اطراف را ميپاييد كه نكند سگها يك مرتبه به او حمله كنند غافل از اينكه يك سگ قوي بزرگ داخل تنور خوابيده است همين كه رفت سر تنور و دستهايش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگي كه توي تنور خوابيده بود از خواب بيدار شد و به گرگ حمله كرد. سگهاي ده هم رسيدند و او را پارهپاره كردند.
يك روز مردي در زراعت خود مشغول آبياري بود، مردي را ديد كه سوار بر اسب از نزديك زمينش ميگذرد.
برزگر بيخود مرد سواره را صدا كرد و گفت: «بيل منه نسوني ها!...» سوار پرسيد: «مگه بيل تو به چه دردي ميخوره؟» برزگر سادهلوح گفت: «اگر بيل منو به آهنگري بدي برات نعل اسبي درست ميكنه»
سوار وقتي كه ديد برزگر آدم صاف و سادهاي است و تنش ميخارد از اسب پياده شد و يك كتك جانانه به او زد و بيلش را هم ازش گرفت و رفت.
مرد خياطي پارجه مشتري را كه برش ميكرد تك قيچي و اضافه مانده پارچه را پسانداز ميكرد و به صاحبانش نميداد.
شبي در خواب ديد روز قيامت شده و او را زير علم دادخواهي بردهاند و مشتريهاي او دارند با قيچي آتشين گوشت و پوست او را ميبرند و ميبرند از خواب پريد و با خودش عهد كرد كه ديگر اين كار را نكند و باقيمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد.
فردا به شاگردش سفارش كرد كه هر وقت ديدي من تكههاي پارچه را برميدارم تو بگو: «استا، علم» .
از قضا روزي يك پارچه گرانقيمت آوردند كه به تكههاي آن طمع كرد هرچه كرد ديد نميتواند از اين يكي بگذرد همين كه برداشت شاگرد گفت: «استا، علم» استا گفت: «اين يكي را بكش قلم!»
روايت دوم
علم علم، درد ورم ـ زري كه نبود توي علم!
خياطي بود كه قسمتي از پارچههاي مردم را موقعي كه رخت و لباس براشان ميدوخت برميداشت و وقتي كه زياد ميشد پوشاكي درست ميكرد و ميفروخت.
شبي در عالم خواب ديد كه مرده و جلو تابوتش علمهاي همه رنگ در حركت است و به او ميگويند: «اين علمها از پارچههايي است كه موقع خياطي دزديدي» بعد از تقلا و پيچ و تاب زياد از خواب بيدار شد و پشيمان از كردههاي گذشته با خودش عهد كرد كه ديگر دزدي نكند.
وقتي هم به دكان رفت به شاگردش سپرد كه: «هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و بدزدم تو بگو: «علم علم» تا من دست از دزدي بردارم».
اتفاقاً زد و يك پارچه زربفتي پيش خياط آوردند. خياط كه چشمش به پارچه زري گرانقيمت افتاد عهدي كه با خودش كرده بود يادش رفت و قيچي را برداشت تا يك تكه از آن را بچيند و براي خودش بردارد .
شاگرد كه استاد را ميپاييد گفت: «علم علم» استاد اعتنايي به حرف او نكرد. شاگرد اين دفعه با فرياد گفت: «استا، علم علم»
خياط از فرياد شاگرد اوقاتش خيلي تلخ شد و داد زد: «چه خبرته! علم علم و درد ورم ـ زري كه نبود توي علم!»
ملايي با درويشي همكار و شريك بود به هر منزلي كه ميرفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه ميخورد دست از غذا ميكشيد و ميگفت: «الحمدلله» درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود و مجبور ميشد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درويش به ملا گفت كه: «رفيق اين كار خوبي نيست، تو زود دست ميكشي من گرسنه ميمانم» اما ملا اين عادت از سرش نميافتاد. درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد. يك روز كه از دهي به ده ديگر ميرفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه ميخورد زد تا بيهوش شد. ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت: «مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري». ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت: درويش رو كرد به ملا و گفت: «آي دره دكي ملا»1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت: «بله قربان تازه دن بسمالله»2 و دوباره شروع به خوردن كرد.
۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد .
۲- بله قربان دوباره بسم الله
اين مثل را براي مردم حسود ميآورند و ميگويند:
زني كه هميشه به همسايهها و ديگران حسودي ميكرد و از اين بابت خيلي هم عذاب ميكشيد، روزي به درگاه خداوند متعال ناليد و از او يك ماده گاو درخواست كرد. همسايهاي كه شاهد تقاضاي او بود، گفت: «چون تو خيلي حسودي، خدا به تو گاو نميدهد، مگر از خدا بخواهي كه اول گوسالهاي به همسايهات بدهد و بعد ماده گاوي به تو». زن حسود در جواب گفت: «حالا كه اينطور است، نه ميخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما ديگوا به من».
اين مثل مترادف است با مثل فارسي «كور كور را ميجويد آب گودال را» و هر وقت دو نفر همديگر را پيدا ميكنند و با هم دمخور و مأنوس ميشوند مردم درباره آنان اين مثل را ميزنند.
در زمانهاي بسيار قديم در آذربايجان دو خانواده بودند كه يكي از آنها يك دختر داشت به اسم «چؤلمك»(دیزی) و ديگري يك پسر داشت به اسم «دوواق»(در دیزی) كه اين دو عاشق و خاطرخواه هم بودند. اما چون بين آن دو خانواده دشمني ايلي و طايفهاي بود اين پسر و دختر نميتوانستند به هم برسند. تا اينكه «دوواق» از عشق «چؤلمك» سر به كوه و بيابان گذاشت.
عاقبت روزي از روزها قضا و قدر «چؤلمك» را به وصال «دوواق» رساند و اين دو تا به هم رسيدند.
روايت دوم
ديزي غلتيده درش را پيدا كرده
اين مثل در موردي گفته ميشود كه دو نفر از حيث اخلاق و رفتار با هم خيلي جور دربيايند.
در زمانهاي قديم مردي عالم و دانا به شهري ميرفت. در راه يك مرد عامي با او همراه شد. مرد دانا از او پرسيد: تو مرا خواهي برد يا من ترا؟ مرد فكري كرد و گفت: «چه سؤال احمقانهاي اينكه ديگر من و تو ندارد. هر دو داريم ميرويم. دانشمند خاموش شد. پس از طي مقداري راه به قبرستاني رسيدند. دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسيد: اينها مردهاند يا زندهاند؟ دومي باز سري جنباند و گفت: خب ميبيني كه همه مردهاند. اگر زنده بودند كه پا ميشدند و ميرفتند خانههايشان و بعد با خود گفت: امروز با چه مرد احمقي همسفرم. مرد دانشمند دوباره خاموش شد. به راه ادامه دادند تا نزديكيهاي شهر ديدند كه مردم شهر گندمهاي سنبلهدار را در يك جا انباشتهاند. دانشمند از مرد پرسيد: مردم شهر اين گندمها را خوردهاند؟ مرد گفت: شما چقدر سؤالهاي بيسر و ته از آدم ميكنيد ميبينيد كه همهاش اينجاست. اگر خورده بودند كه اينجا نبود. دانشمند ديگر حرفي نزد تا به شهر رسيدند و دانشمند ميهمان آن مرد شد.
مرد پيش زن و دخترش رفت و گفت: امروز يك ميهمان خل و ديوانهاي به خانه آوردهام كه حرفهاي عجيب و غريب و بيسر و ته ميزند. دختر او كه از عاقلترين دختران زمان خود بود از پدرش پرسيد: «پدرجان ميهمان چه سؤالهايي از شما كرده است؟ مرد گفت: وقتي راه افتاديم از من پرسيد كه تو مرا ميبري يا من ترا ببرم؟ دختر گفت: «منظورش اين بوده كه تو در راه قصه و حكايت خواهي گفت تا مشغول باشيم و رنج راه را حس نكنيم يا من بگويم؟» مرد انگشتي را گزيد و تعجب كرد.
دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟ مرد گفت: وقتي به قبرستان رسيديم از من پرسيد اينها مردهاند يا زندهاند؟ دختر گفت: منظورش اين بوده كه آنها نام نيك از خود به جا گذاشتهاند يا نه؟ اگر نام نيك از خود گذاشته باشند زندهاند وگرنه مرده حقيقي هستند. مرد بيشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد: منظورش اين بوده كه گندمها را قبلاً فروختهاند و پولش را خرج كردهاند يا نه؟ مرد شرم زده شد و پيش ميهمان آمد و جواب سؤالها را گفت.
مرد دانشمند پرسيد: جواب اين سؤالها را چه كسي گفت؟ مرد جواب داد: دخترم. دانشمند از دختر او خواستگاري كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد. وقتي مردم اين قصه را شنيدند گفتند: گودوش ديغير لانيب دوواغين تاپيب.
من فهرست رو نگاه کرده بودم
احتمالا متوجه نشده بودم
.....................
موفق باشید .
سلام...نقل قول:
دوست عزیز این ضرب المثل قبلا معرفی شده. لطفا دقت کن.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لیست ضرب المثل ها هم در پست اول فهرست شده.
مرسی:)