دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
Printable View
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
لابه كرده عيسى ايشان را كه اين
دايم است و كم نگردد از زمين
بد گمانى كردن و حرص آورى
كفر باشد پيش خوان مهترى
«مثنوي معنوي»
یار ما بی رحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است
لطف او نسبت به من این یک دو سال
گر شماری یک دوباری بوده است
تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی خود عیب و عاری بوده است
لیلی و مجنون به هم میبودهاند
پیش ازین خوش روزگاری بوده است
میشنیدم من که این وحشی کسیست
او عجب بی اعتباری بوده است
تو را من چشم در راهم
که میگیرند در شاخ تلاجن شاخه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم.تو را من چشم در راهم
نیما
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
همشهریم :31: حافظ
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است که ایران ویران شود کنام پلنگان و شیران شود.
در غم ما روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
«مثنوی معنوی»
در آ که در دل خسته توان دراید باز
بیا که تن مرده روان دراید باز
. حافظ
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا و شمع آفتاب کجا
از عرض نیازم چه بلا بیخبرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت
فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم
صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
انا المسموم ما عندی.......... بتریاق ولا راقی
ادرکاسا و نا ولها............... الا یا ایها الساقی
یزید
يك نفر همدم خوشبختي هاستيك نفر همسفر سختي هاست
تو بگويى مرد حق اندر نظر
کى در آرد با خدا ذکر بشر
خر از اين میخسبد اين جا اى فلان
که بشر ديدى تو ايشان را نه جان
نگو بار گران بوديمو رفتيم
نگو نا مهربان بوديمو رفتيم
اخه اينها دليله محكمي نيست
بگو با ديگران بوديمو رفتيم
مرغ و ماهى داند آن ابهام را
که ستودم مجمل اين خوش نام را
«مثنوی معنوی»
اساس توبه که در محکمي چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجي چه طرفهاش بشکست
بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد
:دی
دال بده :دی
مگـــر ايــن دل ، دلِ من ، دل نــــدارد
بـــه عشقت حق آب و گــــــل نــدارد
شکستي اين دل چون شيشه ام را
فــــــداي چشــم تـــــــو قابـــل ندارد
(سيد محمدرضا هاشمي زاده)
در میان مستمندان فرق نیست
این غریق خرد بهر غرق نیست
درخشنده اعتصامی (پروین)
تو خود گفتی که مو ملاح مانم
به آب دیدکان کشتی برانم
همی ترسم که کشتی غرق وابو
درین دریای بی پایان بمانم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
سعدی
من آدم شادی نیستم واسه همین
همیشه غم توی چشمام داره کمین
پس همین شده دلیل
تا اینکه همه برداشت بد کنن از این
سروش لشگری
این شعر سنتی نیست.
نگفتی که قبله ست سوی حجاز؟
چرا کردی امروز از این سو نماز؟
سعدی
زدل نقش جمالت در نشی یار
خیال خط و خالت در نشی یار
مژه سازم بدور دیده پرچین
که تا وینم خیالت در نشی یار
راه گم کرده و با رويي چو ماه آمدهاي
مگر اي شاهد گمراه به راه آمدهاي
باري اين موي سپيدم نگر اي چشم سياه
گر بپرسيدن اين بخت سياه آمدهاي
شهریار
الان ای بدم یا ی؟؟؟نقل قول:
گر بپرسيدن اين بخت سياه آمدهاي
______________
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
فردوسی
اول که مرا عشق نگارم بر بود
همسایه ی من ز ناله ی من نغنود
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود
آتش چو همی گرفت کم گردد دود.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
:دی
roozi khaham amad va payami khaham avard dar ragha noor khaham rikht va seda khaham dar dad ey sabadhatan pore khab sib avardam sib sibe sorkhe khorshid
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد در رگها نور خواهم ریخت
روزگاريست که کس را به کسي یـاری نيست ...................جــز دل آزاري و نیــــــرنگ و ریـــاکـــاری نيست
کـــــاروان دستخوش رهنم بيگانه شده است.....................ســاربـان ایـن روش غافلــــه ســـالاری نيست
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیســــــــــت .:.:. غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریـهٔ بیاختیار خویـــــــــــــــشتنم .:.:. فغان که در کف من اختیار باید و نیســــت
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست .:.:. چو صبحدم نفسم بیغبار بایــد و نیست
رهی
تو بر راه من ستیزه مریز
که من خود یکی مایه ام در ستیز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
تـــا آمدم کـــه با تـــو خداحافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا در گلو شکست