- 
	
	
	
	
		غزل ۲۳
 
 خيال روی تو در هر طريق همره ماست
 نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست
 
 به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
 جمال چهره تو حجت موجه ماست
 
 ببين که سيب زنخدان تو چه میگويد
 هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست
 
 اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
 گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
 
 به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
 فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
 
 به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
 هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
 
 اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
 که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۲۴
 
 مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
 که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست
 
 من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
 چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست
 
 می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
 که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
 
 کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
 نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست
 
 بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
 زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست
 
 جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
 چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست
 
 حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
 يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۲۵
 
 شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
 صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست
 
 اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
 ببين که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
 
 بيار باده که در بارگاه استغنا
 چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
 
 از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
 رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
 
 مقام عيش ميسر نمیشود بیرنج
 بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
 
 به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش میباش
 که نيستيست سرانجام هر کمال که هست
 
 شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
 به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
 
 به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
 هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
 
 زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
 که گفته سخنت میبرند دست به دست
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۲۶
 
 زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
 پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
 
 نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
 نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
 
 سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
 گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست
 
 عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
 کافر عشق بود گر نشود باده پرست
 
 برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
 که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
 
 آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
 اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
 
 خنده جام می و زلف گره گير نگار
 ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۲۷
 
 در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
 مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست
 
 در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
 وز قد بلند او بالای صنوبر پست
 
 آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
 وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست
 
 شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
 و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
 
 گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
 ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست
 
 بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
 هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۲۸
 
 به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
 که مونس دم صبحم دعای دولت توست
 
 سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
 ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
 
 بکن معاملهای وين دل شکسته بخر
 که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
 
 زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
 که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
 
 دلا طمع مبر از لطف بینهايت دوست
 چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
 
 به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
 که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست
 
 شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
 نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
 
 مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
 گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۲۹
 
 ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
 خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
 
 گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
 هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است
 
 افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
 تحرير خيال خط او نقش بر آب است
 
 بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
 زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است
 
 معشوق عيان میگذرد بر تو وليکن
 اغيار همیبيند از آن بسته نقاب است
 
 گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
 در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
 
 سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
 دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
 
 در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
 کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
 
 حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
 بس طور عجب لازم ايام شباب است
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۳۰
 
 زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
 راه هزار چاره گر از چار سو ببست
 
 تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
 بگشود نافهای و در آرزو ببست
 
 شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
 ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
 
 ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
 اين نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
 
 يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
 با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
 
 مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
 بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
 
 حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
 احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۳۱
 
 آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
 يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
 
 تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
 هر دلی از حلقهای در ذکر يارب يارب است
 
 کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
 صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
 
 شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست
 تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
 
 عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو
 در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
 
 من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
 زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
 
 اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
 با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است
 
 آن که ناوک بر دل من زير چشمی میزند
 قوت جان حافظش در خنده زير لب است
 
 آب حيوانش ز منقار بلاغت میچکد
 زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۳۲
 
 خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
 گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
 
 مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
 زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
 
 ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
 نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
 
 مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
 ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
 
 چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
 که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
 
 تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
 خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
 
 ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
 به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست