گل به صنوبر چه کرد روایت اول
یکی بود یکی نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندی بود فقط یکدانه پسر داشت و چون خیلی علاقه به این پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغی که متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نکنند و او را توی باغ نبرند. تا اینکه پسر یواش یواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شکار می رفت از قضا روزی از در باغ عبورش افتاد به نوکر خودش گفت این باغ از کیست؟ نوکر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب کرد که چرا در این مدت از باغ خودشان دیدن نکرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست که اجازه دهد از باغ دیدن کند.
مادرش گفت پدرت دستور داده که در این باغ گشوده نشود پسر اصرارش زیادتر شد و بنای داد و بیداد و گریه زاری را گذاشت. و از مادرش خواست که باید من به این باغ سر بزنم. عاقبت در غیاب پدر و مادرش در باغ را گشود و دید که باغ پر از میوه و جویبارهای فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدری تفرج و گردش کرد. گفت پدرم چرا تا حال باغی به این خوبی را به من نشان نداده که بهترین گردشگاه است و خیلی غصه مدت عقب افتاده را خورد که ناگهان آهوی خوش خط و خالی از جلو چشمش نمایان شد که خیلی جالب بود و توجهش را به خود جلب کرد و پسر در تعقیب آهو شتافت آهو بنای جست و خیز را گذاشت و پسر هم او را تعقیب کرد. آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقیب کرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخی خورد دختر خوشگلی از جلد آهو خارج شد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پسر از دختر که از جلد آهو بیرون آمده بود خواستگاری کرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زیر زمین های قلعه کرد و گفت:«اگر می خواهی به وصالم برسی شرط دارد اگر شرطم را پذیرفتی و جوابم را دادی زنت می شوم والا سرت از تن جدا خواهم کرد» بعد به اتاق دیگری هدایتش کرد. پسر متوجه شد که سرهای بریده در این اتاق زیاد است. گفت این سرهای بریده چیست؟ دختر گفت:«این ها تمام خواستگارهای من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوی شرطم را قبول کنی سؤال مطرح شود.»
پسر چون عاشق و بیقرار دختر بود ناچار قبول کرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: یک هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم که عیال من هستی اگر نگفتم سرم را تقدیم خواهم کرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خیال نکنی که از چنگ من خلاص می شوی. اگر سر موعد جواب ندهی چنانچه ستاره شوی در آسمان باشی و اگر ماهی شوی ته دریا باشی دستگیر می شوی و سزای خود را خواهی دید» پسر از قلعه خارج شد و به فکر و اندیشه فرو رفت سرگردان رو به بیابان نهاد و شب را زیر درختی به روز رساند. خواب و بیدار بود که ناگهان سه کبوتر بالای درخت قرار گرفته یکی از کبوترها به دو کبوتر دیگر گفت:«خواهرها این پسر گرفتار عشق دختر پریزاد شده و دخترپریزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر این جوان بیدار باشد باید زود حرکت کند و راه راست را پیش بگیرد داخل شهر «گل» شود دکان قصابی جلو دروازۀ شهر است و آن دکان مال «گل» است.
سگی جلو دکان با قلادۀ طلا مشغول پاسبانی است و در انتظار صاحب دکان که گل باشد مانده است. همین قدر که گل سرو کله اش نمایان می شود سگ را با عزت تمام داخل دکان می کند و مشغول پذیرائی از سگ و مشغول کاسبی می شود و عصر که شد با سگ به منزل می روند. این جوان بایستی هر طور شده و صاحب دکان هر شرطی بکند قبول کند و داخل منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.» پسر تمام حرفهای کبوتر را شنید و توکل بخدا روانه شهر شد. در بین راه به پیرمرد عابدی رسید و پس از سلام و احوالپرسی از پیرمرد عابد التماس دعا کرد و پیر روشن ضمیر پر مرغی از شال کمر خود خارج کرد و گفت:«ای جوان انشاء الله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهی رسید.
هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدی این پر را آتش بزن مرغی تو را نجات خواهد داد» جوان از مرد عابد خیلی ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاکیزه ای افتاد که قلادۀ طلا و زنجیر طلا به گردن در دکانی پاس می دهد. جوان هم یک طرف دکان ایستاد و مشغول تماشا شد. اندکی بعد سر و کله قصاب صاحب دکان که همان گل باشد پیدا شد و سگ را بغل کرد و قدری او را نوازش کرد و بوسیدش و پشت پیشخوان دکان ایستاد و مشغول کاسبی شد. جوان هم در آنجا مشغول تماشا بود خلاصه غروب شد قصاب دکان خود را جمع آوری کرد و خواستند روانۀ منزل شوند.
جوان غریب دنبال قصاب افتاد و براه ادامه داد. قصاب رو به جوان کرد و گفت:«چیزی می خواهی؟» پسر گفت:«بدان و آگاه باش که من غریب این شهرم جا و منزلی ندارم امشب مرا به منزل خود راه بده.» گفت:«ای جوان من کسی را به منزل خود راه نمیدهم اگر هم کسی را در منزل ببرم صبح سرش را خواهم برید. اگر به این شرط حاضری می توانی بخانۀ من بیایی.» پسر قبول کرد و به اتفاق به خانۀ قصاب آمدند و قصاب مشغول پذیرایی گرمی شد تا موقع شام رسید. قصاب سفره را پهن کرد سگ هم جلو سفره نشست. قصاب اول غذای مرتب و منظمی جلو سگ گذاشت و بعداً خود و جوان مشغول غذا خوردن شدند و پس از صرف شام قصاب باقی ماندۀ غذای سگ را توی بشقابی ریخت و بلند شد در صندوقخانۀ مقابل را باز کرد و قفسه بزرگی که در آن قفل بود باز کرد باقی ماندۀ غذای سگ را جلو زن زیبایی که در قفس زندانی بود گذاشت و مجدداً در قفسه را قفل کرد.
پسر هم دارد تماشا می کند خیلی تعجب کرد که این زن بیچاره کیست و چرا زندانی شده و سگ چرا اینقدر مورد احترام و عزت قرار گرفته است قصاب هم پس از فارغ شدن مجدداً آمد و با جوان مشغول صحبت شدند. جوان گفت:«ای قصاب تو که مرا صبح خواهی کشت خواهش می کنم قصه این زن زیبا که در قفس است و این سگ که اینقدر مورد توجه و محبت تو قرار گرفته برای من که فقط تا صبح زنده هستم بازگو کن.»
قصاب گفت:« از این راز منصرف شو که برای تو سودی ندارد.» از بسکه پسر التماس کرد قصاب راضی شد که قضایا را بگوید و پیش خود فکر کرد که این مهمان من است و صبح هم کشته خواهد شد پس خوب است دلش را نشکنم و سرگذشت را بگویم.» قصاب شروع کرد حرف زدن گفت:«ای جوان بدان و آگاه باش که اسم من گل است و اسم آن زن زیبا که در قفس هست صنوبر است. این زن را از چشم های خود بیشتر دوست دارم و هر چه می خواست از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برایش تهیه می کردم از هیچ نوع فداکاری در مقابل خواست هایش دریغ و مضایقه نکردم و این زن به من خیانت کرد. بعضی از دوستان و رفیقان که از موضوع با اطلاع بودند گاهی گوشه و کنایه می زدند ولی من تصور نمی کردم که این زن بمن خیانت کند زیرا هر چه خواست برایش مهیا می کردم. از اتفاق روزگار روزی سر زده داخل منزل شدم دیدم که این زن پدر سوخته با مردی است. از روی ناراحتی به آن شخص حمله کردم و با هم گلاویز شدیم. زن وقتی دید که ممکن است من به او فایق آیم به کمک او شتافت و نزدیک بود هلاک شوم که همین سگ باوفای من وارد شد و پای زن را به سختی مجروح کرد و پس از افتادن زن به کمک من شتافت که با مرد فاسد مشغول زد و خورد بودم و بالاخره شخص خائن را کشتم و جسدش را در چاه انداختم.
از آن موقع تاکنون زن را در قفس زندانی کرده ام و پس ماندۀ غذای این سگ، خوراک آن صنوبر خانم است این بود سرگذشت من و حالا این سگ را از جان خود بیشتر دوست دارم و شب ها قفس زن را در پشت در خانه می گذارم که بجای سگ پاسبانی کند.» و قفس زن را آورد و پشت در اتاق گذاشت و رختخواب سگ را انداخت و سگ بخواب ناز فرو شد و مرد قصاب و جوان هم خوابیدند. صبح زود قصاب از خواب بیدار شد و جوان هم بلند شد و گفت آمادۀ کشتن شو. جوان رو به قصاب کرد و گفت:«اجازه بده نماز صبح را بخوانم. آنوقت من تسلیم تو هستم.» قصاب در خانه را قفل کرد و جوان توی حیاط آمد که وضو بگیرد و نماز بخواند پر مرغی که مرد عابد به او داده بود سوزاند که یکمرتبه سیمرغی نمودار شد و دست انداخت گریبان جوان را گرفت و به هوا بلند شد و جوان با صدای بلند از آقا گل قصاب بین زمین و آسمان خداحافظی کرد و قصاب از رازی که مدت ها در سینه پنهان کرده بود و به کسی اظهار نکرده بود پشیمان شد و انگشت حسرت و عبرت به دندان گرفت ولی افسوس که پشیمانی سودی ندارد.
خلاصه سیمرغ به جوان گفت کجا خواهی رفت؟ جوان قلعه دختر پریزاد را نشان داد و سیمرغ هم در قلعه جوان را پیاده کرد و خداحافظی کرد و مجدداً پری به جوان داد که اگر وقتی لازم باشد بسوزان تا حاضر شوم و پسر داخل قلعه شد و دید که دختر پریزاد مشغول قدم زدن است و منتظر است پسر که داخل قلعۀ پریزاد شد دختر به استقبال شتافت به اتفاق داخل تالار شدند و ماجرای گل و صنوبر را نقل کرد. رنگ از رخسار دختر پرید زیرا شنیده بود که هر که سرگذشت گل و صنوبر را بگوید با او وفادار نخواهد شد. شب را باستراحت پرداختند پسر از دختر پریزاد پرسید حالا چه می گویی؟ دختر گفت:؟«من به عهد خود وفادارم و تسلیم خواهم شد» بعد سرگذشت جوانانی را که بدست او به قتل رسیده بودند برای جوان تعریف کرد و جوان با خود اندیشید که پدرش حق داشته که در باغ را قفل می کرد و از رفتن او به باغ مانع می شد تصمیم گرفت که انتقام جوانانی را که بدست این دختر سنگدل به قتل رسیده اند بگیرد. پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و جوان گفت:«از تو می خواهم که این دختر پریزاد را به هوا ببری و به کوه قاف پرتاب کنی که طعمۀ جانوران شود و انتقام خود را پس بدهد.» و سیمرغ هم اطاعت کرد و دختر را به درک اسفل السافلین رساند و خبر نابودی آهوی خوش خط و خال را و سرگذشت گل و صنوبر و صنوبر به گل چه کرد را برای پدر و مادرش تعریف کرد و همگی شاد و خرم شدند و در باغ را باز کردند و آنرا وقف گردشگاه عمومی کردند و پسر هم تا زنده بود از زنان گریزان بود و نفرت داشت و هر وقت پدر و مادرش می خواستند او را وادار به عروسی کردن کنند می گفت گل به صنوبر چه کرد؟
گل به صنوبر چه کرد / روایت دوم
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود روزگاری بود پیرمردی بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شکار می رفتند یک روز پیرمرد پسرهاش را صدا کرد و گفت: فرزندان! من میخواهم به شما نصیحتی بکنم گفتند چه نصیحتی داری بگو. پیرمرد کوهی را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من برای شکار به این کوه نروید.
پسران نصیحت و وصیت پدر را قبول کردند تا روزی که پیرمرد از این دنیا چشم پوشید و فرزندانش تنها ماندند مدتها گذشت پسر بزرگتر روزی به برادرانش گفت: بیائید برای شکار به کوه برویم برادر کوچک گفت ای برادر مگر نصیحت پدرمان را از یاد برده ای؟ خلاصه هر چقدر برادر کوچکتر التماس کرد برادر بزرگتر قانع نشد و حرف او را قبول نکرد و برادر بزرگ روزی عده ای از دوستان و آشنایان خود را جمع کرد که برای شکار به آن کوه بروند. برادر بزرگتر با یاران خود به کوه رفتند موقعی که به کوه رسیدند دیدند یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری هم در دست دارد و به سرعت به طرفشان می آید وقتی که نزدیک آنها رسید بدون اینکه حرفی بزند دست به شمشیر برد و همه را کشت و دوباره به میان کوه رفت، غروب که شد دو برادر کوچکتر دیدند که برادر بزرگترشان از کوه برنگشت. دو برادر نمیدانستند چه کنند شب گذشت فردای آنروز صبح برادر میانی به برادر کوچک گفت: حتماً بلائی به سر برادرمان و همراهانش آمده است بیا به کوه برویم ببینیم آنجا چه خبر است برادر کوچکتر که ملک محمد نام داشت و خیلی دانا و تیزهوش و پر زور بود گفت: من که نمی آیم اگر خودت میروی برو برادر میانی هم مثل برادر بزرگتر عده ای را جمع کرد و با خودش به کوه برد. موقعی که به کوه رسیدند دیدند که همه هلاک شده اند و مرده اند در این هنگام دیدند که یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری در دست از کوه سرازیر شده است و با عجله و شتاب به طرفشان می آید.
این سوار موقعی که به آنها رسید این بار هم این عده را کشت و نعش همه آنها را به زمین انداخت. غروب که شد ملک محمد دید از این برادر هم خبری نشده دلتنگ شد، اسبش را زین کرد و سوار شد و بطرف کوه رفت تا به پای کوه رسید دید که دو برادر و همراهانش همه کشته شده اند همینکه چشمش به آنها افتاد فوری برگشت موقعی که بخانه رسید نجاری را آورد و به نجار گفت ای نجار از تو میخواهم مجسمه آدمی را از چوب برای من درست کنی نجار قبول کرد و یک مجسمه چوبی را برداشت و سوار شد روی اسبش و بطرف کوه تاخت و هنوز شب نشده بود که به کوه رسید مجسمه را از اسب پائین آورد و آنرا پهلوی کشته ها گذاشت و خودش هم در آن حوالی توی یک گودال پنهان شد صبح که شد همان سبز سوار از کوه سرازیر شد تا رسید به مجسمه دید که چوب است، کاری نداشت، فوری برگشت.
ملک محمد هم پنهانی و آرام آرام به دنبال او رفت، رفتند و رفتند تا رسیدند به کمر سختی که هیچ راهی در آن نبود. ملک محمد دید که سبز سوار وردی خواند و توی کمر غاری دهن باز کرد و سبز سوار داخل غار رفت. ملک محمد هم پشت سرش، دید که در غار به هم آمد و چسبید اما در جلو روشنائی به چشم می آمد هر چه در آن غار راه رفتند پایانی نداشت. سبز سوار هم از نظر ملک محمد غایب شد ملک محمد رفت و رفت تا رسید به سرزمینی دیگر، تشنگی و گرسنگی ملک محمد را به امان آورده بود و مرد دهقانی را دید که شخم میزند صدا زد ای مرد نان نداری؟ مرد دهقان بدون اینکه حرفی بزند آرام با دست اشاره کرد که بیا. ملک محمد که اوقاتش تلخ بود با صدای بلند گفت: ای مرد با تو هستم نان نداری؟ مرد دوید و گفت قربانت شوم در این بیشه دو تا شیر درنده هست اگر بلند حرف بزنی هر دوتامان را الآن می خورند ملک محمد گفت من خیلی گرسنه ام تو برو خانه نانی برایم بیاور من هم از عوض تو شخم میزنم تا بیائی.
مرد دهقان قبول کرد و به خانه رفت تا برای ملک محمد نان بیاورد در این میان ملک محمد مرتب مشغول شخم زدن بود و با صدای بلند گاوها را میراند و شخم میزد.
شیرها از توی بیشه صدای ملک محمد را شنیدند و غران به طرف ملک محمد آمدند و حمله کردند ملک محمد با شجاعت و دلیری هر دو شیر را گرفت و بجای دو گاو آنها را بست و شروع کرد به شخم زدن و آن دو گاو را که شخم میزدند آزاد کرد تا بچرند و استراحت کنند موقعی که مرد دهقان داشت از خانه برمیگشت گاوها را از دور دید بخیال اینکه همان دو شیر درنده هستند از دور صدا زد و گفت ای مرد بیا نان هایت را ببر که من رفتم بیچاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه خودش موقعی که به خانه رسید تب لرزه گرفت ملک محمد هم شیرها را قسم داد که هیچ آزاری به کسی نرسانند شیرها هم قسم یاد کردند که از آن پس کاری به کار کسی نداشته باشند ملک محمد آنها را آزاد کرد و گاوهای مرد دهقان را جلو انداخت اما نمیدانست که خانه مرد کجاست.
ناچار گاوها را میراند تا ببیند سرانجام گاوها او را به کجا خواهند برد همینطور آرام آرام قدم برمیداشت و دنبال گاوها میرفت تا گاوها به خانه ای رسیدند که فکر کرد همان مرد دهقان باشد گاوها وارد خانه شدند ملک محمد هم بدنبالشان. ملک محمد زنی را در آن خانه دید نشسته پرسید مادر این گاوها مال شما هستند؟ زن جواب داد بله. ملک محمد مردی را که زیر لحاف خوابیده پرسید چرا این مرد خوابیده است؟ گفت این مرد ناخوش است ملک محمد گفت من اینجا نشسته ام کمی آب به من بده آن زن رفت کمی آب کثیف آورد و به او داد ملک محمد گفت مادر اینکه آب نیست زن گفت والله در این شهر آب خوبی نیست پرسید چرا زن جواب داد آن شهر ما از چاهی است که در آن چاه ماهی بسیار بزرگی هست که جلوی آب را گرفته نمیگذارد آب کافی برای ما بیاید ما در هر هفته باید یک دختر و لاشۀ گاو میشی پخته بدختر بدهیم تا دختر خودش را با گوشت گاومیش در دهان ماهی بیاندازد تا او بگذرد کمی آب برای ما بیاید. فردا هم باید دختر پادشاه این شهر را به ماهی بدهند که بگذارد آب برای مردم شهر بیاید. ملک محمد گفت امشب جائی به من بدهید و فردا راهی را که دختر از آن میرود به من نشان بدهید.
خلاصه جائی به او داد. فردا راه را به او نشان دادند ملک محمد سر راه را گرفت دید که دختری یک طبق گوشت پخته بسر گذاشته و گریان می آید تا به نزد او رسید ملک محمد گفت ای دختر این گوشتها را به زمین بگذار تا من از آن سیر بخورم تا به عوض تو من خودم را در دهان ماهی بیاندازم دختر حرف ملک محمد را قبول کرد گوشتها را زمین گذاشت.
ملک محمد از گوشت ها سیر خورد و گفت حالا بیا چاه را به من نشان بده. هر دو با هم رفتند تا سر چاه رسیدند دختر چاه را به او نشان داد و ملک محمد با شمشیر سر چاه ایستاد تا ماهی سرش را از چاه بیرون آورد دست به شمشیر برد و او را دو نیم کرد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آب چاه مثل چشمه جوشان بالا آمد و مثل سیل خروشان سرازیر شد و نصفی از شهر را آب گرفت. مردم فوراً این خبر را به پادشاه رساندند. پادشاه تاج شاهی را از سر خودش برداشت و گفت ای مرد دلیر تو شاه باش و من وزیر دخترم را هم به تو میدهم. اما ملک محمد قبول نکرد پادشاه گفت هر چه بخواهی بتو میدهم ملک محمد گفت من هیچ چیزی از تو نمی خواهم من آدم سرزمین دیگری هستم به هر وسیله که شده مرا به سرزمین خودم برسان.
پادشاه قدری فکر کرد و گفت برو در فلان کوه که سیمرغ در آنجا در شاخه درختی لانه ساخته در پای آن درخت بخواب وقتی که سیمرغ آمد هر چه برای تو قسم بخورد که مطلب ترا حاصل میکنم تو از خواب بلند نشو تا بگوید به شیر مادر و به رنج پدر هر مطلبی که داری برآورده می کنم. ملک محمد گفت من که جای آن درخت را بلد نیستم پادشاه فوراً یکنفر بلدچی همراه او روانه کرد که درخت سیمرغ را به او نشان بدهد و هر دو بطرف درختی که لانه سیمرغ در آن بود براه افتادند تا به آن درخت رسیدند بلدچی درخت را به ملک محمد نشان داد ملک محمد دید که سیمرغ در لانه نیست نگاهی به درخت کرد دید اژدهای سیاهی خودش را از درخت بالا کشیده و جوجه های سیمرغ از ترس به جیک جیک در آمده اند ملک محمد شستش خبردار شد که اژدها قصد جان جوجه های سیمرغ را دارد. شمشیر را کشید اژدها را دو نیم کرد نیمه ای از اژدها را به بچه های سیمرغ داد و نصف دیگرش را برای مادرشان کنار گذاشت و در پای آن درخت خوابید وقتی که سیمرغ آمد دید که یکنفر خوابیده با خودش فکر کرد که همین است که هر سال جوجه هاش را میخورد سنگ بزرگی را برداشت و میخواست که او را در همان جا در خواب بکشد جوجه ها فریاد زدند مادر مادر این جوان ما را از مرگ نجات داده است. سیمرغ گفت شما را از دست چی نجات داده؟ بچه های سیمرغ مار (اژدها) را به او نشان دادند و گفتند این مار میخواست ما را بخورد که این جوان بموقع سر رسید و او را با شمشیر کشت و دو نصف کرد نصفش را به ما داد و و نصف دیگرش را برای تو کنار گذاشته است سیمرغ نصفه اژدها را خورد و به بالای سر جوان آمد و بالهایش را بر روی او کشید تا خوب بخوابد پس از مدت کوتاهی سیمرغ قسم یاد کرد و گفت ای جوان برخیز هر مطلبی که داری بگو تا برآورده کنم ملک محمد از خواب برنخاست سیمرغ گفت به شیر مادر به رنج پدر هر چه که میخواهی برایت انجام میدهم ملک محمد وقتی شنید که سیمرغ قسم یاد کرد برخاست درد دل و شرح حال خودش را برای سیمرغ تعریف کرد سیمرغ گفت ای جوان تو نمی توانی آن شخص که برادران ترا کشته بکشی جوان گفت تو مرا به آنجا ببر تا من انتقام خون برادرانم را بگیرم یا اینکه منهم مثل برادرانم کشته شوم سیمرغ گفت بردن تو به آنجا بسیار مشکل است گفت چرا مشکل است سیمرغ گفت برای رفتن به آنجا یک لاشۀ گاومیش با چهل مشک آب لازم است که بایستی همه اینها را آماده کنی تا در دهان من بیندازی تا من ترا به آنجا برسانم ملک محمد گفت هر چه بگوئی من میاورم و از سیمرغ اجازه خواست که برای تهیه آن برود فوری برگشت آمد پیش پادشاه و جریان را گفت پادشاه فوری امر کرد تا همه آنها را آماده کنند همه چیز آماده شد پادشاه چند نفر را به کمک او فرستاد تا به نزد سیمرغ برسانند همراهان چیزهائی را که لازم بود پیش سیمرغ رساندند سیمرغ گفت همه را روی بالهای من محکم ببند و تو هم ای ملک محمد روی بالم بنشین، بعد هم گفت وقتی که من گفتم آب تو گوشت بده وقتی گفتم گوشت آب بده. خلاصه سیمرغ به آسمان پرواز کرد و رفتند.
سیمرغ پرواز کرد و پرواز کرد فرسنگها و فرسنگها راه رفتند کوهها و دشتها را زیر پا گذاشتند که سیمرغ تمام گوشت گاومیش را خورده بود و دیگر گوشتی نمانده بود که ناگاه سیمرغ آب بده چون دیگر گوشت نبود ملک محمد کمی از گوشت ران پای خودش را برید و در دهان سیمرغ انداخت سیمرغ دید که بدمزه است دانست که از گوشت ملک محمد است آنرا زیر زبانش گذاشت و نخورد. موقعی که به مقصد رسیدند و سیمرغ بزمین نشست به ملک محمد گفت: راه برو ببینم چطور راه میروی سیمرغ دید که ملک محمد لنگ لنگان راه میرود. سیمرغ گوشت را از زیر زبانش درآورد و آب دهانش را به آن مالیده و خوب خیس کرد و روی زخم ران پای ملک محمد گذاشت پای ملک محمد فوری خوب شد سیمرغ مقداری از پرهایش را کند و به ملک محمد داد و گفت هر وقت گرفتاری داشتی یکی از این پرها را بسوزان من فوری حاضر میشوم. سیمرغ خداحافظی کرد و بطرف لانه خودش برگشت.
ملک محمد تنها راه افتاد تا رسید به قلعه ای در آن قلعه همان کسی که برادران او را کشته بود زندگی میکرد ملک محمد هر چه به دور آن قلعه گشت تا راهی پیدا کند و وارد قلعه بشود راهی پیدا نکرد و کسی را هم ندید ناچار شد که کمندش را به بالای دیواره قلعه بیندازد تا بتواند وارد قلعه شود. کمندش را به دیوارۀ قلعه انداخت و از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد در داخل قلعه هر چه گشت کسی را ندید آمد و خودش را در پشت صندوقی پنهان کرد ناگاه دید که آن شخص سبز سوار مثل کبوتری از هوا وارد قلعه شد و مشغول غذا خوردن شد ملک محمد فکری کرد گفت اگر شمشیر را به طرف او پرت کنم میترسم که به او بخورد و اگر به گردن او بپرم میترسم که زورش را نداشته باشم دوباره کمی پیش خودش فکر کرد که میپرم به گردنش پناه بر خدا.
کمی ایستاد بعد پرید و گردنش را گرفت ملک محمد هر چه کرد کاری از دستش برنیامد دیگر خسته شده بود نعره ای از دل کشید و گفت یا علی مدد بده عل علیه السلام به او مدد داد. ملک محمد او را به زمین زد و شمشیر از کمر کشید و خواست که او را بکشد نگاهی به صورتش کرد دید نقاب دارد نقاب را برداشت دید که او یک زن است زن گفت ای ملک محمد میدانم که تو برای خونخواهی برادرانت به اینجا آمده ای برادرانت را من کشته ام اما تو مرا نکش من قسم میخورم که زن تو بشوم من دختر شاه پریانم. ملک محمد فوری تیر عشق او را خورد و قبول کرد و او را قسم داد و از روی سینه اش بلند شد. آن پری هم فوری خودش را به عقد ملک محمد درآورد و از جان و دل یکدیگر را دوست می داشتند تا مدتها گذشت یک روز پری گفت ملک محمد من یک دشمن دارم که او عاشق من است بارها به سراغ من آمده و من دل به او نمیدهم او یک دیو است بنام دیو افسون من حالا به عقد آدمیزاد درآمده ام تو نباید مرا هیچوقت تنها بگذاری. می ترسم که مرا ببرد.
ملک محمد با شنیدن این حرف دیگر لحظه ای پری را تنها نمی گذاشت همیشه هر جا میرفتند با هم بودند روزی از روزها که ملک محمد و پری هر دو در خانه بودند ملک محمد خوابش گرفته بود پری هم لب حوض رفت که گیسوانش را شانه بزند همینطور که داشت موهایش را شانه میزد ناگهان نره دیو مثل یک عقاب از بالا فرود آمد و پری را به چنگ گرفت و همراه خودش برد وقتی ملک محمد از خواب بیدار شد دیو اثری از پری نیست خیلی نگران شد و فهمید که دیو او را دزدیده است به یاد سیمرغ افتاد یک پر از پرهائیکه سیمرغ داده بود درآورد و سوزاند فوری سیمرغ حاضر شد ملک محمد غصه و درد حال خودش را این بار هم به سیمرغ گفت و از او چاره جوئی خواست سیمرغ گفت تو نمیتوانی او را به دست بیاوری ملک محمد گفت اگر در زیر زمین هم پنهان شده باشد پری را از او میگیرم سیمرغ دید که ملک محمد پریشان است و دست بردار نیست دریائی را به او نشان داد و گفت ملک محمد برو لب آن دریا سنگ بزرگی در آنجاست بگو ای سنگ اگر گفت بله بگو من اسب هشت پا را میخواهم اگر گفت اسب شش پا را ببر قبول نکن ملک محمد حرف سیمرغ را به گوش گرفت و از سیمرغ خداحافظی گرفت و آمد لب دریا و بر سر سنگ رسید گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت اسب هشت پا حاضر نیست اسب شش پا را ببر ملک محمد گفت اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را به او داد و سوار شد و رفت تا به خانۀ نره دیو رسید دید که دیو در خواب است آهسته به دختر (پری) گفت بیا سوار شو تا زودتر از اینجا برویم پری گفت چه اسبی آورده ای گفت اسب شش پا را آورده ام گفت برگرد اسب هشت پا را بیاورد اگر با این اسب برویم دیو در بین راه به ما میرسد و تو را میکشد و مرا دوباره می برد ملک محمد اصرار کرد که سوار همین اسب شش پا بشوند و بروند پری آمد پشت ملک محمد سوار اسب شش پا شدند و حرکت کردند و رفتند تا به لب دریا رسیدند دیدند که دیو مثل باد صرصر با شتاب می آید دیو رسید هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت ای ملک محمد ترا به کوه بزنم یا به دریا بیاندازم ملک محمد دانست که حرف دیو وارونه (چپ) است برای همین گفت مرا به کوه بینداز دیو او را به دریا انداخت ملک محمد با هزار بدبختی و ناراحتی از آب دریا بیرون آمد و روز بعد رفت بر سر آن سنگ و گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت حاضر است ملک محمد فوری سوار بر اسب شد و رفت دید این بار هم دیو در خواب است و سرش را روز زانوی پری گذاشته است پری گفت ای ملک محمد باز هم آمدی ملک محمد جواب داد این دفعه اسب هشت پا را آورده ام بیا سوار شو برویم پری آمد و سوار شدند و هر دو رفتند نره دیو از خواب بلند شد و به دنبال آنها افتاد اما هر چه کرد به آنها نرسید ملک محمد با پری هر دو به خانه خودشان آمدند و دیو دیگر نتوانست پری را ببرد. ملک محمد با پری مدتها از عمر خود را به خوشی در کنار هم گذراندند روزی پری به ملک محمد گفت وقتی که دیدی یک نفر ریش سفید با الاغی سفید رنگ و تابوتی بر پشت الاغ اینجا آمد باید بدانی که عمر من تمام است. ملک محمد از این حرف خیلی افسرده و غمگین شد هر روز فکری به سرش میزد آیا این حرف درست است یا نه؟ تا مدتی از این ماجرا گذشت اما یک روز دید مرد ریش سفیدی با الاغ سفید رنگی با یک تابوت از در خانه وارد شد ملک محمد یکمرتبه دید که پری بی جان به روی زمین افتاد آن مرد ریش سفید بدون آنکه حرفی بزند پری را در داخل تابوت گذاشت و آنرا به پشت الاغ بست و رفت ملک محمد فریادی از دل کشید و گریه زاری کرد تا سه شبانه روز غذای او فقط گریه و زاری بود بعد از سه شبانه روز ملک محمد یک پر دیگر از سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد ملک محمد جریان را برای سیمرغ گفت. سیمرغ گفت ای ملک محمد آن مرد ریش سفید پدر پری و شاه پریان بوده اگر چه در نظر تو پری مرده ولی او هنوز زنده است و نمرده او را به سرزمین پریان برده اند دیگر او از دست تو رفته و از اینجا تا سرزمین پریان هفتاد هزار سال راه است تو دیگر نمیتوانی دنبال او بروی ملک محمد ناراحت و افسرده گفت به خدا قسم از او دست بردار نیستم باید به من کمک کنی سیمرغ راه را به او نشان داد. ملک محمد راه را در پیش گرفته شبانه روز راه میرفت در روز اول در بین راه دید سه نره دیو جلو او را گرفته با گرز یکدیگر را میزنند و هر یک از آنها میگوید مال من است. ملک محمد خیال کرد که بر سر جان او بازی میکنند دیوها تا او را دیدند خندیدند که عجب صبحانه ای برای ما حاضر شده است یکی از آنها گفت آدمیزاد اینها را برای ما تقسیم کن تا بعد ترا بخوریم ملک محمد پرسید اینها چه هستند؟ گفتند اینها قالیچه حضرت سلیمان داود و یک کلاه غور و یک تیر کمان هستند ملک محمد گفت اینها به چه دردی میخورند؟ گفتند این قالیچه وقتی یکی روی آن بنشیند بگوید ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا در فلان جا حاضر کن فوری او را در هر جا که بخواهد حاضر میکند این کلاه هم کلاه غور است که هر کس بسر بگذارد از نظر همه غایب میشود این تیر و کمان هم صد فرسنگ به هوا برد دارد ملک محمد گفت حالا من که آدمیزاد هستم و کم زورم تیری با این تیر کمان می اندازم هر کدام از شما آنرا زودتر برای من آورد همه مال او هستند این را سه دیو قبول کردند و ملک محمد تیری در کمان گذاشت و با قدرت هر چه تمام تر آنرا رها کرد. دیوها بدنبال تیر دویدند ملک محمد فوری بر روی قالیچه نشست و غور را به سر گذاشت و تیر کمان را به کمر بست و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا به نزد پری برسان. قالیچه او را فوراً دم در خانه دختر شاه پریان حاضر کرد. دیوها وقتی برگشتند نشانی از آدمیزاد نیافتند ملک محمد در آنجا چند روزی نزد دختر شاه پریان بود اما پدر دختر خبر نداشت دختر گفت: ملک محمد من دیگر در عقد تو نیستم ملک محمد گفت پس چه کنم که ترا دوباره به عقد خودم درآورم؟ جواب داد پدرم اسبی دارد که توی طویله است و زین کرده حاضر است صبح زود برو سوار آن بشو و در جلو خانه سوار بازی کن پدرم بیرون میآید اگر حرف خوبی به تو گفت بدان که مرا به تو میدهد اما اگر حرف بدی زد دیگر پیش من نیا که مرا به تو نمیدهد فرار کن و برو ملک محمد هم قبول کرد و صبح زود رفت اسب را از طویله بیرون آورد و سوار شد و شروع به اسب سواری کرد پدر پری بیرون آمد تا چشمش به او افتاد گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد.
ملک محمد اسب را به طویله برد و رفت پیش پری، پری از او پرسید پدرم چه گفت جواب داد پدرت به من گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد خاطر جمع باش.
پری گفت من به عقد تو درمیآیم خلاصه پدر پری دخترش را به ملک محمد داد و با هم عروسی کردند تا مدتی در آنجا گذشت یک روز اقوام و خویشان پدر دختر آمدند گفتند که تو دخترت را به یکنفر آدمیزاد داده ای ما که خویشان توایم و به فرمان تو هستیم چرا به ما ندادی؟ شاه پریان گفت شما چرا زودتر نیامدید حالا دیگر چکار کنم؟ گفتند کاری به او محول کن اگر آن کار را انجام داد در دنیا نظیر ندارد پدر دختر گفت چه کاری؟ گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را برای من آوردی آنوقت داماد من هستی اما اگر نیاوردی باید طلاق دخترم را بدهی خلاصه پدر دختر این کار را از ملک محمد خواست ملک محمد گفت: سد و صنوبر کجاست؟ پدر دختر گفت چه میدانم کجاست ملک محمد این قضیه را به همسرش گفت پری گفت ای ملک محمد اگر بخواهی بدنبال این کار بروی دیگر برنمیگردی ملک محمد گفت چاره ای ندارم میروم پناه بر خداوند عالم ملک محمد قالیچه و کلاه غور را برداشت از خانه که دور شد روی قالیچه نشست و کلاه غور را هم بسرش گذاشت و گفت: ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد سد و صنوبر حاضر کن فوری در آنجا حاضر شد تا چشمش به او افتاد گفت کدام سد و صنوبر است تعجب کرد دید سگی طوقی طلائی در گردن دارد و الاغی را دید که استخوان در آخور دارد سد تا چشمش به ملک محمد افتاد گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام تا راز دل ترا ببرم سد گفت اگر راز دل یک زین ساز را برای من آوردی من هم راز دلم را بتو میگویم.
این زین ساز روزی چهار زین درست میکند غروب که میشود آنها را با تبر خرد میکند ملک محمد گفت این زین ساز کجا است گفت خدا میداند خلاصه بوسیله قالیچه حضرت سلیمان به نزد زین ساز رفت زین ساز گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام راز دل ترا برای سد ببرم و بدانم که تو که اینهمه زحمت میکشی و زین درست میکنی چرا غروب که میشود آنها را خرد میکنی زین ساز گفت یک نفر پارچه باف هست که هر روز پارچه های قشنگی می سازد و غروب که میشود آنها را میسوزاند اگر راز دل او را برای من آوردی من هم راز دلم را به تو میگویم ملک محمد پارچه گفت پارچه باف کجاست؟ گفت خدا میداند ملک محمد روی قالیچه نشست و کلاه غور را به سر گذاشت و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد آن پارچه باف برسان قالیچه ملک محمد را فوری در آنجا حاضر کرد پارچه باف گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت آمده ام تا راز دل ترا برای زین ساز ببرم و بدانم چرا این پارچه های به این خوبی را هر روز آتش میزنی؟ پارچه باف گفت: کوری هست در زیر سایه درختی بر لب چاه خشکی همیشه میگوید هر کس که به من کمک کند خدا به او رحم نکند اگر تو راز دل او را برای من آوردی من راز دلم را برای تو بازگو میکنم.
ملک محمد گفت آن کور کجاست؟ جواب داد خدا میداند خلاصه این بار هم او سوار قالیچه حضرت سلیمان شد و پیش کور رسید مرد کور گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت من آمده ام تا راز دل ترا برای پارچه باف ببرم مرد کور گفت به این شرط راز دلم را برایت میگویم که وقتی حرفم تمام شد دست به دست من بدهی تا سر ترا ببرم.
ملک محمد قبول کرد و فوری قلم و دفترش را در دست گرفت و گفت بگو. مرد کور گفت ای ملک محمد ما دو برادر بودیم گدائی میکردیم یک روز از هم جدا افتادیم او به راهی رفت و من هم به راهی دیگر رفتم تا رسیدم به قلعه ای که سه نفر جوان در آن قلعه بودند بمن گفتند در اینجا بمان روزی صد تومان به تو میدهیم و تو فقط برای ما قوت و غذا درست کن و هیچ چیز هم از ما نپرس من هم خیلی خوشحال شدم و در آنجا ماندم دیدم هر روز این سه جوان صبح بیرون میرفتند و وقتی که غروب میشد دوباره به خانه برمیگشتند تا مدت زیادی آنجا ماندم موقعی که مقداری پولدار شدم و وضعم داشت خوب میشد بدبختی مرا گرفت یک روز که آنها میخواستند از خانه بیرون بروند من هم گفتم بایستی به دنبال آنها بیرون بروم تا ببینم اینها کجا میروند و چکار میکنند خلاصه آنها از خانه بیرون رفتند منهم بدنبالشان رفتم دیدم هر سه آنها به لب چاهی رفتند و داروئی به چشمانشان کشیدند و بداخل چاه سرازیر شدند من هم از آن دارو به چشم کشیدم و بدنبال آنها داخل چاه رفتم دیدم سه جوان رسیدند به باغ سرسبزی که در وسط آن باغ هم حوض قشنگی بود و میوه های فراوانی داشت جوانها لب حوض رفتند و همانجا نشستند و قرآن میخواندند و از میوه های باغ میخوردند منهم نزدیک آنها خودم را پنهان کرده بودم تا اینکه غروب شد دیدم بطرف خانه برگشتند من هم دنبالشان افتادم یک مرتبه یکی از آنها سرش را برگرداند و مرا دید هیچ حرفی نزد هر سه از چاه بیرون رفتند و از آن دارو به چشم کشیدند و راه هموار خانه را در پیش گرفتند من هم از چاه بیرون آمدم از آن دارو به چشم کشیدم ناگاه متوجه شدم که کور شده ام از آن زمان تا حال من در پای ای درخت مانده ام از این جهت است که میگویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند.
ملک محمد اینها را تمام نوشته بود مرد کور گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت پس اجازه بده تا نمازی بخوانم مرد کور گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را به زمین انداخت و کلاه غور را بسرش گذاشت و از نظر غایب شد مرد کور که ملک محمد را از دست داده بود فوری از غصه ترکید و مرد ملک محمد آمد نزد پارچه باف تا راز دل کور را به او بگوید پارچه باف پرسید ملک محمد راز دل کور را آوردی؟ گفت بلی دفتر و نوشته راز دل کور را به او نشان داد. پارچه باف گفت چطور از دست او نجات یافتی جواب داد خدا مرا نجات داد پارچه باف گفت من نمیگذارم بروی ملک محمد گفت تو راز دلت را برایم بگو آنوقت هر چه دلت خواست با من بکن پارچه باف گفت ای ملک محمد این پارچه های زیبای مرا که دیده ای و دیده ای که چقدر قشنگند؟ بلی من کارم در این مدت عمر پارچه بافی بوده و هر روز پارچه می بافتم تا غروب دو تا دختر زیبا پول فراوانی به من میدادند و پارچه های مرا میخریدند و همراه میبردند تا مدتی که من عاشق دختر کوچک شدم نمیدانستم چکار کنم خلاصه به آنها گفتم باید یک شب مهمان من باشید آنها قبول نمیکردند اما من به هر حیله ای بود آنها را یک شب مهمان کردم آنها را همان شب در اتاق خودم خواباندم شب از خواب برخاستم و به سراغ دختر کوچک رفتم که خیلی زیبا بود هر چه اصرار و التماس کردم دل به من نداد اما گفت بخدا قسم اگر بگذاری میروم و از پدر و مادرم اجازه میگیرم آنوقت میآیم خودم را به عقد تو در میاورم و همسر تو میشوم اما من حرف او را گوش نکردم ناگهان دختر یک سیلی به من زد من بیهوش شدم تا صبح به همان حال بیهوشی ماندم صبح که به هوش آمدم دیدم آثاری از دخترها باقی نیست من هم پارچه میبافتم و تا غروب چشم انتظار دخترها می ایستادم اما از آنها خبری نبود همان دفعه آخرشان بود که رفتند دیگر هیچوقت بسراغ من نیامدند من هم پارچه هائی را که هر روز آنها از من می خریدند هر روز غروب بخاطر اینکه از من جدا شده بودند میسوزاندم ملک محمد مثل دفعه قبل همه سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت به من اجازه بده تا نمازم را بجا بیاورم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را برزمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر پارچه باف غایب شد پارچه باف هر چه صدا زد ملک محمد... ملک محمد... ملک محمد نبود که نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد مرد.
ملک محمد پیش زین ساز آمد. زین ساز گفت ملک محمد راز دل پارچه باف را آوردی؟ ملک محمد گفت برای خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده ام زین ساز گفت چطور از دست آنها جان سالم بدر برده ای گفت خدا مرا نجات داد حالا تو راز دلت را برایم بگو تا من بنویسم. زین ساز گفت به این شرط راز دلم را برایت می گویم که بعد از گفتن راز دلم دستت را به دستم بدهی تا ترا بکشم ملک محمد قبول کرد زین ساز گفت ای ملک محمد تو که زین های مرا دیده ای با این همه قشنگی ملک محمد گفت بلی دیده ام زین ساز گفت من شغلم زین سازی است هر روز چهار تا زین درست میکردم هر روز غروب که میشد یک دختر جوان پول زیادی بمن میداد زین ها را می برد تا یک روز که شیطان مرا از راه خوشبختی به راه بدبختی کشاند به این ترتیب که یک شب دختر جوان را تا شب معطل کردم و کار او را راه نینداختم چونکه من عاشق او شده بودم دختر که از قصد دل من آگاه شد بدون خداحافظی رفت من دویدم و او را گرفتم که به اتاقم ببرم ناگهان سیلی به صورتم زد که بیهوش شدم وقتی که به هوش آمدم دیدم که دختر رفته است فردا هم چهار تا زین را درست کردم و منتظر بودم اما دختر دیگر نیامد این بود راز دلم که برایت گفتم حالا دستت را به من بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت اجازه بده تا نمازی بخوانم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد مثل هر دفعه قالیچه را به زمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر زین ساز غایب شد و او هر چه داد زد ملک محمد ملک محمد خبری نبود. ملک محمد پیش سد رسید و زین ساز هم از غصه جان داد.
موقعی که ملک محمد پیش سد آمد سد پرسید ای ملک محمد راز دل زین ساز را آوردی ملک محمد گفت بلی و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت تو چطور از دست آنها جان سالم به در بردی؟ گفت خدا مرا نجات داد. بعد گفت ای سد میخواهم از تو بپرسم که چرا این سگ طوق طلائی در گردن دارد و این خر هم چرا بجای علف و گیاه استخوان در آخورش هست سد دست ملک محمد را گرفت و او را بجائی برد که پر بود از استخوان آدمیزاد ملک محمد پرسید ای سد این چیست؟ جواب داد ای ملک محمد اینها هم مثل تو آمدند که راز دل مرا ببرند ولی از عهده شرط من برنیامدند من از تو میخواهم که دست از این کار برداری تو خیلی جونی و دلم برایت میسوزد که تو هم مثل اینها بدست من کشته شوی ملک محمد گفت ای سد من که از اینها بهتر نیستم سد گفت حالا که میخواهی راز دلم را برایت بگویم جلو بیا تا بگویم. هر دو به اتاق سد رفتند سد صندوقی را باز کرد و یک چوب بسیار باریک سبزی را از صندوق در آورد و آن را به خر در همان دم بصورت یک دختر زیبا درآمد و هر سه با هم رفتند در زیر یک ایوان که هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه ها را به روی ملک محمد بست در ته ایوان اتاقی بود که هر سه در آن اتاق نشستند ملک محمد دفتر خود را باز کرد و قلم در دست گرفت و گفت ای سد بگو سد شروع کرد و گفت من عموئی داشتم که از این دنیا رفت و او تنها دو دختر داشت یکی از دخترهایش را به یک قصاب شوهر داد و این دختر را که می بینی پیش ما نشسته است دختر کوچک عمویم است که شوهر نکرده بود و من او را بزرگ کردم و به عقد خودم درآوردم و اکنون مدتها است که با هم زندگی میکنیم خیلی هم با هم مهربان بودیم و من او را خیلی دوست داشتم و یک لحظه او را فراموش نمی کردم یک شب که در عالم خواب بودم ناگهان دست سردی به صورتم مالیده شد و از خواب بیدار شدم دیدم که صنوبراست. گفتم ای عزیز من! اینوقت شب کجا بودی که دستت اینقدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح.
خلاصه تا سه شب همین حرف را به من میزد شب چهارم انگشت خودم را بریدم و نمک روی زخم آن پاشیدم تا خوابم نگیرد نصف شب دیدم که او از خواب برخاست من دو تا اسب داشتم یکی به نام باد و دیگری بنام باران او اسب باران را زین کرد و سوار شد منهم از خواب بلند شدم اسب باد را زین کردم و به دنبال او افتادم و این سگ را که طوق طلا در گردن دارد همراه خودم بردم تا رسیدم به قلعه ای دیدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و داخل قلعه شد منهم از طرفی دیگر او را می پائیدم و بطور پنهانی نگاه میکردم دیدم که چهل دیو در قلعه نشسته اند و یک دیو قوی هیکل بر تختی نشسته است دیو قوی هیکل به صنوبر گفت ای بچه سگ چرا دیر آمدی صنوبر هم در جواب گفت آن توله سگ دیر خوابید که من دیر آمدم خلاصه صنوبر در میان دیوها خودش را عریان کرد و ساقی مجلس شد، به همه شراب میداد و خودش هم میخورد بعد هم با صنوبر همخواب شدند بعد که همه مست و مدهوش به زمین افتادند صنوبر هم سوار اسب باران شد و برگشت منهم چون همه دیوان را مست و بی حال دیدم با شمشیر هر چهل تا را اول به قتل رساندم و بعداً برگشتم بطرف دیو قوی هیکل سر او را با شمشیر نیم بر کردم ناگهان او به من حمله کرد من زورم به او نرسید این سگ باوفا به کمک من آمد و شکم دیو را پاره کرد من سرش را بریدم و برداشتم و سوار شدم اسب من که باد بود از اسب باران زرنگ تر بود من پیش از صنوبر به خانه رسیدم و اسب را به طویله بردم زینش را برداشتم و عرقش را خشک کردم و فوری زیر لحاف رفتم خودم را به خواب زدم او هم بعد از من رسید و اسب را به طویله برد و آمد اما هیچ از من خبر نداشت و نمیدانست که از همه چیز او خبردار هستم آمد و دستش را بصورتم مالید گفتم ای دختر عمو باز هم مستراح رفته بودی و دیگر کاری با او نداشتم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم به او گفتم خوب حالا بگو ببینم این چهار شب چطور مستراح رفتی گفت بتو هیچ مربوط نیست.
من هم رفتم سر آن دیو قوی هیکل را آوردم و پهلوی او گذاشتم و گفتم این سر شوهر بزرگ تو است او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باریک سبزی از صندوق در آورد و بمن زد و گفت سگ شو.
من سگ شدم و توی کوچه ها گرسنه و سرگردان میدویدم رفتم در خانه آن قصاب تا شاید گوشتی یا چیزی بمن بدهد تا بخورم خلاصه به خانه قصاب رفتم و در آنجا ماندم یک روز قصاب گوشت زیادی فروخته بود یکی از شاگردان قصاب پول زیادی را در سوراخی قایم کرده بود قصاب وقتی حساب کرد که چقدر گوشت فروخته دید پول و دخل او امروز کم است من که پولها را دیده بودم به در سوراخ رفتم و هی عوعو کردم وقتی که آنجا آمدند قصاب نگاهی به سوراخ کرد و پولها را دید قصاب پول ها را از سوراخ بیرون آورد و نگاهی به من کرد و به زنش گفت ای زن مثل اینکه این سگ آدم است خلاصه مرا شناختند و به همدیگر گفتند که شاید این سد باشد من وقتی که این حرف را شنیدم دست بروی چشم گذاشتم که یعنی من سد هستم دختر عموی بزرگترم که زن قصاب بود گفت این کار آن خواهر گیس بریده من است که این بلا را به سر سد آورده است او همیشه از این کارها میکند قصاب دلش بحال من سوخت گفت باید برایش فکری بکنیم سد را از این وضع نجات بدهیم قصاب گفت اگر نترسد من میتوانم علاجش کنم قصاب یک دیگ را پر از آبجوش کرد و مرا دراز کرد و آبجوش را بر سر من ریخت و من ترسیدم، بعد از این عمل من به حال خودم برگشتم و حالا هنوز هم لکه ای روی پوست بدنم دیده میشود ملک محمد آنرا دید و فهمید که راست میگوید.
سد گفت زن قصاب که دختر عموی من بود به من گفت حالا بیا یک کاری بکن گفتم چه کاری او یک چوب باریک سبز رنگ که مثل چوب باریک صنوبر بود به من داد و گفت زنبیلی پر از گوشواره هم که مقداری انگشتری در آن است به تو میدهم و تو هم چوبی را که همراه داری پنهان کن و به در خانه او برو و جار بزن بگو- گوشواره فروش- او حتماً می آید که گوشواره بخرد وقتی که آمد و مشغول شد به نگاه کردن گوشواره ها تو با این چوب او را بزن و هر چه که دلت میخواهد با او بکن. من هم قبول کردم و آنها را آوردم تا در خانه صنوبر رسیدم جار زدم گوشواره فروش...گوشواره فروش...وقتی که او آمد و مشغول وارسی گوشواره ها شد با آن چوب او را زدم و به او گفتم پدر سوخته خرشو و او هم بصورت خری درآمد و همین خر است که الآن او را می بینی این بود راز دل من حالا ملک محمد دستت را بمن بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت ای مرد عزیز تو که هفت دروازه را به روی من بسته ای حالا اجازه بده تا نمازی بخوانم آنوقت مرا بکش سد به او اجازه نماز داد و ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را بزمین انداخت و کلاه غور را بسر گذاشت و از نظر او غایب شد. سد که ملک محمد را نزد خودش ندید هراسان درها را یکی یکی باز کرد و ملک محمد از پشت سر او بیرون رفت سد هر چه داد زد ملک محمد...ملک محمد...ملک محمد گفت ای سد خداحافظ که من رفتم.
سد که راز دلش را از دست داده بود از غصه جان سپرد و ملک محمد به هر وسیله که بود با قالیچه حضرت سلیمان پیش شاه پریان رفت. شاه پریان از آمدن ملک محمد پس از مدتها دوری بسیار تعجب کرد و گفت ای ملک محمد راز دل سد و صنوبر را آورده ای؟ ملک محمد گفت شاه به سلامت باد غیر از سد و صنوبر راز دل سه تن دیگر را هم آورده ام.
شاه آنقدر از این شجاعت و مردانگی ملک محمد به حیرت افتاد که رنگ از رخساره اش پرید بعد ملک محمد دفتری را که راز دل همه در آن بود به شاه پریان تقدیم کرد. شاه پریان هم دوباره دخترش را به ملک محمد داد و برای آنها هفت شبانه روز جشن عروسی گرفت. همانطور که ملک محمد به مراد خودش رسید انشاء الله همه به مرادشان برسند.
گل به صنوبر چه کرد / روايت سوم
روزي بود و روزي نبود غير از خدا هيچکس نبود. در يکي از شهرهاي کوچک پسري بود بنام محمد اوغلان يعني محمد پسره و کارش چوپاني بود که هر روز گاوهاي محل را جمع ميکرد و براي چرا به صحرا ميبرد و از اين راه زندگي خود و مادرش را ميگذرانيد.
سالها ميگذرد تا اينکه محمد اوغلان بزرگ ميشود و هواي زن گرفتن به سرش ميزند. روزي به مادرش ميگويد فردا براي خواستگاري دختر حاکم شهر ميروي. مادرش از شنيدن اين حرف خيلي تعجب ميکند ميگويد پسر جان ما کجا و دختر حاکم شهر کجا؟ ما سگ در خانه او هم به حساب نمي آئيم ما که در آسمان يک ستاره هم نداريم با چه جرأتي اين حرف را ميزني؟
محمد اوغلان اوقاتش تلخ ميشود و به مادرش ميگويد همين است که گفتم تو چه کار داري هر چه گفتم بکن بقيه اش با خودم. اگر فردا به خواستگاري دختر حاکم نروي با اين چوبدستي خودم حسابت را ميرسم. مادر از روي ترس قبول ميکند و صبح زود چادرش را به سر ميکند و بطرف خانه حاکم راه مي افتد. به در خانه حاکم که ميرسد با ترس زيادي در ميزند. غلامان حاکم همينکه در را باز ميکنند پيرزني را در پشت در مي بينند و از او ميپرسند چه مي خواهي؟ پيرزن جواب ميدهد با حاکم کار دارم. يکي از غلام ها برميگردد و مطلب را به عرض حاکم ميرساند. حاکم اجازه داخل شدن ميدهد و پيرزن با ترس و لرز زيادي قصه پسرش را براي حاکم تعريف ميکند و ميگويد من بي تقصيرم پسرم با زور مرا به اينجا فرستاده من خودم بهتر ميدانم که اين کار درست نيست، ما کجا و شما کجا؟ از زمين تا آسمان فرق داريم. خلاصه حاکم بخاطر اينکه دل پيرزن نشکند در جواب او ميگويد عيبي ندارد من عهد کرده ام دخترم را به کسي بدهم که از داستان گل و صنوبر برايم خبر بياورد و علاوه بر آن هفت شتر چشم سياه و زانو سياه هم با بار جواهرات بياورد آن وقت دخترم را به او ميدهم. پيرزن خداحافظي ميکند و به خانه مي آيد. شب که محمد اوغلان از صحرا برميگردد به سراغ مادرش ميرود و ميپرسد چه کردي؟ مادرش عين جريان را بازگو ميکند. محمد اوغلان به مادرش ميگويد يک مقداري نان در دستمالي بگذار و صبح زود مرا بيدار کن تا بروم دنبال راز گل و صنوبر. هر چه مادرش التماس ميکند اثر نميکند.
صبح زود محمد اوغلان از خواب بيدار ميشود بعد از خداحافظي از مادرش سر به بيابان مي گذارد تا اينکه غروب آفتاب به دهي ميرسد و اينطرف و آنطرف ميرود تا جائي براي استراحت پيدا کند، از کوچه اي ميگذرد يک نفر را مي بيند که در پشت بام ايستاده و اذان مغرب را با صداي بلند ميخواند و مي خندد. محمد اوغلان در جلو آن خانه مي ايستد و گوش به اذان ميدهد. اذان که تمام ميشود مي بيند که مرد مؤذن بعد از ختم اذان با چشم گريان از پشت بام پائين آمد.
محمد اوغلان پيش خود گفت در اين کاري سري هست خنده کجا و گريه کجا؟ به اين جهت در خانه مؤذن را زد و مرد مؤذن به پشت در آمد و پرسيد که هستي و چکار داري و از بارش و حالش فهميد که اهل اين ده نيست. محمد اوغلان از مؤذن سوال کرد چرا وقتي به پشت بام رفتي مي خنديدي ولي بعد از اينکه اذان را گفتي با گريه پائين آمدي؟ مرد مؤذن در جواب گفت اي جوان تو چکار به کار من داري برو دنبال کار خودت. محمد اوغلان اصرار زياد ميکند مؤذن ميگويد اول تو بگو به کجا ميروي و چکار داري تا منهم بگويم. محمد اوغلان عين جريان را تعريف ميکند مرد مؤذن ميگويد هر وقت تو از گل و صنوبر برايم خبر آوردي من هم راز گريه و خنده خودم را برايت تعريف ميکنم. آن شب محمد اوغلان در خانه مؤذن ميماند و صبح زود براه ميافتد ميرود و ميرود تا به نزديکيهاي دهي ميرسد. اتفاقاً گذرش به قبرستاني ميافتد و مي بيند پيرزني سر قبري نشسته مقداري پول نقره در پيش خود گذاشته و به اطراف قبر مي پاشد و ميگويد اي خاک ما نتوانستيم بخوريم تو بخور. آن حرف را هي پشت سر هم تکرار ميکند و پولها را مي پاشد.
محمد اوغلان خود را به نزديک پيرزن ميرساند و سلام ميکند و از پيرزن ميپرسد که اين چکاري است که ميکني مگر ديوانه شده اي که با دست خودت پولهايت را بيجهت حرام ميکني؟ پيرزن که چشم ندارد تا بصورت محمد اوغلان نگاه کند از صداي او ميفهمد که مرد است و ميگويد مثل اينکه در اين شهر غريبي اگر از اهل اينجا بودي اين سؤال را از من نميکردي و بعد پيرزن ميپرسد به کجا ميروي؟ محمد اوغلان سرگذشتش را تعريف ميکند. پيرزن ميگويد هر وقت تو از سفر برگشتي و خبر از گل و صنوبر براي من آوردي منهم سرگذشت خودم را برايت تعريف ميکنم. هيچ کس خيال نميکرد محمد اوغلان بتوان برگردد براي اينکه هر کس رفته بود که از گل و صنوبر خبر بياورد ديگر برنگشته بود. خلاصه آن شب محمد اوغلان در همان شهر بسر برد و فردا صبح به راه افتاد تا اينکه بعد از چند روز راه رفتن به دهي رسيد. توي ده جلو دکان يک پالاندوز ايستاد و چهار چشمي به او نگاه کرد. ديد آن مرد پالان زيبائي درست کرد و شکل دو کبوتر را يکي در طرف راست پالان و ديگري را در طرف چپ پالان انداخت و آنرا به قيمت خوبي فروخت. مرد خريدار پالان را برداشت و براه خود رفت هنوز خريدار از محل دور نشده بود که پالاندوز بلند شد و دنبال خريدار بدو بدو رفت پولها را داد و پالان را گرفت و برگشت دو مرتبه آنرا شکافت از سر شروع کرد به دوختن. محمد اوغلان اين را که ديد پيش خود گفت بايد توي اين کار سري باشد جلو رفت و علت اين کار را پرسيد و گفت هر کس در اين دنيا زحمت ميکشد که مزدي بدست بياورد ولي تو خلاف اين کار را ميکني. اين کار چه معني دارد که از صبح زحمت بکشي پالاني درست کني دوباره آنرا بشکافي و از سر بدوزي؟ مرد پالاندوز گفت تو چکار داري به کار من راه خود را بگير و برو. محمد اوغلان خيلي اصرار کرد تا از اين کار سر در بياورد. مرد پالاندوز قول ميدهد که هر وقت او از گل و صنوبر برايش خبر بياورد او هم سرگذشت خود را برايش تعريف کند. محمد اوغلان از پيش پالاندوز ميرود نزديکهاي غروب آفتاب ميرسد به يک جائي مي بيند که سه نفر با هم دعوا ميکنند پيش ميرود آن سه نفر تا او را مي بينند دست از جنگ برميدارند. اول محمد اوغلان ميترسد براي اينکه آنها آدميزاد نبودند بلکه ديو بودند ولي کمي به خود جرأت ميدهد و جلو ميرود همينکه به نزديک آنها ميرسد ديوها با صداي بلند ميگويند بگذار اين آدميزاد مشکل ما را حل کند.
آنوقت محمد اوغلان سر ميرسد و بعد از سلام علت جنگ آن سه را ميپرسد برادر بزرگتر ميگويد ما سه برادر هستيم و از پدرمان چهار چيز مانده نفري يکي از آنها را برميداريم من که بزرگتر هستم ميگويم چهارمي به من ميرسد اين است که بر سر چهارمي دعوا ميکنيم. محمد اوغلان ميپرسد آن چهار چيز چيست و به چه دردي ميخورد يکي از ديوها ميگويد يک کلاه است که خاصيتش اينستکه هر کس آنرا بر سر بگذارد همه را مي بيند ولي هيچ کس او را نمي بيند و دومي اين قاليچه است که هر کس بر روي آن بنشيند و با اين شلاق بر روي آن بزند و بگويد ترا به حق حضرت سليمان مرا به فلان شهر يا هر نقطه ديگري ببر به يک چشم بهم زدن او را ميرساند. سومي اين انگشتر است که اگر آنرا به انگشت کني و دست به نگينش بکشي و به حق حضرت سليمان قسمش بدهي هر چه بخواهي انجام ميدهد. چهارمي اين سفره است که هر وقت آنرا باز کني هر غذائي بخواهي حاضر ميکند. محمد اوغلان بعد از شنيدن اين حرفها گفت اينکه دعوا ندارد من ميتوانم آنها را تقسيم کنم. نفري يکي را برميداريد چهارمي را کسي برميدارد که تيري را که من رها ميکنم زودتر از همه بردارد و بياورد. ديوها قبول کردند و گفتند ديدي بالاخره اين آدميزاد مشکل ما را حل کرد. خلاصه محمد اوغلان تيري در کمان گذاشت و هر چه زور داشت کمان را کشيد و تير را رها کرد ديوها به دنبال تير دويدند. محمد اوغلان فوري تمام بساطش را جمع کرد روي قاليچه نشست و شلاق را به قاليچه زد و گفت اي قاليچه ترا به حق حضرت سليمان مرا به پشت بام گل و صنوبر بگذار. اين را گفت و چشمهايش را بست و در مدت خيلي کمي خودش را در پشت بام گل و صنوبر ديد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اما بشنويد از ديوها که با عجله دنبال تير دويدند و برادر بزرگتر تير را برداشت و برگشت ولي موقعي که برگشتند ديدند که آدميزاد سرشان را کلاه گذاشته. خلاصه محمد اوغلان از پشت بام خود را به کوچه مي رساند و در خانه را به صدا در مي آورد يکي از نوکرها در را باز ميکند و از او ميپرسد چکار داري؟ محمد اوغلان ميگويد: با آقايت کار دارم نوکر برميگردد و به ارباب خودش ميگويد يکي آمده با شما کار دارد و اجازه ورود ميخواهد و ارباب اجازه ميدهد محمد اوغلان داخل ميشود و سلام ميکند بعد از تعارف هاي زيادي که رد و بدل ميشود ميگويد آمده تا از داستان گل و صنوبر با خبر بشود گل قهقهه ميزند و ميگويد اي جوان خيلي ها خواستهاند از اين موضوع سر در بياورند من هم اين راز را براي هر کس که تعريف کرده ام بلافاصله بعد از تمام شدن داستان گفته ام سر از تنش جدا کنند اگر تو هم ميخواهي بسم الله. محمد اوغلان قبول ميکند و گل ميگويد امشب مهمان من باش فردا داستان را برايت تعريف ميکنم. محمد اوغلان همان جا ميماند و شب موقع شام که مي شود مي بيند اول گل ميخورد بعد که سير شد پس مانده غذا را پيش سگي که به پايه تختش بسته بود ميگذارد سگ هم که سير شد بقيه اش را جلوي يک الاغ ميگذارد کلاغ سرش را تکان ميدهد و اعتنائي به غذا نميکند ولي به محض اينکه گل با چوبدستي به کلۀ آدميزادي که در پيش داشت ميزند کلاغ شروع به خوردن غذا ميکند.
محمد اوغلان اين را که ميبيند پيش خودش ميگويد حتماً داستان گل و صنوبر مربوط به اين حيوانات هم ميشود. باري شب را در آنجا بسر ميبرد و صبح بعد از خوردن صبحانه ميگويد اي گل هر چه زودتر داستان را شروع کن ولي هر چه گل نصيحت ميکند قبول نميکند و گل ناچار شروع ميکند به گفتن داستان و چنين ميگويد «در آن روزها که من بچه بودم يک دختر عمو داشتم بنام صنوبر ما هر دو در يک خانه بزرگ شده بوديم و همديگر را دوست داشتيم تا اينکه بزرگ شديم و عروسي کرديم و چند سالي با هم خوش بوديم. تا اينکه يک سال زمستان بود ديدم يکي از شبها، نصف شبي دختر عمويم داخل بستر شد ديدم تنش سرد است پرسيدم کجا رفته بودي که اينقدر سرد هستي؟ گفت همينطور از حال من بي خبري، من مريض هستم و رفته بودم مستراح و دارم ميميرم. گفتم با اينهمه پول و نوکر و غلام که در اختيار تو هست چرا پيش حکيم نميروي؟ صنوبر گفت پيش حکيم رفته ام دوايش مؤثر نيست. خلاصه گاهگاهي اين کار تکرار ميشد تا اينکه روزي هوس شکار کردم و به وزيرم دستور دادم که اسب مرا براي شکار زين کند ولي با تعجب ديدم که اسب لاغر شده به وزير گفتم چرا اسبم به اين روز افتاده؟ گفت آقا اسبي که هر شب جهت گردش سوار ميشويد بايد هم اينطور لاغر و مريض باشد چون اصلاً استراحت ندارد. با شنيدن اين حرف من ناراحت شدم ولي به رويم نياوردم و چيزي نگفتم و سوار يک اسب ديگر شدم و به شکار رفتم. گذشت تا اينکه يک روز خيلي کنجکاو شدم خواستم سر از اين کار در بياورم به بستر رفتم و خودم را به خواب زدم. زنم آمد و چند مرتبه مرا صدا کرد جوابي نشنيد از اتاق بيرون رفت من نيز بدنبال او بيرون رفتم و از بس دستپاچه بودم فقط توانستم يک شمشير بردارم و بدنبال او راه بيفتم و دورادور کارهائي را که ميکرد زير نظر بگيرم.
ديدم لباسهاي مرا پوشيده خودش را به قيافه من درآورده و به وزير دستور داد تا اسب مرا زين کرد و بلافاصله بر پشت اسب نشست و رفت من هم يک لاقبا داخل طويله شدم به محض اينکه وزيرم مرا ديد با تعجب به من نگاه کرد براي اينکه خيال کرد آنکه از او اسب خواسته من بوده ام، باري دستور دادم معطل نکند فقط به يکي از اسبها دهنه اي بزند که بدون زين سوار شوم براي اينکه حساب کردم اگر اين کار را نکنم نميتوانم خودم را به او برسانم به هر صورت فوراً به پشت اسب پريدم و دنبال زنم رفتم و در راه متوجه شدم که سگ کوچکم دارد همراهم ميآيد. من قدري از زنم فاصله داشتم وکمي دورتر از او ميرفتم تا اينکه ديدم در خارج شهر در مقابل باغي ايستاد و در را زد، در باغ باز شد و او با اسب توي باغ رفت و در باغ دوباره بسته شد من اسبم را به درختي بستم و با هزار مکافات از ديوار بلند باغ بالا رفتم و خودم را به پشت بام و بعد به حياط باغ رسانيدم و پشت پنجره اي ايستادم، در اين موقع با منظرۀ بدي روبرو شدم چون ديدم که زنم ميان چهل مرد حرامزاده ايستاده است. يکي که گويا سر دسته آنها بود از او پرسيد امشب دير کرده و در ضمن چند تا سيلي به گوش زنم زد که من خيلي ناراحت شدم براي اينکه زنم را بيشتر از جانم دوست داشتم و از طرفي که حريف اين چهل مرد گردن کلف نميشوم. در اين موقع فکري به خاطرم رسيد خودم را به طويله اسبها رسانيدم يکي از اسبها را باز کردم و خودم در پشت در طويله مخفي شدم آن اسب با اسبهاي ديگر شروع به جنگ و جدال کرد، به صداي اسبها يکي از آن چهل مرد به طويله آمد همينکه وارد شد مهلتش ندادم و به همين ترتيب يکي يکي کشتم تا اينکه دو نفر از آنها باقي مانده بود ديگر معطل نشدم خودم را به وسط خانه رساندم و به آن دو نفر که خيلي قويتر بودند حمله کردم و با هم شروع به شمشير بازي کرديم و زور من به آنها نميرسيد چون آنها دو نفر بودند و نزديک بود که مرا بکشند نميدانم چطور شد که توانستم يکي از آنها را با شمشير بکشم و در اين موقع شمشيرم شکست و من بي شمشير ماندم و به نفر آخري حمله کردم و هر قدر سعي کردم ديدم زورم به او نميرسد و نزديک بود مرا بکشد ديدم که از درد داد کشيد و مرد متوجه شدم که سگ کوچکم بيضه آن مرد را با دندانهاي تيز خود گاز گرفته و هلاکش کرده و من هم بدون اينکه حرفي به صنوبر بزنم به راه افتادم و به خانه رسيدم و به رختخواب خودم رفتم و سر بريده آن مرد را که به گوش زنم سيلي زده بود به خانه آوردم و در گوشه اي پنهان کردم، خوابم نميبرد تا اينکه ديدم زنم آمد و خيلي ناراحت بود البته حق داشت چون ديگر سر از کارش در آورده بودم و به محض اينکه وارد اتاق شد وردي خواند و مرا بصورت سگي در آورد و بعد نوکرها را صدا کرد که چرا سگ را به اتاق راه داده اند نوکرها مرا به زور چوب بيرون کردند. بعد از چند روز سرگرداني و گرسنگي و تشنگي خودم را به در يک مغازه قصابي رسانيدم قصاب رحم کرد و قدري استخوان جلو من انداخت من که نمي توانستم استخوان بخورم همانطور به قصاب نگاه ميکردم و قصاب اين بار کمي گوشت جلو من انداخت که من اجباراً آنرا خام خورم و موقع شب بدنبال او افتادم تا اينکه به خانه قصاب رسيدم و قصاب نميگذاشت که من داخل خانه اش بشوم ولي من با هزار زحمت خودم را به وسط حياط رساندم او هم به زنش جريان را تعريف کرد وقتي که زن قصاب مرا خوب نگاه کرد به شوهرش گفت اينکه سگ نيست اين گل محمد است که دختر عمويش صنوبر او را به اين روز انداخته. قصاب از او پرسيد حالا علاجي ندارد؟ زن گفت چرا علاج دارد برو بازار مقداري روغن برزک بخر. قصاب به بازار رفت و روغن خريد و آمد صبح زود زنش روغن را در آب جوش ريخت و مرا با آن آب شست وردي خواند و من بصورت انسان درآمدم و از قصاب و زنش خيلي تشکر کردم زن قصاب وردي به من ياد داد و گفت وقتي که از در داخل شدي اين ورد را بخوان و بصورت هر کس دلت ميخواهد فوت کن به هر شکلي که ميخواهي در ميآيد. من خداحافظي کردم و رفتم به محض اينکه با زنم روبرو شدم از بس که علاقه داشتم راضي به اين کار نشدم ولي او اين بار وردي خواند و مرا بصورت خري درآورد و باز مرا به ضرب چوب و شلاق از خانه بيرون کردند باز دوباره سرگرداني من شروع شد در کوچه و خيابان اينطرف و آنطرف ميرفتم تا اينکه يک عده از بچه ها مرا بي صاحب ديدند بنا به آزار و اذيت من کردند و من يک جوري از دست آنها فرار کردم و خودم را به خانه آن قصاب رسانيدم و تا زنش چشمش به من افتاد باز مرا شناخت و به خانه برد مثل دفعه قبل مرا از جلد خر بيرون آورد و همان ورد را ياد داد و گفت اگر اين دفعه رحم کني و ورد را نخواني ديگر نمي توانم ترا علاج کنم من بر سر دو راهي بودم. چون چون نميخواستم زنم را بصورت حيواني در بياورم و اگر اين کار را هم نميکردم او پيشدستي ميکرد و مرا بصورت حيوان در ميآورد که ديگر علاجش نبود و بايد تا آخر عمر به آن صورت باقي ميماندم. به هر صورت بود خودم را به خانه رساندم و آن ورد را خواندم و خواستم که زنم بصورت يک کلاغ در بيايد تا بتوانم هميشه آنرا پيش خودم نگه دارم و حالا که مي بيني اول خودم غذا خوردم بعد به سگ باوفايم دادم براي اين بود که سگ به من کمک کرد و بقيه اش را که جلو کلاغ ميگذارم اول با سرش اشاره ميکند که نميخورم وقتيکه به سر همان حرامزاده با چوبدستي ميزنم بخاطر او ميخورد. اين بود جريان من و دختر عمويم که به اسم گل و صنوبر مشهور است.»
گل در اين هنگام جلاد را صدا زد تا سر از گردن محمد اوغلان جدا کند اما محمد اوغلان کلاه را که همراه داشت بر سرش گذاشت که ديگر هيچکس او را نبيد و فوري خودش را به قاليچه اش رسانيد بر روي آن نشست و گفت ترا به حق حضرت سليمان مرا به پشت بام پالاندوز بگذار و به اين طريق از مرگ حتمي نجات يافت و همينکه به پيش پالاندوز رسيد شروع کرد به تعريف ماجراي گل و صنوبر بعد به او گفت حالا تو سرگذشت خودت را برايم تعريف کن و پالاندوز شروع کرد به تعريف سرگذشتش و اينطور گفت: چند سال پيش من جوان بودم و عاشق دختري شدم که خيلي زيبا بود و با او ازدواج کردم و از همان روزهاي اول فهميدم که اين دختر آدميزاد نيست بلکه پريزاد است و گاه و بيگاه در جلد کبوترها ميرود و پر باز ميکند و به هوا بلند ميشود.
روزها ميگذشت بدون اينکه زنم متوجه بشود که من به راز او پي برده ام تا اينکه ديگر طاقت نياوردم براي اينکه خيلي برايش علاقه پيدا کرده بودم و ميترسيدم که مبادا برود و ديگر به پيش من نيايد. سالها از اين ماجرا گذشت تا اينکه خداوند دختري براي ما عطا فرمود و من تصميم گرفتم اين حرف را با او در ميان بگذارم. يک روز صبح بلند شدم بعد از خوردن صبحانه بجاي اينکه به دکان بروم خودم را در گوشه اي از خانه مخفي کردم کمي که گذشت ديدم زنم بچه ام را در جلد کبوتر وحشي انداخت و خودش هم رفت توي جلد يک کبوتر و بال زدند و رفتند من آنروز به دکان نرفتم و در خانه منتظر ماندم تا اين جريان را روشن کنم صبر کردم تا عصر شد و يک دفعه ديدم دو کبوتر وحشي يم آمدند و از جلد خود بيرون رفتند و بصورت انسان در آمدند. من فوراً خودم را به زنم رسانيدم خيلي ناراحت شد حق هم داشت چون بعد از سالها به رازش پي برده بودم و از او خواستم که معني اين کار را بگويد او هم که خيلي به من علاقه داشت گفت من انسان واقعي نيستم بلکه يک پريزاد هستم. گفتم تو که ميروي من خيلي دل واپس ميشوم، ميترسم بلائي سر تو بيايد او هم در جواب من خنديد و گفت هيچ نگران نباش. از او سؤال کردم راهي هست که تو بصورت پريزاد نباشي و هميشه مثل انسانها باشي؟ گفت خير ولي اگر کسي درباره ما فکر بدي در سر خود راه بدهد ديگر روي ما را نخواهد ديد.
سالها گذشت و دخترمان هم بزرگتر شده بود و هر روز که ميگذشت ناراحتي من زيادتر ميشد. روزي در دکان بفکر فرو رفته بودم پيرزني از آنجا ميگذشت که من هيچ متوجه او نبودم ولي او متوجه من بود و گفت اي جوان در چه فکري که اي همه ترا غمگين مي بينم خيلي ناراحت هستي. در جواب گفتم چکار داري و براي تو چه فرق ميکند؟ پيرزن گفت شايد بتوانم اين غم و اندوه ترا از دوشت بردارم. من هم راز خودم را به او گفتم در جوابم گفت غصه ندارد هر وقت ديدي او از جلد کبوتر بيرون آمد جلد او را بردار و با پوست پياز بسوزان ديگر او نمي تواند بصورت کبوتر در بيايد. مثل اينکه تمام دنيا را به من بدهند خوشحال شدم براي اينکه تنها آرزوي من اين بود که از اين درد رها شوم و چند روز بعد خود را گوشه اي از خانه مخفي کردم ديدم زنم مثل هر روز با دخترم بصورت کبوتر در آمده و رفتند تا اينکه عصر برگشتند و باز از جلد کبوتر بيرون آمدند و من چهار چشمي مواظب بودم که ببينم جلدها را در کجا مخفي ميکند، ديدم که در صندوقخانه قايم کرد و به دنبال کار خودش رفت، من فوراً آنها را برداشتم و با پوست پياز سوزاندم زنم آمد ديد ولي هر چه گفت از اينکار پشيمان ميشوي گوش نکردم همينکه جلدها را سوزاندم ديدم غيب شدند و از آن روز تا بحال برنگشته اند و من چون خيلي به زنم و دخترم علاقه داشتم هر پالاني که ميدوزم و تمام ميکنم بدون اراده تصوير آن دو نفر را بر روي پالان نقش ميکنم و با ديدن تصويرهاي آن دو غمگين ميشوم و علت پس گرفتن پالان هم همين است. محمد اوغلان از پالاندوز خداحافظي ميکند و ميرود بر روي قاليچه مي نشيند و قاليچه را به حق حضرت سليمان قسم ميدهد که او را به پشت بام خانه مرد مؤذن ببرد. همينکه به خانه مؤذن رسيد سرگذشت گل و صنوبر را تعريف کرد. مؤذن هم گفت من جوان خوش صدائي بودم و خيلي علاقه داشتم اذان بدهم. بزرگان دين هم به من دلگرمي ميدادند. مدتها گذشت تا اينکه روزي از روزها به پشت بام رفتم تا اذان مغرب بخوانم. داشتم کلمه اشهد را ميخواندم که يک پرنده سفيد آمد روي شانه من نشست و من بدون اينکه کاري به او داشته باشم به اذان خود ادامه دادم بعد از تمام شدن اذان پرنده پريد و رفت. اين کار سالها ادامه داشت هر روز که ميگذشت علاقه من به او خيلي بيشتر ميشد و هميشه در انتظار غروب بودم که آن پرنده بيايد. روزي از روزها شيطان مرا وسوسه کرد و گفتم اگر اين بار بيايد او را ميگيرم و در يک قفس مي اندازم تا هميشه پيش من باشد همان روز غروب آن پرنده باز آمد و روي شانه راست من نشست خوب يادم است که در جمله لاالله الاالله بودم دست بردم که او را بگيرم ولي متأسفانه نتوانستم و پرنده پريد و رفت. فرداي آن روز به پشت بام رفتم و اذان خواندم ولي ديگر آن مرغ سفيد زيبا نيامد و تا امروز که امروز است و بيست سال از آن ماجرا ميگذرد نيامده و من موقعي که به پشت بام ميروم با لبان خندان ميروم وقتيکه پائين ميآيم گريه ميکنم. اين بود سرگذشت من که برايت تعريف کردم.
محمد اوغلان با مرد مؤذن خداحافظي کرد و بر قاليچه خود نشست و از قاليچه خواست که او را به پشت بام آن پيرزن بگذارد و در يک چشم به هم زدن قاليچه او را بر پشت بام پيرزن نابينا گذاشت پائين آمد و در را زد و بعد از سلام و احوالپرسي تمام سرگذشت گل و صنوبر را تعريف کرد و بعد از پيرزن خواست که ماجراي خود را براي او تعريف کند. پيرزن گفت چندين سال پيش که بچه اي شش ساله بودم پدرم مرد و مادرم بعد از چندين ماه با مردي عروسي کرد و مرا به مردي داد که در خانه آنها کلفتي کنم و در همان روزهاي اول کاري کردم که آن مرد و زنش از من خوششان آمد و جائي در قلبشان براي خودم باز کردم و آن زن و شوهر مرا بيشتر از بچه هاي خودشان دوست داشتند تا اينکه زن بيچاره مريض شد و مرد، من ماندم با دو پسر و آن مرد.
چند سالي گذشت و من مثل يک دختر از آن مرد نگهداري ميکردم و او هم خيلي پير شده بود. يکروز مرا به پيش خود صدا کرد و گفت ميخواهم با تو چند کلمه حرف بزنم و بايد قول بدهي همانطوريکه من ميخواهم عمل کني. من قول دادم گفت اين اتاق را مي بيني؟ بله. گفت: ميدانم که پس از مرگ من برادرهايت ترا از ثروت محروم ميکنند بدين سبب من وصيت کرده ام که تمام دارائي خودم را بين فرزندانم تقسيم کنند ولي همين حياط را به تو بدهند من مقداري طلا در زير اين اتاق مخفي کرده ام و جاي آن را به من نشان داد و گفت هر وقت که ديدي برادرهايت ترا ترک کردند و احتياج به پول داشتي از اين گنج استفاده کن. خلاصه مدتي گذشت و آن مرد نيکوکار در بستر مرگ با عزرائيل دست و پنجه نرم ميکرد. روزي يک فکر شيطاني به سرم زد و با خودم گفتم ممکن است اين مرد حالا حالاها نميرد و اين گنج بدست ديگران بيفتد گفتم بايد او را از بين ببرم. تا اينکه يک روز که پسرانش در خانه نبودند نزديکيهاي ظهر از من خواست تا او را از تخت پائين بياورم تا رفع حاجت کند و هميشه اين کار من بود که زير بغلش را ميگرفتم و از پله ها پائين ميآوردم آن روز هم همين کار را کردم و در وسط پله ها دستش را ول کردم و بيچاره پيرمرد افتاد و از پله ها رفت پائين و سر و کله اش شکست و خون راه افتاد و من با ديدن اين منظره گريه و داد و بيداد کردم و در آخرين دقايق گفت دخترم من که نتوانستم از ثروت خود بهره بگيرم از خداوند ميخواهم که تو هم مثل من نتواني از آن استفاده کني چون تو باعث مرگ من شدي.
پيرمرد جان سپرد و دنيا در نظرم تاريک شد وقتي به خودم آمدم پشيمان شدم چه فايده خلاصه گريه و زاري را شروع کردم و همسايه ها آمدند و به بچه هايش خبر دادند تا اينکه همان روز او را به خاک سپرديم و پسرهايش با من بدرفتاري کردند و طبق وصيت آن مرد حياط به من رسيد. تک و تنها ماندم و هر شب از ترس و وحشت ميمردم و زنده ميشدم.
روزها گذشتند تا اينکه من نابينا شدم و حالا که ميبيني هر روز سر قبر آن پيرمرد ميروم و مي نشينم و پول به اطراف قبرش مي پاشم ميخواهم با اين کار بار گناهانم را سبک کنم. اين بود سرگذشت من.
زن دستور داد هفت شتر چشم سياه و زانو سياه آماده کردند و تمام گنج آن پيرمرد را بار شتر کردند و همه را به محمد اوغلان داد و روانه ديار خود کرد و محمد اوغلان به شهر خود رسيد و به در خانه حاکم شهر رفت و غلامان خبر دادند که محمد اوغلان با هفت شتر زانو سياه و چشم سياه آمده و او را بردند توي خانه و محمد اوغلان تمام ماجراهائي را که ديده و شنيده بود براي حاکم شهر تعريف کرد و حاکم به عهد خود وفا کرد و دخترش را به محمد اوغلان داد و به خوبي و خوشي زندگي کردند.