پروفسور اِل دستیار جوانش را صدا زد و گفت: "کمکم وقتش رسیده تو هم اختراعی بکنی."
"راستش اختراع هم کردهام و قصد داشتم همین روزها نشانتان بدهم."
"پس بالاخره موفق شدی یک چیزی بسازی."
"بله. اختراعم این رُباتِ پرندهست."
جوان، پرنده توی دستش را به پروفسور نشان داد، پرندهای به بزرگی کلاغ. پروفسور وراندازش کرد و پرسید: "پرواز هم میکند؟"
"البته که میکند. سوای پرواز کردن توانایی دیگری هم دارد."
جوان دکمهای را که روی سر پرنده تعبیه شده بود فشار داد. ربات بالبال زد و در فضای اتاق پرواز کرد. کمی بعد هم فریادش بلند شد که: "از آتش حذر! از آتش حذر!"
پروفسور با دیدن این صحنه متفکرانه گفت: "عجب اختراعی کردهای اما شاید به درد بخورد."
"فکر میکنم خیلی به درد خواهد خورد. این پرنده میتواند آتشسوزیها را پیدا کند و با صدای بلند به همه اطلاع بدهد. محل دقیق آتشسوزی را هم با استفاده از امواج ارسالیاش ردیابی کند."
"با این حساب اختراع بسیار ارزشمندی خواهد بود. با ساختِ تعداد زیادی از این پرنده خسارات ناشی از آتشسوزیها به میزان زیادی کم میشوند. آفرین بر تو."
پروفسور در همان حال که از دستیار جوانش تمجید میکرد، روی صندلی نشست و سیگاری گیراند. آن جا بود که پرنده ناگهان از جایش بلند شد و به سمت پروفسور پرواز کرد و بعد هم فریادش بلند شد که: "آتش! آتش!" همزمان آژیر دستگاهِ گیرنده در دستِ دستیار جوان به صدا درآمد. پروفسور از جایش پرید و با عجله سیگارش را خاموش کرد. بعد گفت: "در کاراییاش شکی نیست اما هنوز ناقص است. بهتر است تکمیلش کنی."
چند روز گذشت تا اینکه جوان دوباره با پرندهاش سراغ استاد آمد و گفت: "نقصش را برطرف کردم تا دیگر به گرمای جزئی مثل گرمای آتش سیگار واکنش نشان ندهد."
"خب شروع کن."
جوان پنجره اتاق را باز کرد و بعد دکمه روی سر پرنده را فشار داد. پرنده به جای اینکه به بیرون پرواز کند بالبالزنان به گوشه اتاق، جایی که بخاری روشن بود، برگشت و فریادِ "آتش! آتش!" سرداد. پروفسور خندید و گفت: "هنوز ناقص است."
باز چند روز گذشت. این بار پروفسور در خواب بود که جوان به سراغش آمد. چشمهایش را مالید و نگاهی به ساعتش انداخت. چهار صبح بود و هوا کم کم داشت روشن میشد.
"این وقتِ صبح چه کار داری؟"
"میخواستم هر چه زودتر شما را از تکمیل اختراعم مطلع کنم. این رباتِ پرنده دیگر به گرمای بخاری واکنش نشان نخواهد داد. تعریفی از آتشسوزی به او دادهام که میگوید آتشسوزی چیزیست که بهتدریج دمای آن افزایش مییابد، نه مثل بخاری که دمایش ثابت است."
این بار پرنده از پنجره به بیرون پرواز کرد و در حالی که فریاد میزد: "از آتش حذر! از آتش حذر!" دور شد. لحظاتی بعد دستگاهِ گیرنده به صدا در آمد. جوان گفت: "جایی آتشسوزی رخ داده." اما وقتی دستگاه را وارسی کرد متوجه شد که پرنده همچنان در حال پرواز به جلو است. شاید در دوردست آتشسوزی رخ داده بود اما بعد از استعلام از آتشنشانیهای مسیرِ پرنده، معلوم شد هیچ آتشسوزیای اتفاق نیفتاده. جوان با تعجب گفت: "نمیفهمم چه شده. فکرمیکردم اینبار موفق بشوم."
"فکر نکنم رباتِ پرندهات برگردد. سمتِ خورشید را گرفته و پیشمیرود."
نویسنده: شینایچی هُشی
ترجمه: مرتضی بغدادی
داستان همشهری - دی 1390