بهزاد نگويد .فصل 41
- تو بهتريني. بي خود نيست كه براي آزادي ات حاضر بودم تن به هر خواري و خفتي بدهم . با وجود اينكه زن با دل وجرأتي نيستم ، نزد گوزل كه سهل است . حتي اگر لازم مي شد ، هر خطر ديگري را هم به جان مي خريدم و تا كمين گاه شير وحشي هم جلو مي رفتم .
به قهقهه خنديد وگفت :
- پيش گوزل رفتن دست كمي از رفتن به كمينگاه شير وحشي ندارد . به خاطر همين تو را از رفتن به آنجا منع مي كردم و نگرانت بودم .
از عكس العمل تندي كه ممكن بود در مقابل برداشتم نشان بدهد ، نترسيدم و با لحن آرامي گفتم :
- ولي برداشت تو وعطيه از گوزل اشتباه است . او آن طورها كه شما فكر مي كنيد ، بد نيست ، بلكه نقشي كه در بازي سرنوشت به عهده اش گذاشته اند ، بد جلوه اش داده .
كمي مكث كردم و سپس سر به زير افكندم تا متوجه ي شراره هاي خشمي كه در مقابل خواسته ام در ديدگانش نمايان مي شد ، نشوم وگفتم :
- يك خواهش ديگر هم ازت دارم . قول مي دهي نه نگويي ؟
چشم تنگ كرد و با لحني خاكي از نارضايتي گفت :
- تا نگويي چه مي خواهي ، هيچ قولي بهت نمي دهم . مخصوصاً اگر در مورد گوزل باشد .
با نرمي كلامم كوشيدم تا دلش را به دست بياورم :
- ببين علي جان ، ما داريم به ايران بر مي گرديم ، البته تو مختاري ، اما من يكي ديگر حاضر نيستم هرگز دوباره به اينجا بيايم ، چون خاطرات تلخي كه دارم با خود يدك مي كشم ، زهري در جامم ريخته كه براي يك عمر كامم را زهرذ آگين كرده ، پس بگذار براي آخرين بار براي خداحافظي به ديدن گوزل بروم . نمي خواهم فكر كند وعده و وعيدهايم در مورد قول وقرارهايمان براي فريبش بوده .
شراره هاي خشم در وجودش زبانه كشيد . دستش را مشت كرد ، مشتي كه هدفي نداشت و بلا فاصله در پهلو رها شد . دندانهايش را گاه بر روي لب بالا مي ساييد و گاه بر روي لب پايين .
با وجود اينكه مي دانستم خشمگين است ، از رو نرفتم . دست لرزانش را در ميان دستانم گرفتم و درحال نوازشش گرمي محبتم را به جانش مي ريختم و گفتم :
- خواهش مي كنم علي جان مرا درك كن . نمي خواهم با وجدان ناراحت اين كشور را ترك كنم ، چون آن موقع يك عمر معذب خواهم بود . تو را به عظمت عشقمان قسم ، به من نه نگو . خودت مرا به آنجا ببر . مي تواني همانجا نزديك خانه اش منتظرم بماني . قول مي دهم خيلي زود برگردم .
لحن صدايش آرام تر شد ، اما هنوز رگه هخايي از خشم در آن نمايان بود :
- چرا متوجه نيستي روشا . من دلم نمي خواهد تو با آن زن كه در اصل من وعطيه او را قاتل پدرم مي دانيم رفت وآمد داشته باشي .
- كدام رفت وآمد . ما داريم از اينجا مي رويم . ممكن است تو برگردي ، ولي من نه ، پس نگذار خاطره ي تلخي از من در ذهنش باقي بماند .
- تو با همان مقرري كه باعث شدي بر خلاف ميلم برايش تعيين كنم ، بزرگترين لطف را در حقش كردي ، ديگر كافي ست .
- - اشتباه تو در همين جاست . همه چيز را نمي شود با پول خريد . لطف او به من از روي محبت بود و هيچ تقاضاي ديگري نداشت ، اگر بي خبر و بدون خداحافظي بگذارم بروم ، در اصل با به وجود آوردن اين تصور كه لطفش خريدني بود ، بهش توهين كرده ام . مي فهمي چه مي گويم ؟
دوباره صدايش اوج گرفت و خشمش طوفاني شد :
- تو خيال مي كني با چه كسي طرفي . گوزل اين چيزها سرش نمي شود .
از رو نرفتم و گفتم :
- خيلي خب هم سرش مي شود . اگر رهگذران زندگي اش باعث بدبيني و ويراني وجودش شده اند و قلب و احساسش را به بازي گرفته اند ، دليل نمي شود كه توانسته باشند عواطف انساني اش را به نابودي بكشانند و قلبش را با انباشتي از سنگ وكلوخ سنگ كنند . من دليل نفرتت را مي دانم . حق هم داري .
با يادآوري گذشته گونه هايش از خشم گلگون شد و با لحن تندي گفت :
- پس نگذار گناهانش را بشمارم . اگر پاي اين زن در ميان نبود ، اين همه بلا سر من وپدر نمي آمد و چه بسا بابا هنوز زنده بود . پس بيشتر از اين اصرار نكن روشا .
لب برچيدم . بغضي را كه راه گلويم را بسته بود ، فرو دادم وگفتم :
- با آب زلال گذشت رد پاي نفرتي را كه سرتاسر وجودت را فرا گرفته ، بشوي و ريشه خشم را بسوزان .
- كه چي ؟ كه گ.زل را ببخشم ! من هنوز تشنه خونش هستم و حرف هايت كوچكترين تغييري در عقيده ام نسبت به او نمي دهد . با وجود اين حالا كه تو اين قدر اصرار داري بر خلاف ميل وخواسته ام به ديدنش بروي ، خودم تو را به آنجا مي برم . فقط خيلي كوتاه وفوري ازش خداحافظي كن ، برگرد . متوجه شدي ؟ فقط خيلي كوتاه .
دست هايم را به دور گردنش آويختم و در حالي كه تمام فضاي اطراف انباشته از عطر عشقش بود ، سرم را بر شانه اش تكيه دادم . سپس قلبم را به شهادت طلبيدم و گفتم :
- دوستت دارم علي . هرگز فكر نمي كردم يك روز تا به اين حد به كسي وابسته شوم .
در حال رهاندن گردنش از قيد دست هايم گفت :
- نمي خواهد پيش از اين برايم زبان درازي كني . فقط قول بده بعد از اين هيچوقت مرا تحت فشار قرار ندهي كه بر خلاف ميلم كاري انجام بدهم . بگذار زندگي مان در آرامش بگذرد و سرمان به كار خودمان باشد .
سرم را يك وري كج كردم وگفتم :
- اين آخرين تقاضاي من از توست ، مطمئن باش . حالا اگر موافقي آيرين و آبتين را به عطيه بسپاريم و برويم آنجا .
با بي ميلي گفت :
- هر كاري دلت مي خواهد بكن .
زمستان رو به پايان بود و آخرين نفس هايش را مي كشيد و بهار داشت از راه مي رسيد ، اما هنوز هوا سوز داشت و بر روي شاخه هاي نيمه عريان ، بقاياي بارش برف روز قبل ديده مي شد .
در طول راه علي غرق در انديشه هايش ، سكوت اختيار كرده بود و به آرامي اتومبيل را مي راند . چه بسا در آن لحظه رژه خاطرات تلخ درگيري اش با گوزل و روزهاي اسارتش در زندان ، آزارش مي دادند و از اينكه بر خلاف ميلش داشتم او را به خانه ي زني مي بردم كه به يقين مي دانست باعث و باني همه ي مشكلاتمان و مرگ پدرش است ، از من دلگير بود .
به سر كوچه كه رسيديم ، پا به روي ترمز نهاد و با لحن سردي گفت :
- من همين جا منتظرت مي مانم . برو و خيلي زود برگرد .
در حال پياده شدن گفتم :
- سعي مي كنم زياد طول نكشد .
با وجود اينكه سرماي هوا گزنده بود ، بيشتر از درون مي لرزيدم تا از سرما .
دستم را كه براي زنگ زدن بالا بردم ، به ياد دلهره و اضطرابم در وهله ي اول ملاقات قبلي مان افتادم .
اين بار گوزل در لباسي ساده و چهره اي بدون آرايش به استقبالم شتافت و به محض ديدنم ، با روي باز ، آغوش به رويم گشود و با شور وشعفي آشكار گفت :
- خوش آمدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ديگر جرأت نمي كردم به در خانه ات بيايم و باعث گرفتاري ات شوم . همش به خودم مي گفتم ، يعني ممكن است يكي از همين روزها مثل آن دفعه زنگ در آپارتمانم را بزند و به ديدنم بيايد . تو همين جا بنشين تا من بروم برايت قهوه درست كنم .
- نه ممنون ، ميل ندارم . باور كن گوزل من هم هميشه به يادت بودم ، اما تو كه مشكلات مرا مي داني . امروز با هزار مكافات علي را راضي كردم كه بگذارد بيايم اينجا .
- شوهرت خيلي سخت و يك دنده است . آن روز وقتي برخوردش را با تو ديدم ، خيلي نگرانت شدم . مخصوصاً كه بعد از آقاي ابراهيمي شنيدم كه همان روز پسرت زودتر از موعد به ئنيا آمد . خيلي اذيتت كرد ؟
- نه فقط از من انتظار نداشت قدمي بر خلاف ميلش برداشته باشم . خشم و خروش هايش را به جان خريدم . مشتي كه مي خواست حواله تو كند و به شكم من خورد ، باعث زايمان زودرس شد . يكي دو روزي هم علي با من سرسنگين بود و در بيمارستان به ديدنم نمي آمد ، ولي خب عشق وعلاقه ما به هم بيشتر از آن است كه بتوانيم دوري هم را تحمل كنيم .
- تو وادارش كردي برايم مقرري ماهيانه تعيين كند ؟
- وقتي بالاخره در بيمارستان به ديدنم آمد و به خاطر تند خويي اش معذرت خواست ، ازش قول گرفتم كه تو را از ارث آقاي هوشمند بي نصيب نگذارد و تا امروز نمي دانستم كه به قولش عمل كرده .
- معلوم مي شود خيلي دوستت دارد كه به اين كار رضايت داده . ازت ممنونم روشا جان . هيچوقت اين لطف تو را فراموش نمي كنم . راستش اين روزها سعي مي كنم زندگي آرام وبي دغدغه اي داشته باشم ، خيلي به اين پول نياز داشتم .
- خيال نداري يك جوري سر خودت را گرم كني ؟
- هنوز نتوانسته ام خودم را پيدا كنم و تصميمي براي آينده ام بگيرم . نياز به زمان است تا اطمينان يابم راهي كه مي روم خطا نيست . تو باعث ايجاد تحول در زندگي ام شدي و من خودم را مديونت مي دانم . كاش مي توانستي بيشتر به من سر بزني . بگذار بروم قهوه درست كنم با كيك برايت بياورم .
- نه ممنون گوزل جان .علي سر كوچه منتظرم است . قول دادم زود برگردم . ما پس فردا عازم ايران هستيم .
با حسرت پرسيد :
- چه حيف . براي هميشه مي روي ؟
- نمي دانم ، از تو چه پنهان ، ترجيح مي دهم ديگر هرگز به اين كشور برنگردم . خاطرات اين سفر خيلي تلخ و رنج آور است .
آهي كشيد و گفت :
- پس تو هم مي خواهي تنهايم بگذاري . دلم خوش بود كه لااقل تو را دارم . هر روز از خواب بيدار مي شدم با خود مي گفتم شايد امروز روشا به ديدنم بيايد يا حداقل تماس بگيرد . تو چون چراغي بودي كه به زندگي تاريكم نور افشاندي و حالا با رفتنت دوباره تاريكي محض را به جا مي گذاري .
- من مي روم ، اما آن چراغ هنوز روشن است و اين تويي كه نبايد بگذاري فتيله اش رو به خاموشي بگذارد . اگر دوباره بر نگردم ، حتماً باهات تماس مي گيرم و اگر قسمت شد ، دوباره به اينجا آمدم ، باز هم مي بينمت . نمي خواهم باعث خشم علي شوم ، وگرنه دلم مي خواست مي توانستم بيشتر پيش تو بمانم .
در موقع وداع اشك به چشم داشت . همين كه سر از روي شانه ام برداشت گفت :
- تو اولين كسي هستي كه با محبت واقعي مرا در آغوش گرفتي . هرگز فراموشت نمي كنم و هر وقت زنگ در خانه و يا تلفنم به صدا در آيد ، آرزو خواهم كرد كه تو باشي .
- حوادث آينده قابل پيش بيني نيست . شايد يك روز دوباره در اينجا ، يا هر نقطه اي ديگر دنيا همديگر را ببينيم . تو ناخواسته علي را از من گرفتي و باعث شدي پنج ماه در زندان بماند ، اما در مقابل اشك وزاري هايم تسليم شدي و او را به من پس دادي . درست است كه در آن مدت خيلي سختي كشيدم ، ولي وقتي پاي درد دلت نشستم و دليل كينه ورزي ات را به خانواده هوشمند درك كردم ، به خاطر خوشبختي بازيافته ام تو را بخشيدم . برايت آرزوي خوشبختي مي كنم و به محض اينكه بتوانم باهات تماس مي گيرم . خداحافظ گوزل جان .
ـهي كشيد وگفت :
- تو فقط يك هزارم رنج و سختي هايي را كه من در زندگي با خسرو كشيدم ، مي داني و از خيانت ها و بي وفايي هايش بي خبري . من حتي يك لحظه هم از مرگش متأثر نشدم و حتي يك قطره هم برايش اشك نريختم . خوشحالم كه به سزاي اعمالش رسيد . سفر بخير روشا جان ، به اميد ديدار .
قلبم هزاران چشم بود و هزاران نگاه . پشت سرم خاطرات سوخته بود و پيش رويم روشنايي هايي كه از دور كورسو مي زد و مرا به سوي خود مي خواند . دلم نمي خواست هرگز به عقب برگردم و به آن سو بنگرم .
اي كاش آن خاطره ها چون جسد بي جاني بودند و هرگز سر از خاك بر نمي داشتند و زنده نمي شدند . شوار هواپيما كه شديم ، آيرين هيجان زده و ناآرام در انتظار ديدار خانم جان ، آقاجان و عزيز ، لحظه ها را مي شمرد و هر چند دقيقه يك بار مي پرسيد « » پس چرا نمي رسيم ؟ »
علي چشم بر هم نهاد وتظاهر به خواب مي كرد ، اما شكي نداشتم كه بيدار است و در حال كلنجار رفتن با خاطرات تلخش ، به دنبال سلاحي براي كشتن و يا زنده به گور كردنشان مي گردد .
آبتين غرق در خواب شيريني كه مي ديد ، گاه لب هايش را به حالت تبسم باز وبسته مي كرد .
عطيه وبهزاد زمزمه وار گرم گفتگو بودند . از شوق نزديك شدن ديدار عزيزانم ، در پوست خود نمي گنجيدم و گاه از خود مي پرسيدم : آيا دوباره آرامش به زندگي مان برگشته ، يا باز هم حوادث ناخوشايند ديگري در كمين است ؟
به فرودگاه كه رسيديم ، چشم انداختم تا ببينم چه كسي به استقبالمان آمده . ابتدا دايي احمد را ديدم و بعد بهنوش و پدرش آقاي محمدي را كه داشتند به طرفمان دست تكان مي دادند .
ديدن چهره هاي آشنا دلم را گرم كرد و لبخند بر لبم نشاند . آيرين با شور و هيجان با اشاره دست ، بهنوش را نشان داد و گفت :
- نگاه كن مامان خاله بهنوش اونجاست ! من مي خوام برم پيش اون .
- الان نمي شود عزيزم . هر وقت كارمان اينجا تمام شد مي رويم .
لب برچيد و پرسيد :
- خيلي طول مي كشه ؟
- نه زياد .
- آخه مي خوام زودتر داداش كوچولومو نشونش بدم . بهش بگم كه چه بچه ي بدي س كه هميشه گريه مي كنه .
علي با شيفتگي نگاهم كرد و گفت :
- دوباره همه چيز دارد به حالت اولش بر مي گردد . اينجا بوي زندگي به مشام مي رسد ، چيزي كه آنجا نمي شد حس كرد . كاش مي توانستيم خاطرات نه ماه گذشته را از صفحه زندگي مان پاك كنيم . كاش آن دوران در شمار عمرمان به حساب نمي آمد . هر چه سعي مي كنم كابوس آن روزها را از ذهنم برانم ، نمي توانم .
دستش را فشردم وگفتم :
- آن روزها ديگر بر نمي گردد علي ، ما سختي ها را پشت سر گذاشتيم . بعد از اين بايد قدر خوشبختي بازيافته مان را بدانيم . مي بيني آيرين چه ذوق و شوقي دارد .
- آره مي بينم . به خاطر همين هم دارم به روزهايي فكر مي كنم كه اين شور ونشاط را از او گرفته بوديم .
- جبر زمان بود ، نه خواست ما .
احمد آقا به پيشوازمان آمد و پس از خوشامدگويي خطاب به علي گفت :
- خوشحالم كه مي بينم همه چيز به خير گذشت و تو آزادي . مي دانم تحمل مرگ پدر چقدر سخت است ، اما در هر صورت دوران محكوميتش پايان خوشي نداشت و چه بهتر كه زياد زجر نكشيد .
با نزديك شدن بهنوش و آقاي محمدي ، علي فرصت پاسخ را نيافت . با آنها به احوالپرسي پرداخت ، حال بهجت خانم همسر آقاي محمدي را از او پرسيد و پاسخ شنيد :
- ممنون ، حالش خوب است . به زحمت راضي اش كردم از آمدن فرودگاه منصرف شود . با بي صبري منتظر عطيه جان و بهزاد است .
احمد آقا گفت :
- اتفاقاً من هم به زحمت آذر و خانم و آقاي گوهري را راضي كردم به جاي آمدن به فرودگاه در منزل علي جمع شوند و همانجا بمانند تا من با سفر كرده هاي عزيزشان برگردم . حالا هم بهتر است بيشتر از اين آنها را در انتظار نگذاريم .
بهزاد خطاب به عطيه گفت :
- پس من با آقاجان و بهنوش مي روم منزل خودمان ، فردا صبح براي ديدن بي بي جان و عزيز جان به آنجا مي آيم .
- باشد تو برو ، به مادر جون هم سلام مرا برسان . فعلاً كه ما بي خانه ايم . بايد سر فرصت همان دور و برهاي منزل بي بي يك جايي براي خودمان پيدا كنيم .
علي گفت :
- فعلاً لازم نيست دنبال جا بگرديد . همان طور كه در استانبول هم خانه