و دنيا
يکی از قفسه های کتابخانه ی من بود
وقتی موهايت را فلسفه می بافتم،
- دکارت دم اسبی ! -
من خودکشی می کنم پس هستم،
و می توانم از فردا
در کتابی که آدم هايش
يک سطر در ميان گریه می کنند،
تا آخر آفتاب بخوابم .
من خودم را از يک کتابخانه ی عمومی امانت گرفته ام
آقا!شما مرگ مرا نديده ايد؟
نديده ايد گوشه ی اين شعر
دستفروشی کتاب هايش را با کمی اسب
حراج گيسوی زنی
که بر زخم ،شيهه می کشيد؟
ديده بود
از توی کتاب زده بود بيرون
و برای فصل بعدی
از مرگ های من يادداشت برداشته بود.