-
ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم
من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت
آسمانها چون زمین مرکب دربان تست
با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
پس تو دارندهی مکانی در مکان چون خوانمت
آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد
من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت
چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض
پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت
علم تو خود بام عقل و کعبهی نفسست و طبع
من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت
«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف
تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف
من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت
از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش
در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت
بیزبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس
من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت
-
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
-
از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش
می باز ندانند مذکر ز مونث
بلخی که کند از گه خردی پسران را
برکان دهی و دف زنی و ذلت لت حث
زان قبه لقب گشت مر او را که نیابی
در قبه بجز مسخره و رند و مخنث
-
ای دل نیک مذهب و منهاج
به تو اسرار هر دلی محتاج
بر فلکها به کشف ماه ترا
از حقیقت منازل و ابراج
مبطلم گشت از حقیقت حق
در ظهور نمایش معراج
متواریست وقت شاد مباش
ایمن از قبض و مکر و استدراج
بر گذرگاه باز روز شکار
آمن از قبض کی بود دراج
روز روشن منورست ولیک
در پی اوست ظلمت شب داج
یاد کن ای سنایی از اول
گر چه بر بد ترا نهاد مزاج
آخر تست جیفهی مطروح
اول تست نطفهی امشاج
گر هوایی مطهری ز صفات
ور خرابی مسلمی ز خراج
-
گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهی خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
-
تا چند معزای معزی که خدایش
زینجا به فلک بر دو قبای ملکی داد
چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد
پیکان ملک بر دو به تیر فلکی داد
-
بیطمع باش اگر همی خواهی
تا نیفتی ز پایهی امجاد
زان که چون مرغ دشتی ز ره طمع
کرد آهنگ دانهی صیاد
ناشده حلق او چو حلقهی دام
همچو حرف طمع شدش ابعاد
که مصاریع گنج خانهی فضل
در کف مالکست یا حماد
راه رو تا به عقل بشناسی
خاک زرگر ز خانهی حداد
گر نخواهی ز نرگس و لاله
چهره گه زرد و گه سیه چو مداد
در جهان همچو سوسن عاشق
چهره زیبنده باش و طبع آزاد
زندگی ضعف یک دو روزهی تو
آتش فتنه در جهان افتاد
تا ابد بیش ذات پاک ترا
از جهان هیچ کار بد مرساد
-
یک نیمه عمر خویش به بیهودگی به باد
دادیم و هیچ گه نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمان و ز تقدیر ایزدی
بر کس چنین نباشد و بر کس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد
-
گر چه شمشیر حیدر کرار
کافران کشت و قلعهها بگشاد
تا سه تا نان نداد در حق او
هفده آیت خدای نفرستاد
-
من نگویم که قاسمالارزاق
نعمت داده از تو بستاناد
بلکه گویم که هیچ بخرد را
حاجتومند تو نگرداناد