-
بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را هم بزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!
-
میگویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم میپرسید و این کار سلطان به مزاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی میگشتند تا از سلطان گلایه کنند تا اینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی ازبقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما غلامی مانند ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار میدهید و از او در امور بسیار مهم مشورت میطلبید و اسرار حکومتی را به او میگوئید در حالی که او فقط یک غلام ساده است سلطان گفت آیا واقعا میخواهید دلیلش را بدانید و وزیر جواب داد بله سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن.
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت آیا آن کاروان را میبینی که دارد از جاده عبر میکند برو و از آنها بپرس که از کحا می آیند و به کجا میروند وزیر رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند وزیر گفت نه سلطان به وزیر دومش گفت برو بپرس وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی بارشان چیست وزیر گفت نه سلطان به وزیر سوم گفت برو بپرس وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادویه جات هندی به ری میبرند
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند نفرند و.....
به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید و ایاز که بیخبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد. سلطان رو به ایاز کرد و گفت آیا آن کاروان را میبینی که دارد از جاده عبور میکند برو و از آنها بپرس که از کحا می آیند و به کجا میروند ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ایاز گفت آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرد ه اند سلطان گفت آیا پرسیدی بارشان چه بود ایاز گفت آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری میبرند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سوالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره ه نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت حال فهمیدید چرا ایاز را دوست میدارم
-
جالينوس ابلهي را ديد دست در گريبانِ دانشمندي زده و بي حرمتي همي كرد. گفت: اگر اين نادان نبودي كارِ وي با نادانان بدين جا نرسيدي.
دو عاقل را نباشد كين و پيكـار نه دانايــي ستيــزد با سبكســار
اگر نادان به وحشت سخت گويد خردمندش به نرمي دل بجويــد
دو صاحبــدل نگهدارنـد مويــي هميدون سركشي و آزرم جويي
و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگــر زنجيـر باشـد، بگسلانــند
يكي را زشت خويي داد دشنام تحمل كرد و گفت: اي خوب فرجام
بتر زانم كه خواهي گفتن، آني كه دانم، عيبِ من چـون من ندانــي
-
كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا مرا به زمين مي فرستي، اما من به اين كوچكي و ناتواني، چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم. خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم، يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود.
اما كودك كه همچنان مرّدد بود، ادامه داد:
اما اينجا در بهشت من جز خنديدن و آواز و شادي كاري ندارم. خداوند لبخند زد: «فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود».
كودك ادامه داد: (من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند درحالي كه زبان آنها را نمي دانم؟) خداوند او را نوازش كرد و گفت : «فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»
كودك با ناراحتي گفت اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم؛ چه كنم؟
اما خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت «فرشته ات دستهاي تو را در كنار هم قرار خواهد داده و به تو مي آموزد كه چگونه دعا كني.»
كودك سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي كنند؛ پس چه كسي از من محافظت خواهدكرد؟»
فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود.»
خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد اگر چه، من هميشه در كنار توهستم.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما؛ صدايهايي از زمين بگوش مي رسيد. كودك مي دانست كه به زودي بايد سفر خود را آغاز كند، پس آنگاه سوال آخر را به آرامي از خداوند پرسيد:
«خدايا! اگر بايستي هم اكنون حالا به دنيا بروم، لااقل نام فرشته ام را به من بگو.»
خداوند او را نوازش كرد و پاسخ داد: « نام فرشته ات اهميتي ندارد ولي مي تواني او را «مادر» صدا كني.»
-
روزي يک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستايي برد تا به او نشان دهد چقدر مردمي که در آنجا زندگي مي کنند فقير هستند آنها يک شبانه روز در خانه محقر يک روستائي به سر بردند۰
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسيد:
اين سفر را چگونه ديدي؟
پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!
پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسيار فكر كردم.
و پدر پرسيد: پسرم، از اين سفر چه آموختي؟
پسر کمي تامل كرد و با آرامي گفت: «دريافتم، اگر در حياط ما يک جوي است اما آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد، اگرما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحياط ما به ديوار محدود است ،اما باغ آنها بي انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.
در پايان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادي كه ما حقيقتاً فقير و ناتوان هستيم، خصوصاً به اين خاطر كه ما با چنين افراد ثروتمندي دوستي و معاشرت نداريم.
-
هنگامي که در چين سلسله « کينگ » بر سر کار بود، روزي يکي از رؤساي دادگاه از خياطي خواست تا برايش لباس رسمي قضاوت بدوزد. خياط به حضور آمد و پرسيد: «قربان اول از همه به من بگوييد که چه نوع رئيس دادگاهي هستيد؟ آيا تازه به اين مقام رسيده ايد، يا داريد پست و مقام جديدي مي گيريد، و يا خيلي وقت است که رئيس دادگاه شده ايد؟»
مرد صاحب مقام که گيج شده بود پرسيد: « اين سوالات چه ربطي به دوختن يک لباس تازه دارد؟» خياط جواب داد: «خيلي ربط دارد. اگر تازه رئيس دادگاه شده ايد، مجبوريد که تمام مدت راست و صاف در دادگاه بايستيد. در اين صورت، شما به لباسي نياز داريد که طول جلو و عقب آن يکسان باشد. براي مقاماتي که پست جديد مي گيرند، بايد جلوي لباس بلندتر از پشت آن باشد، چون اين افراد آن قدر مغرور و پرافاده اند که سرشان را بالا و سينه شان را جلو مي دهند.
اما براي مقامات قديمي، لباس فرق نمي کند. از آنجا که بيشتر وقتها بالا دستي هايشان به آنها سرکوفت مي زنند و آنها را سرزنش و نکوهش مي کنند، و آنان هميشه مجبورند که با حالتي پکر و گرفته خم شوند، به لباسي احتياج دارند که جلوي کوتاه و پشتي بلندتر داشته باشد. به همين جهت اگر من ندانم که شما جزو کدام يک از اين سه گروه هستيد، چگونه مي توانم لباسي مناسب براي شما بدوزم.»
-
يكي، دوستي را كه زمانها نديده بود گفت : كجايي كه مشتاق مي بودم. گفت: مشتاق به كه ملول.
دير آمدي، اي نگار سرمست
زودت ندهيم دامن از دست
معشوقه كه دير دير بينند
آخر، كم ازان كه سير بينند؟
شاهد كه با رفيقان آيد به جفا كردن آمده است، بحكم آن كه از غيرت و مضادّت خالي نباشد.
اذا جئتني في رفقه لتزورني
و ان جئت في صلح فانت محارب
*
به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار
بسي نماند كه غيرت وجود من بكُشد
بخنده گفت كه من شمع جمعم، اي سعدي
مرا ازان چه كه پروانه خويشتن بكُشد؟
-
ياد دارم كه در ايام پيشين من و دوستي، چون دو بادامْ مغز در پوستي، صحبت داشتيم. ناگاه اتفاق غيبت افتاد. پس از مدتي باز آمد و عتاب آغاز كرد كه در اين مدت قاصدي نفرستادي. گفتم : دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
يار ديرينه، مرا، گو، به زبان توبه مده
كه مرا توبه به شمشير نخواهد بودن
رشكم آيد كه كسي سير نگه در تو كند
باز گويم كه كسي سير نخواهد بودن
-
يكي را از علما پرسيدند كه كسي با ماه رويي در خلوت نشسته و درها بسته و رفيقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، چنان كه عرب گويد: التمر يانع و الناطور غير مانع، هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري از وي بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رويان بسلامت ماند از بدگويان نماند.
و ان سلم الانسان من سوء نفسه
فمن سوء ظن المدعي ليس يسلم
*
شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن
-
رفيقي داشتم كه سالها با هم سفر كرده بوديم و نمك خورده و بي كران حقوق صحبت ثابت شده، آخر بسبب نفعي اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و با اين همه از هر دو طرف دل بستگي بود بحكم آن كه شنيدم كه روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند كه:
نگار من چو درآيد بخنده نمكين
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
چه بودي از سر زلفش به دستم افتادي
چو آستين كريمان به دست درويشان
طايفه دوستان بر لطف اين سخن نه، كه بر حسن سيرت خويش گواهي داده بودند و آفرين كرده و آن دوست هم در آن جمله مبالغت نموده و بر فوت صحبت ديرين تاسف خورده و به خطاي خويش اعتراف كرده. معلوم شد كه از طرف او هم رغبتي هست؛ اين بيتها فرستادم و صلح كرديم.
نه ما را در ميان عهد و وفا بود؟
جفا كرديّ و بدعهدي نمودي
به يك بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم كه برگردي بزودي
هنوزت گر سر صلح است باز آي
كزان محبوب تر باشي كه بودي