-
من از دست هاي توست كه سخن مي گويم
دستان تو خواهران تقدير منند.
از جنگل هاي سوخته! از خرمن هاي باران خورده! سخن مي گويم.
من از دهكده ي تقدير خويش سخن مي گويم.
بر هر سبزه خون ديدم در هر خنده درد ديدم.
تو طلوع مي كني من مجاب مي شوم.
من فرياد مي كنم.
و راحت مي شوم.
-
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
-
در پرتو نگاهت
کدامين حصار
بوستان کلمات را
به اسارت مي برد
خنده هايت
چون نقشي بر ديوار
سکوت را ترانه مي سازد
و
روح سنگين رخوت
نشسته بر خطوط نقش
اميد را فرياد نمي کند
چنين سرايي
بوي فردا نمي دهد
بوي مرگ و تاراج آدميت
تحفه سکوت توست
در حصاري که
خود براي خود ساخته اي
-
سلام
..........
پيکر تراش پيرم و با تيشه خيال
يک شب تو را ز مر مر شعر آفريده ام
اما تو چون بتي که به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاکم فکنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
گويا دل از کسي که تو را ساخت کنده اي
يک شب که خشم عشق تو ديوانه ام کند
بينند سايه ها که تو را هم شکسته ام...
...
-
مرگ را دیده ام من.
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غم ناک
غم ناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه بگذاریدم ! بگذاریدم !
اگر مرگ
همه ی آن لحظه ی آشناست که ساعت ِ سرخ
از تپش باز می ماند.
وشمعی- که به ره گذار باد -
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تن ام به آغوش اش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز مانَد
و نگاه چشم به
خالی های جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل
-
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست
...
-
تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو نگاه تو در ترانه من
تو نيستي كه بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها كز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي كه ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
-
محبوب من بيا،
تا اشتياق بانگ تو درجان خسته ام،
شور و نشاط عشق بر انگيزد .
من غرق مستي ام
از تابش وجود تو در جام جان چنين،
سرشار هستي ام
من بازتاب صولت زيبايي توام
آيينه شكوه دلارايي توام
از حمید مصدق
-
مقاله ها که تو را می خورند پی در پی
و بحث روز شدی آه! داغ داغ ِ داغ!
پناه می بری از دست زندگی به خودت
به خاطرات قشنگی که مرده در اوراق
...و در لباس عروسی دلت گرفته فقط!
و در لباس عروسی فکر می کنی به طلاق!!!
-
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت:
چه تهيدستي مرد
ابر باور مي كرد
من در آيينه رخ خود
ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
از حمید مصدق