دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کاو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من
ختم کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
Printable View
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کاو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من
ختم کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
رو به هر سو نمودم,اما
هیچ جا نیست مرا همنفسی
نیست فریادرسی
!قاصدک
پرتو مرگ به روی دل من سنگین است
سایه جانم بربود
دل تنهای من اما ازان چه کسی خواهد بود؟
دل خلوت خاص دلبر آمد
دلبر زکرم به دل در آمد
جان اینه جمال جان شد
تن خاک دیار دلبر امد
دوش چه خورده ای دلاراست بگو نهان مکن............ چون خمشان بی گنه روی برآسمان مکن
باده ی خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای .......... بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن.
مولانا
نه دل مفتون دلبندی نه جان مشتاق دلخواهی
نه بر مزگان من اشکی نه بر لبهای من اهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دل ارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
یا دست به زیر سنگم آید ......یا زلف تو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه در فکندم .... تا خود پس از این چه رنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار ....عالم زحسد به جنگم آید
عطار
دیدم صدای هلهله هایی که آشنا
می خواندم به جاده پیکار زندگی
گفتم نفیر نی لبک من
آواز مردم است
گفتم که واژههای تراویده از وجود
دمساز مردم است
اما
این گوژپشت رنج کشیده
یعنی من
این ز خویش بریده
آ?ا ز نو ترانه از یاد رفته را
آغاز می کند ؟
این مرغ پر شکسته به کنج قفس اسیر
ایا دوباره از قفس سرد عمر سوز
پرواز می کند؟
....
در نگاهم شکفته بود اين راز که دلم کی زمهر خالی بود؟
ليک تا پوشم از تو ديده من بر گل رنگ رنگ قالی بود.....
دوستت دارم ونمی گويم تا غرورم کشد به بيماری
زانکه می دانم اين حقيقت را که دگر دوستم نمی داری!
یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه که او با اشاره ای
نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت