تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد/چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی/گردون نیاورد چو تو اختر به صد
ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن/بینعمت تو مغز نبندد در استخوان
حافظ
Printable View
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد/چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی/گردون نیاورد چو تو اختر به صد
ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن/بینعمت تو مغز نبندد در استخوان
حافظ
نخستین سپهدار هاماوران / بیفگند شمشیر و گرز گران
غمی گشت وز شاه زنهار خواست / بدانست کان روزگار بلاست
حکیم توس
◙
تا به جان مست عشق آن یارم / سر ده باده های انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم / ای دل از جان خویش بیزارم
مولانا
من باکمر تو در میان کردم دست/پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست از آن میان چو بربست کمر/تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست
حافظ
تــــــــا دل ز علايق جهــان حـر نشود / اندر صـدف وجــــــــــود مـــا در نشود
پر می نشود کاسه ی سرها ز هوس / هر کاسه که سرنگون بود پر نشود
ابوسعید ابوالخیر
درون خلوت کروبیان عالم قدس/صریر کلک تو باشد سماع روحانی
درون خلوت کروبیان عالم قدس/که آستین به کریمان عالم افشانی
صواعق سخطت را چگونه شرح دهم/نعوذ بال..ه از آن فتنههای طوفانی
حافظ
يکی پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستی / بگفت ای بيخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
اگـــر زين خاکــدان پست روزی بــــر پــری بينی / که گردونها و گيتی هاست ملک آن جهانی را
پروین اعتصامی
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند/بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی/وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او/نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
حافظ
در لانــــه ی ديــگران منه گــــام / خاشاک ببـــــر، بســــــاز لانه
بی رنــــج، کسی نيــــــافت آرام / بی سعی، نـــخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام / تا هست ذخيره ای به خانه
از دست مـــده، بفـــکرت خـــــــام / امـــنيت مـــلک آشيــــانــــه
پروین اعتصامی
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد/افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد
نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح/که پیر صومعه راه در مغان گیرد
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک/در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی/به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد
حافظ
در بـــــارگه جلالت ای عـــــــذر پذير / دريـــــاب که من آمده ام زار و حقير
از تو همه رحمتست و از من تقصير / من هيچ نيم همه تويی دستم گير
ابوسعید ابوالخیر
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلــف خم اندر خم جـانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجــنون و خـم طـره لـیلی
رخسـاره محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است
حافظ
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم/تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست/بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشادهام در چشم/که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
حافظ
منشين ترش از گردش ايام كه صبر / تـــلخ است وليكن بر شيــرين دارد
سعدی
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست/چنان رسد که امان از میان کران گیرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را/که موجهای چنان قلزم گران گیرد
اگرچه خصم تو گستاخ میرود حالی/تو شاد باش که گستاخیاش چنان گیرد
حافظ
در شجاعت شیر ربانیستی / در مروت خود که داند کیستی
مولانا
یار باید که هر چه یار کند/بر مراد خود اختیار کند
زینهار از کسی که در غم دوست/پیش بیگانه زینهار کند
بار یاران بکش که دامن گل/آن برد کاحتمال خار کند
سعدی
درخت غم بجانم کرده ریشه / به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یک دیگر بدانید / اجل سنگست و آدم مثل شیشه
بابا طاهر
همان منزل است این جهان خراب/که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش/کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد/که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور/که گم شد در او لشکر سلم و تور
حافظ
رنجش از صفرا و از سودا نبود / بــــوى هر هيـــزم پـديـد آيــــــد ز دود
ديد از زاريـش کو زار دل است / تن خوش است و کو گرفتار دل است
عاشقى پيـداست از زارى دل / نيـست بيـــمارى چــــو بيـــمارى دل
مولانا
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است * قد تو سرو و ميان موي و بر به هيت عاج
..........................
فتاد در دل حافظ هواي چون تو شهي * کمينه ذره خاک در تو بودي کاج
جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم
این مطاعی ایست که هر بی سر و پایی دارد
در گفتن ذکر حق زبان از همه به / طاعت که به شب کنی نهان از همه به
خواهی ز پـــل صراط آسان گذری / نــــــان ده به جهانيان که نان از همه به
ابوسعید ابوالخیر
هر که در آن پرده نظرگاه یافت
از جهت بی جهتی راه یافت
نظامی
تا نــگذری از جمع به فردی نرسی / تا نگذری از خويش به مردی نرسی
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی / بـــی درد بــمانی و به دردی نرسی
ابوسعید ابوالخیر
با سلام
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و تو را و زندگی را
در دایره های نور دیدم
فروغ فرخزاد
من بهر جائـــی که مسکن می کنم / با من آنجا بخت بد، هم مسکن است
چيره شد چون بر سيه، موی سپيد / گفتـــم اينـــک نــوبت دانـــستن است
نه دم و دودی، نـــه سود و مايه ای / خانــه ی درويـــش، از دزد ايمن است
پروين اعتصامی
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
شاعر : شیخ بهایی
هر کسى از ظن خود شد يار من / از درون مــــن نــجست اســـرار من
سر من از ناله ى من دور نيست / ليك چشم و گوش را آن نور نيست
مولانا
تو مکانی اصل تو در لامکان
این دکان بربند بگشا آن دکان
در جهت مگریز زیرا در جهات
شش در است و شش دره مات است مات
مولوی
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد .:.:. چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیــات .:.:. آخر به دل خاک فرو خواهــــــــــی شد
خیام
دل گر چه درين باديه بسيار شتافت / يک موی ندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هــــــزار خورشيد بتافت / آخــــر به کمـــال ذره ای راه نيــــــــــــافت
ابوسعید ابوالخیر
تا چند اسیر عقل هر روزه شویـــــم .:.:. در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما .:.:. در کارگـــــــــــــه کوزهگران کوزه شویم
خیام
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
شاعر : سعدی شیرین سخن
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است/خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست/هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان/تحریر خیال خط او نقش بر آب است
حافظ
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود / وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
◙
دوش آگهي ز يار سفر كرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد
كارم بدان رسيد كه همراز خود كنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
==
حافظ
در دایره ای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدائت و نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
-------------------
شاعر : حکیم عمر خیام
تو چه دانـى قــدر آب ديده گان / عاشق نانى تو چون ناديدگان
گـر تو اين انبان ز نان خالی کنی / پر ز گوهرهاى اجلالى کنى
طفل جان از شير شيطان باز کن / بعد از آنش با ملك انباز کن
مولانـــا
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر / نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر
فردوسی
◙