باور نداشتي
در دستهاي كوچكت بگنجم
حالا ديگر مشتت را ببند !
خواهش مي كنم
Printable View
باور نداشتي
در دستهاي كوچكت بگنجم
حالا ديگر مشتت را ببند !
خواهش مي كنم
به پایان می رسد این شعر من نیز
کمی اندیشه کن در بیت آخر!
...
"چو این دستم برایت می نویسد
حسادت می کند آن دست دیگر" !!...
----------
عزیزان کسی کامل این شعرو داره؟
نثار مقدمت صد باغ و بستاننقل قول:
دلم شد قاصدک تا روز محشر
...
تویی تعبیر خواب هر شب من
که آخر سرزده ، می آیی از در
...
گلاب ناب و عنبر ، دسته ی عود
تو می آیی به دستت یک کبوتر
...
برای لحظه های نازک عشق
شدم در شعر خود آهسته پرپر
...
صدایت می زنم در زیر باران
نگاهت می کنم با دیده ی تر
...
دل دریایی ات را می نوازم
کنار ساحل فردای بهتر...
...
سه شب بیداری و شمعی فروزان
طلوع روشن یک روز دیگر...
...
دلم گم می شود در کوچه ی عشق
و پیدا می شود در پیچ آخر !
...
تو را می خوانم و یک بوسه ی داغ
که می بخشی به دست و صورت و سر
...
فراوان می شوم از شور مستی
ولی در انتظار جام دیگر...
...
به پایان می رسد این شعر من نیز
کمی اندیشه کن در بیت آخر!
...
"چو این دستم برایت می نویسد
حسادت می کند آن دست دیگر" !!... :11:
لطف کردین ...نقل قول:
ممنونم:11:
این روز ها
مهربان شده ای !!
باز هم قصه ی رفتنی دیگر...؟!
آخرین خداحافظی
همیشه،بهانه ی اولین سلام است
آخرین سلام
بهانه ی اولین خداحافظی
به سکوت قسم
که بی بهانه ی رفتن می شوی
اگر کلامی از من
پژواک تمنایت نباشد
اگر دستی در آستانه ی در
آمدنت را دعا نکند
و اگر هوایی حوالی خوابهایت
بارانی نشود.
می خواهم چاهی باشد و من آب درونش گردم !
تو رهگذری عبوری از سر آن مشو
تو سنگی باش تا عابری تو را به آغوش من اندازد ..
شاید اینگونه تو را در خودم حس کنم .
"خودم "
گل بوده ام عمری که تو پرپر بکنی
يه روح يقين خورده که کافر بکنی
من مانده ام آخرکه چه بايد بکنم؟
بايد که بميرم و تو باور بکنی!؟
این رسم دل بستن نبود
دستای من جا مونده که
چشمای بارونی من
سمت تو تنها مونده که
دوری ولی بیهوده تر
پر میزنی نزدیک من
از جای تو خالی تره
آیینه ی تاریک من
از روبروی چشم من
رد شو که درگیرت نشم
جویای احوالم نشو
راضی به تقدیرت نشم
حالا منم با این همه
فکر و خیال رفتنت
سخته بگم مال تو ام
سهم منه برگشتنت
دارم تحمل میکنم
هر روز عاشق تر نشم
هی با خودم خو میکنم
تا پای تو کمتر نشم
شاید تو هم راضی بشی
راحت برم از یاد تو
شاید بتونی آخرش
خالی کنی فریادتو
...
حسین ظهرابی
برگرفته از آهنگ زیبای شادمهر
" یادت باشد
آنان که مرگشان مثل تو از پیش آماده است
چنین زاده شده اند
تا خاکستر طلسمشان از جادوی سنگ آزاد گردد "
این را
پیش از آنکه برادرم در شامگاه آفرینش بگوید
و بر مرگ خویش
نماز بگذارد
گفتم
وردش را انداخت و گفت:
حقیقت زندگی
در مرگ است و عشق
به رهایی انسان
از خواب سنگ
عظیم خلیلی
من چه می دانم که قند
بار دیگر چای را
شیرین خواهد کرد یا نه
من هیچ چیز نمی دانم
چقدر سرد است
وقتی که نیستی و می خواهمت ....
نه تنها غم ها را فراموش
می کنیم
بلکه خود را نیز فراموش
خواهیم کرد
و همراه همه چیز به فراموشی
بر می گردیم
گم کردن
چه رهایی بخش است
اگر بدانیم که همه چیز را
گم می کنیم
می رود
می آید
نمی بیند
نمی شنود
نمی خندد
می روم
می آیم
می بینم
می شنوم
نمی خندم
غریب شده ایم.
بیشتر از آنچه فکر می کنی دوستت دارم.تویی که هیچ وقت به هیچ چیز ...فکر نمی کنی!!!
نقاشی تو را می کشم
ولی به جای رنگ قرمز
به قلب فلزی ات ضد زنگ میزنم
تا از آسیب اشک هایم در امان باشد!!!!!!!!!!!!!!!
هرگز حسرتی در هیچ کجای دنیا این چنین یکجا جمع نمیشود که در این سه واژه ی کوتاه!
او دوستم ندارد
چه قلب هایی که در خانه اش شکست و علتش سر به مهر ماند...."عشق" را به جایگاه شهود فرا میخوانم.قیام کنید!!!
خود را رها می کرد تا هرچه می خواهد اتفاق بیافتد!
برایش مهم نبود
از بالاترین به پایین ترین
میرسید
مدتی میماند و از بین میرفت
و
خاموش میشد
برف می آمد!
زنی بود
در تمام کافهها
دونات تمشک سفارش میداد
نمیدانست
پاییز یعنی چه
عشق بیفرجام یعنی چه
زنی که
مدام عاشق میشد
و همیشه خیال میکرد
بار اول است
دونات تمشک سفارش دادهاست
حوصله ام پیرشده است
سلولهای تنم
پرازکسالت تنهایی است
یکی
دو
فنجان چای سبز
باطعم بهار
حال مرا جامی آورد
هنوز
ذهن من سبز است
اگر
نگاهت ، برای روزم ، کافی بود
آب مستم می کرد
و بادم رها
اگر برایم می ایستادی
نگاهم در پیچ گیسوانت گم می شد
و اگر صدایم می کردی
ساعت ها کر می شدم
ولی افسوس
مست بودم
رها بودم
گم شده بودم
و هیچ نمی شنیدم
افسوس و آه
از این ننگ...
راه جهنم را t كشيده ام
مبادا كفش ابري بپا بكني و سر بخوري به بهشت !
-و عقد ما جهنمي ست در دست تعمير
كه پيچ راهش را هر ژيلتي صاف مي كند
خانم !
سيد حميد شريفنيا
دختران قالی دار را علم کردند.
یک دانه قرمز، یک دانه کبود، شد " دل ".
دخترک به خنده، تیری از میانش رد کرد.
اشک از چشم " شانه " لبریز شد،
نقش ها را آب برد. آنچه بر جای ماند، تارهای بی پود بود و نمیکت های خالی.
دخترکان را " کار " برده بود.
شیدا محمدی
از جیحون تا بحر خزر ، اقلیمی است گسترده
که صحرایش به جولامگاه ترکمن است.
و کوه قره داغش ، گذرگاه سیل ترکمن.
قومی است چو باد ، و سیاهی چشمان مردمش ، غنچه ی این صحرا.
در عزای عشق نشسته ام و هیچ نمی گویم
همه می گویند که :
هی !!
فلانی عاشق است ؟!
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
برو
از اينجا برو
فقط يک بار برگرد و نگاهم کن
کوتاه
اگر توانستی باز هم برو.
تیترئین میصراعلاردا
سئویگیمی سنه گؤستردیم
سئومئک
نه دئمک
بوش وئرمئک
مجهول لره دوشمئک
بوتون تانیشلیقلار بوزاریر
هئچ بیلمم
نئدن اولدو بو جایدیغیم
نئدن دویغولار یاناشی
صاباحلارا چاتا بیلمئدیک
استاد سعید احمد زاده اردبیلی
معنی
در مصرعهای لرزان
عشقم را به تو نشان دادم
دوست داشتن
گفتن از چه
غرق در مجهولات شدن
آشنایی ها کم رنگ میشوند
هیچ نمی دانم
از چه شد این یاوه گوئی هایم
از چه همجوار با حس ها
به فرداها نرسیدیم
كليساي فرانسيس قديس
در زلزله ايتاليا ويران شد
از دنيا چه كم شده است
كليساي فرانسيس قديس
چه بيهوده است
كوشش ما
براي رسيدن به جهنم
آنگاه كه دست ما
از رسيدن به بهشت
كوتاه است
پاییز یه امر شخصیه
کافیه آدم مثلن یه جفت جوراب بلند سبز بخره
تا پاییز بیاد
باد بوزه ته کوچه
و خاک و برگش بره تو چشم آدم
خب
پاییز من از دیروز بعد از ظهر شروع شد.
روزهای بارانی شاعر پرور است
برف نویسنده های بزرگ خلق می کند
داستان های پاورقی محصول روزهای آفتابی
رنگین کمان مخصوص قصه های کودکان
رعد و برق کارآگاه ها را وارد نوشته می کند
توفان فیلسوف می زاید
و روزهای ابری
به پاره کردن همه آنچه
روزهای قبل نوشته شده
می گذرد.
امروز
جانانه می جنگیم
سلام ما
صفیر گلوله خواهد بود
مگر دشمنان من
چشم به راه تو
و دشمنان تو
چشم به راه من نیستند؟
شلیک کن!
امروز
جانانه می جنگیم
فردا
خون من
سردوشی تو خواهد بود
یا خون تو
سردوشی من؟ ...
به چشمانت عادت کرده بودم
با دستانت رفاقت کرده بودم
نمى آیى توامشب کاش دیشب
دل سیرى نگاهت کرده بودم
همه /لرزش دست ودلم /از آن بود /که عشق /پناهی گردد /پروازی نه /گریزگاهی گردد/
باز باران بی ترانه
چکه کرد از بام خانه
یک اتاق سرد و پر غم
یک اجاق بی زبانه
روح سرگردان یک زن
در پی تابوت می گشت
مرگ را دشنام می داد
خسته و مبهوت می گشت
آتش دوزخ کماکان
در درونش شعله ور بود
دستهایش تاول و خون
چشمهایش خیس وتر گشت
عقده ْ یک تکه نان
در نگاهش موج می زد
دستهایش پر ز خالی
حسرتش تا اوج می زد
مرگ بر لبهای ظلمت
بوسه می زد عاشقانه
می سرود از رنج یورقون
باز باران بی ترانه....
من به آیینه شبیه ترم تا تو.
تو به هیچکدام شبیه تر نیستی حتی خودت.
این را من می دانم و تو.
و آیینه ها ندانسته تکرار می کنند.
این نوشته ها ضربه دارند.
تا آخر بخوان.
شاید ضربه اش آیینه ات را شکست.