-
تا طاعونی ترین ترانه ی من،
- از نگاه ِ میرْ سایه ْ ها -
مدیحه ی دست های تو باشد،
آن دست ها که ایمنم می کنند
از تند باد بی مروّت کینه
به شهری که در آن
گیسوی سپرده به باد را
پرچم ِ عصیانْ می دانند!
و طاعونی ترین ترانه ی من،
نخستینْ درود ِ ما بود،
که بدرود ِ واپسین را
به افسانه یی مبدل کرد
-
در غم دوريش همه در تاب و تب اند -----------همه ذرات جهان در پي او در طلب اند
----------------------------
هر چي فكر كردم فقط اين يادم افتاد!!!
-
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش
-
شاید ز روی ناز نمی اید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
-
من را به ابتذال نبودن كشانده اند
روح مرا به مسند پوچي كشانده اند
تا اين برادران رياكار زنده اند
اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
يعقوب درد ميكشد و كور مي شود
يوسف هميشه وصله ناجور مي شود
اينجا نقاب گرگ به كفتار مي زنند
منصور را هر آينه بر دار ميزنند
اينجا كسي براي كسي كس نمي شود
حتي عقاب در خور كركس نمي شود
جايي كه سهم مرد به جز تازيانه نيست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نيست
-
سلام توپولی ... تکراریییییی
---------
تو مثلِ يک حادثهاي ، تو اين ضيافتِ زلال !
بيا که اين حادثهام ، به جون خريدني بشه !
غنچهي اُرکيده ! گُلبانوي خواب !
يک ترانه بر غروبِ من بتاب !
پيلهي دلواپسي رُ پارهکن !
سر بزن تا اين طلوعِ بيحجاب !
-
برو اي دوست برو...
برو اي دختر پالان محبت بر دوش!
ديده بر ديده ي من مفکن و نازم مفروش
من دگر سيرم سير........
به خدا سيرم از اين عشق دو پهلوي تو پست
تف بر ان دامن پستي که تو را پروردست
سلام عزیزم
مونیکا خوابت برد . کوشی پس خانمی ؟
-
تنها تر از یک برگ
با بار شادی هایم مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمینه مرگ.........
--------------
چه شعری بود این آخری که نوشتی...... کاملشو برام بفرست.
نه خوابم نبرد داشتم با تلفن حرف می زدم :دی
-
گر جهان را نبودی این ایین
کی گمان بر دمی ز دشمن و دوست
خرد و داد از جهان گم شد
ورنه بودی همه جهان من و دوست
...
-
تنها شاهد ِ اشکهای بی شمار ِ من اینجاست!
با قامتی بلند
و جارویی که از هجوم هیچ بادی آشفته نمی شود!
فهمیدی که از که سخن می گویم؟
رفتگری که همیشه لبخند می زد
و در ازای ِ زباله های سُربی که به دست داشت،
از ما ماهیانه نمی خواست!
هنوز هم بر همان سکوی سفید ِ مر مر ایستاده است!
اینجا بوی پرسه های پریروز مرا می دهد!
بوی شعرهای شبانه!
بوی سکوت و بی صبری...