زاهدان كين جلوه بر محراب و منبر مي كنند
چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي كنند
Printable View
زاهدان كين جلوه بر محراب و منبر مي كنند
چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي كنند
دانستي اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدي آتش جانسوز مرا
از خنده ديروز حكايت چه كني؟
باز آي و ببين گريه امروز مرا
انتهای پائیز را که ورق میزنم
تازه دفترم
پر می شود از گلهای بابونه
خورشید روی سرم
زمستان را به آتش می کشد
و من
مثل چشمه ای زیر پایت روان می شوم
و تو
سبز تر از همیشه بهار می شوی
که تابستان نمی داند چقدر باران در آستین دارد
مادرم می گفت:
عاشقی یک روز است و
پشیمانی هزار روز
حالا
هزار روز پشیمانم
که چرا
یک روز عاشق نبودم
یاد آن شبها که در چشمان ما خوابی نبود.
غیر تاب عشق در جانها تب و تابی نبود
دست تو در دست من گردش کنان با شو و شوق
جز فروغ چهره ات در باغ مهتابی نبود
یاد آن شبها که در میخانه عشق و امید
جز لبان بوسه خواهت بادهء نابی نبود
وفا تو را نازم اي اشك غم
كه در ديده عمري تو را ديده ام
وفا نكردي و كردم، جفا نديدي و ديدم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم
تو شرم نداری که زمن شرم نداری
یار از غم من خبر ندارد گویی
یاخوب بمن گذر ندارد گویی
تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
يك چند به كودكي به استاد شديم
يك چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك درامديم و بر باد شديم
مرغ صیاد توام، افتاده ام در دام عشق
ا بکش، یا دانه در یا از قفس آزاد کن
دلم می خواست: دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم می خواست: مردم در همه احوال با هم آشتی بودند...
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند...
...چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است...
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است...
مگو "این آرزو خام است!"
مگو "روح بشر همواره سرگردان و ناکام است"
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی: "گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
مرغ صیاد توام، افتاده ام در دام عشق
یا بکش، یا دانه در یا از قفس آزاد کن
نشنو از ني ني حصير بورياست
بشنو از دل دل حريم كبرياست
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
در شعله آن شمع که افروخته بودم
ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم
آئین وفا نیست در این جامعه یا رب
من درس وفا را ز که آموخته بودم
من نه آنم که دوصد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
من در این دنیای دون از مرغ شب تنها ترم
شوق پروازم تبه شد چونکه بی بال و پرم
جغد نومیدیست مهمان خراب آباد دل
مونسم اندوه و حسرت همدم چشم ترم
مرو راهی که با ریگی بلغزی
مشو بیدی که از باذی بلرزی
تو را قدر و تو را قیمت گران است
مکن کاری که یک ارزن نیارزی
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق برکن و خانه بسوز
مستوری و عاشقی بهم ناید راست
گر پرده نخواهی که در دیده بدوز
زدودیده خون فشانم زغمت شب جدایی
چه کنم که هست اینها گل با غ آشنایی
یک پرنده این سو
یک پرنده آن سو
قلب پنجره
در سکوت نابهنگام ثانیه ها
جان گرفت
پرنده ی ساعت مرده بود
من
تنها وارث نگاههای یخزده بودم
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند...
...چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است...
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است...
مگو "این آرزو خام است!"
مگو "روح بشر همواره سرگردان و ناکام است"
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
دي كوزه گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
وآن گل به زبان حال با او ميگفت
من همچو تو بوده ام مرا نيكو دار
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج طبانست امروز
زندگی صحنه ی زیبای نظر کرده ی ماست
زندگی عاقبت عمر سفر کرده ی ماست
تا شمع تو افرخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم
مي شد از بودن تو تا لبي ترانه ساخت
كهنه ها رو تازه كرد از تو يك بهانه ساخت
تنگ شد از غم دل جای به من-
یکدل و اینهمه غم؟ وای به من
نه سرو سامان توان گفت نه خورشید نه ماه
آه از تو که در وصف نمی آیی آه
هر کس بر هن میرود اندر طلبت
گر ره بتو بودی نبدی اینهمه راه
هواي گريه دارم
تو اين شب بي پناه
دنبال تو ميگردم
دنبال يه تكيه گاه
دنبال اون دلي كه
تنهايي رو ميشناسه
دستاي عاشق من
لبريز التماسه
هزار و يك شب من
پر از صداي تو بود
در یک غروب سرد
بیرنگ و پر ز درد
در یک غروبی که سیمای زندگی
تب دار و خسته بود
من آمدم به سوی تو
اما دریغ و درد
آنجا میان در
طفلی نشسته بود
با چشمهای تو!
وقتی ديدم تو چشمات يه دنيا غم نشسته
بغض سياه حسرت راه گلو تو بسته
برای آخرين بار دست منو گرفتی
وقتی که گفتی نرو
گريه امونم نداد
وقتی می خواستم بگم
می خوام بمونم باهات
تاکی بتمنای وصال تو یگانه
اشکم بود از هر مژده چون سیل روانه
گه معتکف دیرم و گر ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم
هزاران نقش رويايي بر آنها در خيال خويش
و چون خاموش مي افتاد بر هم پلكهاي داغ و سنگينم
گياهي سبز ميروييد در مرداب روياهاي شيرينم
ز دشت آسمان گويي غبار نور بر مي خاست
گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشكينم
نسيم گرم دستي حلقه اي را نرم مي لغزاند
در انگشت سيمينم
می خواهم برای آرزوها خانه ای از جنس شبنم و خواهش بسازم .
می خواهم پیله ی آرزو را از ابریشم روح ابدیت ببافم تا حقیقت یابد.
می خواهم فریاد بزنم , شعر بخوانم و لحظه لحظه ی حضور را آرزو کنم.
می خواهم زیر باران برای خوش خبری قاصدک دعا کنم.
می خواهم بمانم تا بدانم که در سراب محبت احساس گل سرخ یعنی چه؟
می خواهم بمانم تا بدانم که در جمعیت گلزار امید شقایق یعنی چه؟
می مانم تا بدانم و همچنان تشنه آبی صمیمیتم.
دورها آوایی ست که مرا می خواند باید رفت تا در زمزمه ی الهه ی آبها محو شد و آنوقت بودن را فهمید
در سر من چيزي نيست به جز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم
مسل يک حرف دروغ
شرمگين است و فرو افتاده
ـ من به يک ماه مي انديشم
ـ من به حرفي در شعر
من به يک چشمه مي انديشم
ـ من به وهمي در خاک
ـ من به بوي غني گندمزار
ـمن به افسانه نان
ـمن به معصوميت بازيها
و به آن کوچه باريک دراز
که پر از عطر درختان اقاقي بود
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
در هر دشتي كه لاله زاري بوده ست
از سرخي خون شهرياري بوده ست
هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد
خالي ست كه بر رخ نگاري بوده ست
تو هم در آینه حیران حسن خویشی
زمانه ایست که هر کس بخود گرفتار است