-
دست از دنیا کشیده ام بی سامانم از پی تو
از من از ما رمیده ام دست افشان ازپی تو
گیسوی تو دام بلا
ابروی توتیغ فنا
دردت دوای دل
روی تو بهشت برین
موی تو بنفشه ترین
زنجیر پای دل
دنیا دنیا گشته ام به بوی تو
پنهان پیدا گرم گفتگوی تو
هرسو هرجا روی من به سوی تو
دردا دردا کی رسم به کوی تو
.....
-
وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی ان گونه که نشناختم از فرطِ لطافت
کاین تویی یا که خیال است، ازین هردو کدامی؟
روزگاری شد و گفتم: که شد آن مستیِ دیرین.
باز دیدم که همان بادۀ جامی و مدامی
همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی همه نازی و خرامی
آفتابِ منی افسوس که گرمی دهِ غیری!
بامدادِ منی ای وای که روشنگرِ شامی!
خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد
کاش ان دولتِ بیدارِ مرا بود دوامی!
-
یاس در هر جا نوید آشتی است
یاس دامان سپید آشتی است
یاس یک شب نوگل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست
-
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیمست
همواره مرا کوی خرابات مقامست
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگست
وز نام چه پرسی که مرا ننگ زنامست
-
ترا صبا و مرا آب ديده شد غماز
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند
ز زير زلف دوتا چون گذر كني بنگر
كه از يمين و يسارت چه سوگوارانند
-
در شبِ من خندۀ خورشید باش
آفتابِ ظلمتِ تردید باش
ای همایِ پر فشان در اوج ها
سایۀ عشقِ منی جاوید باش
ای صبوحی بخشِ می خوارانِ عشق!
در شبانِ غم صباحِ عید باش
آسمانِ آرزوهای مرا
روشنای خندۀ ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغرِ آمّید باش.
-
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
-
تو خود ای گوهرِ یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیدۀ مردم همه دریا باشد
از بنِ هر مژه ام اب روانست بیا
اگرت میل لب جو و تماشا باشد
-
درویشم و بگذار قلندر منشانه
کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم
من در یتيم صدفم سینه دریاست
بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم
-
مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم
با خیالِ چشمِ مستت از می و مستی گذشتم
دامنِ گلچین پر از گل بود از باغِ حضورت
من چو بادِ صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشمِ تو بستم سالِ پیشین
گر تو عهدی دوستی با دیگری بستی-گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوهِ بامدادان
من که با شهبالِ همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم.