شنيدم كه مردي غم خانه خورد
كه زنبور بر سقف كرد
زنش گفت از اينان چه خواهي مكن
كه مسكين پريشان شوند از وطن...
Printable View
شنيدم كه مردي غم خانه خورد
كه زنبور بر سقف كرد
زنش گفت از اينان چه خواهي مكن
كه مسكين پريشان شوند از وطن...
نمي داني مرور ديدادهاي پشتِ سر چه كيفي دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهاي هر دم ِ رؤيا...
هميشه قدمهاي تو را
تا حوالي همان شمشادهاي سبز ِ سر ِ كوچه مي شمردم،
بعد بر مي گشتم
و به ياد ترانه ي تازه اين مي افتادم!
حالا، بعضي از آن ترانه ها،
ديگر همسن و سال ِ سفر كردن ِ تواند!
مي بيني؟ عزيز!
برگِ تانخورده ِ آن چركنويس قديمي,
دوباره از شكستن ِ شيشه ي پر اشك ِ بغش ِ من تر شد!
مي بيني!
یادته گفتی و گفتم ، که چه تنگه قفسامون
توی این تنگی وحشت، چه می گیره نفسامون
تو می خواستی که رها شی، من می خواستم که رها شم
تو می خواستی که فنا شی ، من می خواستم که نباشم
چه غریبونه نگاهت ، درو دیوا رو نگا کرد
انگار از توآسمونا، یه کسی تو رو صدا کرد
تونگاه تو رضا یت ، با غروری عاشقونه
شوق پرواز توی چشمات ، پنداری میری به خونه
گفتی آروم زیر گوشم ، زندگی یه حرف پوچه
چرا موندن و پوسیدن؟ آخرش رفتن و کوچه
حرف هر دومون یکی بود ، تو چه زیبا پرکشیدی
قفسو ساده شکستی ، چتر گل به سر کشیدی
حالا حتی آسمونام ، وسعتش به زیر پاته
می دونستی پر کشیدن ، بهترین راه نجاته
قدرتت به قدر دنیا ، قلب تومثل یه دریا
این حقارت واسه من بس ، که تو اونجا و من اینجا
من تو مرداب زمینم ، تو به معبودت رسیده
من توی بهت عمیقم ، توبه مقصودت رسیده
میدونی که تا ابد هم یادت از دلم نمیره
تو عقاب پرغرور و دل پرنده ای اسیره
اگه زندونم نباشه ، من توی دنیا اسیرم
تو می دونستی پر کشیدی ، من می پوسم و می میرم
ما بدهكاريم
به كسانيكه صميمانه ز ما پرسيدند :
" معذرت مي خواهم چندم مرداد است؟"
و نگفتيم چون كه
مرداد گور عشق گل خونرگ دل ما بوده است .
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ
خيلي اين شعرا دوست دارم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خويش
كاي دله دل! چشم از اين گناه فرو پوش,
ياد گناهان دلپذير گذشته
بانگ بر آرد كه: آي, شيطان! خاموش.
شهاب شب زده اي در مدار تاريكي
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهي در آبهاي سياه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمي كشند كسي را نمي زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمي دهند طعام
مي رسد نغمه اي از دور بگوشم, اي خواب
مكن, اين نغمه جادو را خاموش مكن:
«زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مكن
اي مه امروز پريشانترم از دوش مكن»
نامت شبيه قاره اي گمشده
من هم براي زندگيم قاره اي كشف كرده ام
بي مرز و بي حصار ، اما نه مستقل
شبه جزيره اي
كه با سراب زمان بندي شد
اليانا
آرامشي خوش بود, چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند, ليكن
بيش از حريفان زهره مي پائيد ما را
وز شوق چشمك ميزد و رويش به ما بود
در اين درگه كه گه گه كه كه و كه كه شود
مشو غره به امروزت كه از فردا نه اي اگه
همگي تشنه و از آب نباشد خبري
در اين حال...
خرقه پوشان ريا را بنگر
كه نقاب سادگي پوشيدند!!!
صبر كرديم و صدا در قفس انداخته ايم
اي خدا
واي كه آنان آبرومان به چه رو نوشيدند؟
داني كه به ديدار تو چونم تشنه؟
هر لحظه كه بينمت فزونم تشنه
من تشنه آن دو چشم مخمور تو ام
عالم همه زين سبب به خونم تشنه
هرچند كه در كوي تو مسكين و فقيريم
رخشنده و بخشنده چو خورشيد منيريم
خاريم و طربناك تر از باد بهاريم
خاكيم و دلاويزتر از بوي عبيريم
از ساغر خونين شفق، باده ننوشيم
وزسفره رنگين فلك، لقمه نگيريم
من از آن ابتداي آشنايي
شدم جادوي موج چشم هايت
تو رفتي و گذشتي مثل باران
و من دستي تكان دادم برايت
تــــا مـــرد سخن نگفته باشــــد ××× عیب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر که خالیست ××× شایـد که پلنگ خفته باشد
ديگه گذشته از جنون ، رد شدم از ديوونگي
يقين دارم كه جام بايد توي بيابونا باشه
پشت در قلب شما ، نشستم و در مي زنم
خدا كنه واسه من ، ديوونه اونجا جا باشه
به چشماي درياييتون ، يه كم دقيق نگا كنيد
شايد يه ماهي اونجاها تو عالم شنا باشه
نگاتون آخر منو كشت به هر كي كه ديديد بگيد
بذاريد اسمم لااقل جز ديوونه ها باشه
همنفس ، همنفس ، مشو نزديك
خنجرم ،آبداده از زهرم
اندكي دورتر !كه سر تا پا
كينه ام ، خشم سركشم ، قهرم
لب منه بر لبم !كه همچون مار
نيش در كام خود نهان دارم
گره بغض و كينه يي خاموش
پشت اين خنده در دهان دارم
سينه بر سينه ام منه !كه در آن
آتشي هست زير خاكستر
ترسم آتش به جانت اندازم
سوزمت پاي تا به سر يكسر
مهرباني اميد داري و ، من
سرد و بي رحم همچو شمشيرم
مار زخمين به ضربت سنگم
ببر خونين ز ناوك تيرم
يادها دارم از گذشته ي خويش
يادهايي كه قلب سرد مرا
كرده ويرانه يي ز كينه و خشم
كه نهان كرده داغ و در مرا
ياد دارم ز راه و رسم كهن
كه دو ناساز ابه هم پيوست
من شدم يادگار اين پيوند
ليك چون رشته سست بود ، گسست
خيرگي هاي مادر و پدرم
آن دو را فتنه در سرا افكند
كودكي بودم و مرا ناچار
گاه از اين ،گاه از آن ، جدا افكند
كينه ها خفته گونه گونه بسي
در دل رنجديده ي سردم
گاه از بهر نامرادي ي خويش
گه پي دوستان همدردم
كودكي هر چه بود زود گذشت
ديده ام باز شد به محنت خلق
دست شستم ز خويش و خاطر من
شد نهانخانه ي محبت خلق
ديدم آن رنج ها كه ملت من
مي كشد روز و شب ز دشمن خويش
ديدم آن نخوت و غرور عجيب
كه نيارد فرود ، گردن خويش
ديدم آن قهرمان كه چندين بار
زير بار شكنجه رفت از هوش
ليك آرام و شادمان ، جان داد
مهر نگشوده از لب خاموش
ديدم آن چهره ي مصمم سخت
از پس ميله هاي سرد و سياه
آه از آن آخرين ز لبخند
واي از آن واپسين ز ديده نگاه
دديم آن دوستان كه جان دادند
زير زنجير ، با هزار اميد
ديدم آن دشمنان كه رقصيدند
در عزاي دلاوران شهيد
همنفس ، همنفس ،مشو نزديك
خنجرم ، آبداده زهرم
اندكي دورتر !كه سر تا پا
كينه ام ،خشم سركشم ، قهرم
خنجرم ، خنجرم كه تيزي خويش
بر دل خصم خيره بنشانم
آتشم ، آتشم كه آخر كار
خرمن جور را بسوزانم
...
موي شبرنگ قديمم امروز
موي همرنگ پر قوي منست
پسرم آگه باش
هركسي فصل زمستان و بهاري دارد
آدمي زاده به هر دوره شكاري دارد
در این دنیا که حتی ابر
نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق
قسام بهشت و دوزخ ، آن عقده گشای ××× مـــا را نــــگــذارد کـــه درآیــــیــم ز پـــای
تــــا کی بــــود این گرگ نمایی بنـــمای ××× سر پنجه ی دشمن افکن ای شیر خدای
يکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ
غنچه گو تنگ دل از كار فروبسته مباش
كز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم
مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم
مرا عهدیست بـــا جانان که تا جان در بدن دارم ××× هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت و خاطر از آن شمع چـو گل جویم ××× فروق چشم و نـور دل از آن ماه خُتن دارم
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود انچه مي پنداشتيم
تا درخت دوستي كي بر دهد
حاليل رفتيم و تخمي كاشتيم
گفت و گو ايين درويشي نبود
ورنه با تو ماجراها داشتيم
ما بيغمان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باده ايم
برما بسی گمان ملامت کشيده اند
تا کار خود زابروی جــانان گشاده ايم
مکن کـــاری که بر پــا سنگت آیو ××× جهان بــا ایــن فراخی تنگت آیو
چـو فردا نامه خوانان نامه خوانند ××× تو را از نامـه خواندن شرمت آیو
و تو بي انكه فكر غربت چشمان من باشي
نمي دانم كجا تا كي براي چه
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد
و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر مي داشت
تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد
دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است ببر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است
مرد حيران شد و گفت
حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است
همه گفتند : مبارك باشد
دخترك گفت : دريغا كه مرا
باز در معني آن شك باشد
سالها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي اين حلقه كه در چهره او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است
ْْْْْْْْْْْْْْ...................... ....................
شعرت تكراري بود البته شعر من هم ابيات آخرش تكراريه (سخت نگيريد)
تا ديد ديد هر چه غم آلوده و عبوس
جغدي نشسته بر زبر بام و در فسوس
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم×××روزی سراغ وقت من آیی که نیستم...غیر از خداوند عزو وجل نشناخت کس مرا...ای آدمیان به خدا قسم خداشناس شوید...این چند صباح عمر که میگذرد چو ابر در راه او(الله)چو ابر رهسپار شوید...خدای این بنده حقیر عاشقتم...
مونس اين زن هست آه او،
دخمه ي تنگي ست خوابگاه او.
در حقيقت ليك چار ديواري.
محبسي تيره بهر بد كاري،
ريخته از هم چون تن كهسار
پيكر ديوار
---------------------------
شعر من با س تموم شد شما چرا با ت شروع كردي؟!
اززبان آقا امام زمان(عج)...راز پنهان میکنم دشمن نداند....عاشق فاطمه(س) بودن کار مانست...چونکه آن دل این بداند قبر وی کو...باز هم دشمن کند بر کوی او رو...
وآمد اسير محرم اين عرصه ي نبرد
آن بارور درخت بهنگام چاره كرد
همچون يكان يكان همكارها بكار.
------------------
دوست عزيز چرا دو تا پست؟
رازدار عشقمو حال دگر دارم ولي...با خدايم هم دغل بازي همي...((الهي العفو))
یکدم زگرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
...
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت ××× وز بــستر عافیــت برون خواهم خفت
بـــاور نکنی خیــــال خـــود را بــفرست ××× تا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت
تکراری بود
............
تا کي مي توانم تو را بسرايم؟
تا وقتي که آخرين ستاره را بشمارم؟
يا وقتي همه ي درختان به پرواز در آيند؟
تا کي مي توانم تو را دوست داشته باشم؟
تا وقتي که بهشت ادامه دارد؟
يا وقتي همه ي کبوترها به هواي تو بال مي زنند؟
تا کي مي توانم در آغوش مهربان تو بگريم؟
تا وقتي که نهالي ترد و شکننده ام؟
يا وقتي سنگين ترين برفها روي سرم نشسته است؟
........