حریم دل غبار غم گرفته
زمین دیده هایم نم گرفته
تهی شد از وجودم نقش امید
حضورم را به چشم کم گرفته
Printable View
حریم دل غبار غم گرفته
زمین دیده هایم نم گرفته
تهی شد از وجودم نقش امید
حضورم را به چشم کم گرفته
کودک
گرسنه است و زن تنها
زن
النگویش را می فروشد
کودک
بیمار است و زن تنها
زن
غرورش را میفروشد
کودک
مرده است و زن تنها
زن
خودش را میفروشد . . .
در شمال
سگی می میرد
از پُر خوری
در جنوب
کودکی
از . . .
روح من هنوز به تنهایی آویخته
واژه هایم هنوز به یأس آمیخته...
برای بخشیده شدن٬
تنها صدایم بزن.
گريه كنم يا نكنم آخر ماجرا رسيد
گريه كنم يا نكنم قصه به انتها رسيد
تو ميروي و آينه پر ميشود از بيكسي
از من سفر ميكني و به مرگ قصه ميرسي
ببين كه آب ميشود قطره به قطره قلب من
مرگ من و قصه ماست فاجعه جدا شدن
گريه كنم يا نكنم آخر ماجرا رسيد
گريه كنم يا نكنم قصه به انتها رسيد
تو جامهدان پر ميكني من خالي از جان ميشوم
يك لحظه در چشمم ببين ، ببين چه ويران ميشوم
بعد از تو با من چه كنم با من بيپناه من
كجاي شب پنهان شوم كجاي اين عاشقشكن
تو ميروي و جان من گور ترنم ميشود
خورشيدكي كه داشتم در شب من گم ميشود
چيزي نگو به آينه با رازقي حرفي نزن
براي بار آخرين تنها نگاهي كن به من
فرصت ِ ترديد نيست - رنگ ِمحال است عشق
ساعت ِ من زنگ زد - خواب و خيال است عشق
ساعت ِ من زنگ زد - آينهام قهر کرد
حادثه دارد شتاب - مست ِ جمال است عشق
داد کشيدم که ايست ! جرم ِ من اين بار چيست؟
...
يا به زباني دگر - يا کر و لال است عشق
محرم و خويش ِ توام - يا تو چنين فرض کن :
روسري ِ نرمي از - موي ِ شلال است عشق
خط و نشان ميکشد - چشم ِ تو ... زيباست يار!
غافلي آنجا چقدر - خوش خط و خال است عشق
ريشهي ِ تو در زمين - ماه ِ تو در آسمان
سرو ِ خرامان ِ من ! - تازه نهال است عشق
تيشه به آن ميزني - ريشهي ِ من ميکني
شايد و شايد که در - حد ِ کمال است عشق
ببين! براي تو اي ميوهء گس نارس
چقدر دل نگرانم؛ چقدر دلواپس
از اين روزهاي پروازكش دلم خون است
خوشا به حال شما جوجه هي توي قفس
براي من كه زمان و زمينه معكوس است
بهار عين خزان است و آسمان محبس
مني كه پيرم از اين باغ،خسته و سيرم
چه ميكشند سپيدارهاي تازه نفس
دوباره حال خودم از خودم بهم خورده است
چقدر فكر مزخرف؟!چقدر فعل عبث؟!
فرشته هاي شما هيچ نمي فهمند
فقط فرشته خوب خودم! همين و بس
در غربت مزار خودم گریه ام گرفت
از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییز می وزد و تو لبخند می زنی
اما من از بهار خودم گریه ام گرفت
یک تکه آفتاب برایم بیاورید!
از آسمان تار خودم گریه ام گرفت!
از باران که می گویم
تر می شود لحظه هایم
از برف که می گویم
سپید می شود خاطره هایم
از چشمه که می گویم
می جوشد ترانه هایم
از تو که می گویم
تازه می شود بهانه هایم...
دلتنگی ام تا آنجاست
که بنالم
دیگر دل ندارم
دل ندارم
دل ندارم…
اثر انگشت اشکهایت
جا مانده در نامه ی وداع
نگو که گریه نکردی...
سالها پيش كه كودك بودم
سر هر كوچه كسي بود كه چيني ها را
بند ميزد به عشق
و من آن روز به خود مي گفتم آخر اين هم شد كار؟
ولي امروز كه ديگرخبري از او نيست
نقش يك دل كه به روي چيني است
تركي دارد و من
در به در وكوي به كوي
پي بند زني مي گردم
.........................
شمع می سوزد و پروانه به دورش همه شب
من که می سوزم و پروانه ندارم چه کنم
روی هر سینه سری گریه کند وقت وداع
سرمن وقت وداع گوشه دیوار گریست
كسي نمانده در اينجا تو آخرين نفري
و هم چه راحت از اين رهگذار ميگذري
تو هم چه ساده مرا ترك ميكني شيرين
تويي كه از همهي مردم زمانه سري
تو رفتهاي چه بگويم قبول خواهم كرد
از اين به بعد خودم را نميزنم به خري
از اين به بعد برايت غزل نميگويم
نميشود كه بگويم براي آنكه سري...
... سري كه درد ندارد دوا نميخواهد
دواي آدم بيدرد چيست؟ دربهدري.
به نیمه های شب قسم!
که من بهانه جو شدم
به بند بند اسم تو
اسیر آرزو شدم !...
...
سرک کشیده خواهشی
به ناکجای خانه ام
پرنده های یاد تو
نشسته روی شانه ام!
زندگی لکه ی ننگیست
که امیخته با جان من است
زندگی لحظه ی زردیست
که از ان من است
من نمی دانم
که ته این همه زشتی
که پس این همه زجر
که پی هین همه درد
چه به من میماسد؟
نمی بخشمت !
بجای آنکه در خلوتِ خویش
پیالهی شرابِ شادی هایم را
شعر بریزی
و از شانههایم تا آسمان بالا روی
دزدانه
با تسبیحِ تزویرِ خویش
کدام خدا را شیطان مانده ای
که تمامِ حقیقت مرا حقیر می کنی.
چطور ببخشمت !
وقتی از عطرِ عریانِ عاطفه ام
بویی به بالایت نمی بینم .
و هنوز
پیراهنِ رؤیاهایت بوی پریروز می دهند
چطور ببخشمت
وقتی آهسته پا به خلوتِ خیالم می گذاری
تمام رؤیاهای روستائی ام را
رَم می دهی
نمی بخشمت مگر
حماقت خویش را
بر سنگ صداقتم بشکنی
و ایینهای برایم بیاوری
تا تمامِ تنهایی هایم را
قسمت کنم .
کاش هرگز به اين دنيا نيامده بودم .
و حال که آمده ام کاش زودتر مرگم فرا رسد .
آخر چگونه ميتوان در اين دنيا زندگی کرد ؟
دنيايی که در آن آدم ها روزی چندين بار عاشق می شوند .
دنيايی که در آن عشق را تنها در ويترين کتابفروشی ها ميتوان يافت .
دنيايی که در آن محبت و صداقت مرده و جای آنها را بی وفايی و دروغ گرفته .
دنيايی که در آن دروغ عادت ٬ بی وفايی قانون ٬ و دل شکستن سنت است .
دنيايی که در آن عشق را بايد به بها خريد !
دنيا رو نگه دارين ميخوام پياده شم
تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکیده از شب ظظلمانی شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم
و زمین را
توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
دیوار از پنجره سر بیرون کرد
از دهانش
بوی خون می آمد
بگو در راه عشق ما چه باشد نقطه پایان
نه وصل ما بود ممکن نه دل کندن بود اسان
به امید چه بنشینیم که هر چه پیش رو ببینیم
سراب است و میان ان رهی دشوار و بی پایان
فلک بر ما همی تازد جهان با ما نمی سازد
دگر ما بر چه دل بندیم بگو دیگر عزیز جان
مرا دردیست از عشقت که بر اغیار نشد عنوان
همان بهتر بسوزم زان غمت در خلوت پنهان
بیا تا بشکنیم زنجیر سرد بیکسی ها را
رها گردیم از این دوران سخت غربت هجران
ز یک دست نازنین من صدایی بر نمی خورد
بده دستی به دست من که بگریزیم از این زندان
کجارفتی که دلتنگم برایت برای لحظه یی از خنده هایت
به دریای نگاهم ساحلی نیست که جاماند برایم رد پایت
وامشب......درکنار قاب خالی دلم را میکشانم در هوایت
تو می آیی؟نه میدانم دروغ است تفال هم زدم با نامه هایت
ومن کشتم رقیبت,دفترم را اجابت کرده ام آیا دعایت
دوباره نامه ی من بی جواب است تومی سوزانی آن را درنهایت
کجاهستی که دلتنگم برایت برای توبرای شانه هایت
می دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
دل من دريايي است
چشمه زندان من است
چكه چكههاي آب
مرثيه خوان من است
تن به ماندن نميدم
ماندنم مرگ من است
عاشقم ، مثل مسافر عاشقم
عاشق رسيدن به انتها
عاشق رفتن و تازه تر شدن
چشمه كوچك است برايم
من بايد برم به دريا برسم
من تمام هستيم را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم کشتم
من بهار عشق را ديدم ولي باور نکردم
يک کلام در جزوهايم هيچ ننوشتم
تا تمام خوبها رفتند و خوبي ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت.عشقم مرد.يارم رفت
چشمانش را ببوس
اگر چه دیگر نمی تابد
میان سکوت ها
میان پرخاش ها
میان فاصله ی دراز و
شکجه ی بی اجر
میان خاطره و افسوس
صبور و سمج ، گاهی
سپیده دم ها اخم می کند
غروب ها می بارد
پلک به هم نمی گذارد
مرز ندارد
در فرصت عشق تا آزادی
پاس لحظه ای شادی
چشمانش را ببوس
زهر سبز را بنوش
بیابان در تنهایی خود غرق است
و نگاه منتظرش بر رهگذریست
که نادانی به او جرأت داده است
تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد
خانه در تنهایی خود غرق است
و حضور ره نوردی را می نگرد
که گامهایش لحظه ای
سکوت سنگین خانه را شکسته است
آسمان در تنهایی خود غرق است
و گذار پرنده ای را می خواهد
که بال افشان آغوش فروبسته او را بگشاید
و من در تنهایی خودم غرقم و به روزی می اندیشم
که دیگر نباشم
چقدر این شیشه قطور است و چقدر دستهای من از تو دور .
چقدر این شیشه قطور است و چقدر چشمهای من از مردمک چشمهای تو پر. چشمهایم مردمک چشمهایت را از بر کردند برای روز مبادا و این روزها سخت همان روز مباداست.
چقدر این شیشه قطور است و چقدر سردم می شود وقتی که دستهای تو دور شانه هایم نیست.
چقدر دیر هم را پیدا کردیم . و چقدر پاسپورت من زشت است که هیچ کاردار سفارتخانه ای مهر به تو نزدیک شدن را توی آن محکم نمی کوبد که همه دنیا صدای آن را بشنود.
خیالت را راحت کنم
دیگر نه به گل ،نه به باد
نه حتی به نیلوفرگان روی مرداب
اعتقادی ندارم
اعتقادم را بخشیدم به همان بادی که ردش روی صورتم ماند
تو حق داشتی دلیل رفتنت هر چه که بود باشد
دل چرکینی من با هیچ دستمال محبتی پاک نمی شود
دارم بخشیدن را به نخ می کشم
صبر را خجالت می دهم
چه خوب توی دلم نبودن را کاشتی
که میان زمستان بی رنگ تهران
خون گریه کردن قرمز قلبم
تا آنسوی پر رنگ جهان تپید و تو ندیدی
حالا که می خواهی باشد برو ولی
دیگر پشت سرت را نگاه هم نکن!!!
من به بی معرفتی سرنوشتم ایمان آوردم
هزار بار ديگر هم
که از شانهای به شانهی ديگر بغلتی
اين شب صبح نمیشود
وقتی دلت گرفته باشد
من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور میشی
ازم دل می کنی مجبور میشی
تا مه راه و نپوشونده نگام کن
اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ ِ مــُـرده از رنگین کمونم
من این پایین نمیتونم بمونم
خودم گفتم که تلخه روزگارت
من و بیرون بریز از کوله بارت
دلم می مـرد و راه بغض و سد کرد
به خاطر خودت دستاتو رد کرد
منم اونکه تو رو داده به مهتاب
کسی که روتو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه آغوش تو کم نیست
می خوام یادم بره، دست خودم نیست
با چشم تر اگه تو مه بشینی
کسی شاید شبیه من ببینی
تو رفتی بخوابی
و من ماندم و خوابهایی معطل؛
دلی دست دوم
غمی دست اوّل.
دلم از تمسخر خار بوته های خستگی
از سردی پس کوچه های پریشانی
زخمی است
مگر این راه تنهایی
بعد از شوره زار دلتنگی
به دریا نمی رسید؟…
صدایم کن نگو نمی شنومنگاهم کن نگو که نمی بینمبا من حرف بزن نگو که نمی فهمموتو فقط می خندیبه آسمان نگاه کن برای ما می باردبه قناری نگاه کن صدایش را بشنو برای ما می خواندخورشید برای گرمای عشق ما می تابدامواج دریا را دریاب همچون ما پر تلاطم اند...وتو فقط می خندی...پس چرا نگاه نمی کنی؟چرا گوش نمی دهی؟چرا حرف نمی زنی؟چرا ساکتی؟...وتو فقط می خندی...شاید هنوز هم باورت نمی شه؟دیگر دلیلی ندارم فقط این قلب شکسته برایم ماندهاین هم آخرین دلیلماز سکوتت خسته شدمولی هنوز هم فرصت داریبگو بگو خواهش می کنم بگو...وتو فقط می خندی...بخند چون حتی تحقیر تو برایم دلیل زنده ماندن است .بخند زیبای من بخند که خندیدنت یعنی شکفتن گلیعنی شرشر باران یعنی تابش خورشید یعنی صدای آواز خوش قناری یعنی امواج زیبای دریاوبدان تا آخرین لحظه با تو خواهم ماند....وتو فقط می خندی...در مقابل این همه حرف این همه احساس باز هم می خندی؟فکر می کردم حرفهایم ارزش یک کلمه را دارندواین بار من می خندمبه صداقت خودم وبه بی تفاوتی توبه نگاهم که نک موجی از جنس عشق در آن به آرامی به پیش می آیدتمام شد خنده های تو ،خنده های من،بی تفاوتی های تو،احساس من همه وهمه فقط باگفتن کلمه خداحافظ تمام شدوتو فقط می خندیولی این بار دلیل خنده هایت را می دانم چون در دل می گویی این حرف ها پایدار نیست تو باز هم بر می گردینمی دانمشاید این بار هم مثل همیشه بر گشتموشایدهم برای همیشه تو را در بین خاطراتم دفن کردم
بگذار گريه كنم براي عاطفه اي كه نيست و
دنيايي كه انجمن حمايت از حيوانات دارد اما انسان
پا برهنه و عريان ميدود
براي دنيايي كه زيست شناسان رمانتيكش سوگوار
انقراض نسل دايناسورند
بگذار گريه كنم براي انساني كه راه كوره هاي
مريخ را شناخته است اما هنوز!
كوچه هاي دلش را نمي شناسد
یادهایمان اگر تو را با خود نبرند
من می برم
به سبب همان عاشقیت که هم تو می دانی و هم من
هیج خیابانهای آن خوالی را که بی خیال و عاشق تویش پرسه می زدیم اگر خیابان آن حوالی
چشمش را بست و تو را ندید تا از من بگیردت من تز تو نمی گذرم نه از تو نه از تمام آن
خیابانهای پر درخت که خاطره ای از ما و غش غش خنده هایمان دارند ولی لعنت به خط کشی
نا برابر مرزها که تو را از من دور کرد!!
ميدوني سخت ترين روز چه روزيه ؟؟؟
روزي که قلبهايي که در کنار هم براي هم مي تپيدن از هم جدا بشن
دلهايي که محرم هم بودن محرم دل کس ديگري بشن
دیدی دلم شکست؟
دیدی که این بلور درخشان عمر من
یک عمر بازیچه بود؟
دیدی چه بی صدا
دل پرارزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر ان
افتاد برزمین
دیدی دلم شکست؟؟
چه ميهمانان بي دردسري هستند مُردگان
نه به دستي ظرفي را چرك مي كنند
نه به حرفي دلي را آلوده
تنها به شمعي قانعند
و اندكي سكوت
---------
چه بسا که انها زنده اند و ما مرده
ای کاش ما انسانهای مرده زمینی هم چنین بودیم
حد اقل دلی را نمیشکستیم
از نشانی هایی که داده اند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که میتواند فیروزه ای باشد
جایی در رنگهای خلوت این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره ها
که مرا در خیابانهای در به در این شهر
تکثیر میکند
تا به اینجا
تمامی نشانی ها
درست از آب در آمده است
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانهای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر ----- سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذی ای که بوی دستهای تو را میدهد
وسایه ی خنکی که مرغابیان
به خرده نانی که تو بر آن پاشیده ای، نوک میزنند
میبینی که راه را اشتباه نیامده ام
آنقدر نزدیک شده ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند،
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را...
کم کم به بچه ها بگو
من فقط همین هفته مهمانشان هستم
به اولین علامت از آرامش دریا که رسیدیم
کار این زورق شکسته تمام است
ممکن است ما
اشتباه کرده باشیم
اما به طور قطع و یقین
ردپای رفتگان ما را با باد برده است
ما باید برگردیم
فرصت شبگیر ستاره بسیار است
رادیو راست نمی گوید
کاش فانوسی با خود آورده بودید
این جا هر بی راهه ی پرتی
به آن منزلگاه نامنتظر نمی رسد
امروز آخرین روز
دقایق آخرین روز همان هفته مقرر است