مشکل من از اواخر سال 88 شروع شد یعنی قبل از ازدواج اوایل زیاد جدیش نمیگرفتم من سال 89 عقد کردم سه روز بعد عقدمون رفتیم مسافرت شب بود نشسته بودیم شکمم شروع کرد به صدا دادن من از خجالتم تا صبح تو همون اتاق موندم گفتم دلم درد می کنه فرداشم شوهرم و کشوندم اومدیم تهران جالب این جاست که خونه فامیلای خودم این مشکل و نداشتم همین می شد زمینه اختلاف بین من و شوهرم فکر می کرد من دوست ندارم پیش فامیلاش برم خلاصه جایی که می رفتم با ترس و لرز بود یه کیسه با خودم نبات می بردم یه دفعه یادمه باردار بودم شوهرم گفت بابا مامانم می خوان برن مسافرت بیا بریم عموش اینام بودن من گفتم نمی یام چه دعوایی بینمون شد خلاصه رفتم شوهرم به مامانش گفت من می خوام براش فقط کباب درست کنم که دلش درد نگیره وقتی اونجا بودیم شکم خواهرشوهرم اوفتاده بود به صدا دادن خیلی ناراحت بود موارد این شکلی زیاد بوده سختی زیاد کشیدم یاد گرفتم همه رو درک کنم به کسی بدی نکنم نگاهم به زندگی عوض شد الان یه بنده شکرگزار پروردگارم من حتی 10 کیلو خودم و لاغر کردم تا شاید خوب شم اما اون فایده نداشت یه مدتم کولپرمین و کلوفک خوردم اونا رو که می خوردم خوب بودم با یه اعتماد به نفسی می رفتم مهمونی که نگو ولی وقتی قطع می کردم دوباره همون طوری