آمد تمام دارو ندار ِ مرا ربود
از من گرفت آنچه برایم قشنگ بود
آغاز انتشار ِ غزل بود در تنم
اما تمام آنچه که می خواستم نبود
پلکی شکست در گذر ِ شعر ِ خسته ام
در ازدحام اشک و شک ، این هاله کبود
مثل درخت در گذر ِ گلـّه های با د
مثل بهار در نفس بی قرار ِ رود
تقدیر بودو وسوسه ی باد و جبرئیل
لختی درنگ کرد و منم را زمن ربود
مثل غروب ، خنده زد و عاشقانه ریخت
حسی که با تمام خودش شعر می سرود
این حرف ها توهـــّم ِ یک روح ِ خسته است
از شاعری که گم شده در هاله های دود