در خاک بیلقان برسیدم به زاهدی
گفتم مرا به تربیت از جهل پا کن
گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
یا هر چه خواندهای همه در زیر خاک کن
شب همه دوستان خوش
Printable View
در خاک بیلقان برسیدم به زاهدی
گفتم مرا به تربیت از جهل پا کن
گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
یا هر چه خواندهای همه در زیر خاک کن
شب همه دوستان خوش
از واقعه ای تو را خبر خواهم كرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم كرد
با عشق تو در خاك نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاك بر خواهم كرد
دنیا رو بـا همـه ی خوب و بــدش
با همــــــه زنـدونیـــای ابــدش
پشت سـر گذاشتن و رها شــدن
رفتن و سـَری تــوی سـَرها شــدن
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
درون سینه ام دردی ست خونبار
که هم چون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود
نمی دانم، چه می خواهم بگویم
میتواند قدمی چید گل از نشتر خار
که زهر آبله اش دیده ی بینایی هست
صائب تبریزی
تشویش وقت پیر مُغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جِد و جهد نهادند وصل ِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دَهر
کاین کارخانهای ست که تغییر میکنند
مِی خور که شیخ و حافظ و مُفتی و مُحتَسَب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمه ی خشک کویر غم
تشنه ی یک قطره ی شبنم
من به آنها سخت خندیدم
مي خواستم که سِقط کنم هر چه شعر را
نوزاد های زنده بدنيا نياورم
امّا نشد عفونت اين چند ساله را
در خود فرو بريزم و بالا نياورم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
من و هميشه فصلي كه سرد مي گذرد
من و هميشه اشكي كه گرم مي ريزم
به نام ِ روشن ِ فانوس هاي چشم به راه
مباد با شبح ِ سايه ها بياميزم
اگر چه مبهم و بي آفتاب مي گذرم
اگر چه چلچله اي در نگاه پاييزم...
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویت
زمان زمان چوگل از غم کنم گریبان چاک
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یاراب
از مادر گیتی به چه طالع زادم
من روزی-ازل ده سئومیشم بیر شاهی
آللاه دئیر اونا علی آللاهی
هر کیم اونا آللاه دئسه،کافردیر
شککاک دیر اول نباتی تک واللاهی
حکیم نباتی
معنی:(من روز ازل عاشق یک شاه شده ام
الله خود ،او را علی اللهی خواند
هر که او را خدا داند کافر است
به خدا قسم که او نیز همچون نباتی شکّاک است )
به خاطر پیچیده بودن شعر مجبور شدم تفسیر آن را نیز بیاورم.
تفسیر:(نباتی عشق خود و هر عاشق اهل بیت را به آنان ازلی میداند
علی اللهی ها ،حضرت علی را خدا میخوانند از این رو برای خدا شریک قائلند و کافرند
خداوند خود نیز در معرفت علی(ع) او را فراتر از انسان میداند
اما هر که او را خدا خواند کافر است
در این که علی اللاهی ها همچون نباتی در این موضوع شک دارند،شکّی نیست.
نه این که نباتی نیز علی(ع) را خدا می داند بلکه در درک عظمت علی(ع) درمانده شده است و از این رو در شعر به این اندازه اغراق کرده است.و البته کوته نظران به خاطر عدم درک این شعر، او را علی اللهی خوانده اند که باعث تأسف است.)
ی
یک لحظه بی اشاره و یک لحظه بی سخن
با هم گریستیم
یک لحظه در کنار هم و بی خبر ز هم
ماندیم و زیستیم
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند بچشم راه ها
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیرغم خود رحم چرا نیست ترا
ای کولی ِ کبود نگاهِ ستاره چشم
ای با غم ِ غریبی ِ من آشنا هنوز
ای نغمه ی ساز ِ عشق که با پنجه ی امید
بر می کشی ز چنگِ دلم ناله ها هنوز
زمانه قرعه نو می زند به نام شما
خوشا شما که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفسها پر آتشست و خوشست
که بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینه سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنجخانه شب ماست
چراغ صبح که بر می دمد زبام شما
اگه با بودن من غم تو دلت جون می گیره
می میرم که تا ابد قلب تو آروم بگیرهخورشیدی اما خبر از تنه سردم نداری
اگه با موندن من باغ تو ویرونه می شه
میرم اما می دونم دل بی تو دیوونه می شه
فک نکن که بی کسم خدا به دادم می رسه
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه
مرهمی از شب چشمات واسه دردم نداری
يک عمر در اين آينه از شکل ِ مسيحا
پرسيدم و ديدم به جواب تو رسيدم
تو سهم ِ سرآسيمه ترين مستِ خودت باش
من هم که به يک نيمه ي خواب تو رسيدم
پاداش ِ مرا حالتِ شايسته تري نيست؟
چون هيچ ثوابان به عذابِ تو رسيدم
پرميوه ترين فصل ِ پريشان شدني تو
تابيدي و با رنگ و لعابِ تو رسيدم...
بوسيدمت و در بغل آرام گرفتم
خنديدي و گفتي به حسابِ تو رسيدم
من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو
عاقلان بیهده خندند بدیوانه تو
نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانه تو
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق
قد می کشد از بین ِ بیداری و خوابم
تصویر ِ نعشی، شکل ِ من در جادّه ای سرد
چیزی به پایانِ دلم باقی نمانده
پایانِ تلخ ِ عابری تنها و ولگرد
یک عمر داغ ِ عاشقی مان کُشت، امّا
می سوزد عشق از حسرتِ تکرار ِ یک درد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
دیوانه کؤنول بسدی،فغان ایلمه چوخ
راز ِ دلیمی خلقه عیان ایلمه چوخ
خاموش اوتور فیض ازل تاپ ئوزونو
ابنای زمانه همزبان ایلمه چوخ
həkim nəbati
خونِ من در پنجه هایم پیر شد، تبخیر شد
تا خداوندانه از مَرمَر تراشیدم ترا
آسمان، کوچک شد و اُفتاد پایین و شکست
آسمان، اندوهِ من می شد، که باریدم ترا
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
می روم با خاطری از یاد تو لبریز
چشمهایم غرق بارانند
دستهایم قدر دستت را
از همینجا خوب می دانند
دوباره کنار آب زیر ستاره هاییم
خوشحال از اینکه تو بهترین سه ماه سالییم
تنها مشکل اینه که تحت فشار خوابیم
همه چی عالیه ولی اکه بزاره پاییز
ز گــردِ راه فــرود آی، غبار را بشكــن
ملالِ سينه ببـر، انتظار را بشكــن
صفاي صحبت خود را ز من دريغ مـدار
تو جاودانه بهاري، بهار را بشكن
بيا كه بين مــن و تــو، فراق حائل شــد
به اقتــدار محبت حصار را بشكــن
كنون كه خار غمت نيش مي زند بر دل
بيا به باغ دل آزار، خار را بشكن
شبِ فــراقِ تو خــواب سپيــده مي بينـد
چــو آفتاب بيا، شام ِ تــار را بشكــــن
نخست موعظه ی پیر می فروش این است
که از معاشر نا جنس احتراز کنید
هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
دریا ، - صبور و سنگین –
می خواند و می نوشت :
« ... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! »
مى خريدي اگر دل ما را
اى توانگر،ثواب مى كردى
عمر من با شتاب مى گذرد
كاش يعنى شتاب مى كردى
كاش در شام تار من اى ماه
جلوه چون آفتاب مىكردى
اى كه از نيمه راه برگشتى
بى سبب انقلاب مىكردى
در ره عشق آرزو مهران
ترك آرام و خواب مى كردي
يك فرصت چشمهاي شما سهم من شد
يا بهشت شگفت خدا سهم من شد؟
من كه تاريك تاريك تاريك بودم
اين همه روشني از كجا سهم من شد؟
دور افتاده بودم از آن آبي محض
ناگهان اين دو بال رها سهم من شد
در دلم شور دريا و باران در آميخت
رنگ لبخندهاي تو تا سهم من شد
گفته بودم از اول كه طاقت ندارم
داغت اي عشق آخر چرا سهم من شد؟
دو مشت خاک و کمی ابر و باد قسمت من
زن و بهشت، کران تا کران، به نام شما.
دوبال کوچک من، پیشکش، مبارکتان
کمی عروج کنید، آسمان به نام شما
از كفر ِ من تا دين ِ تو راهي به جز ترديد نيست
دل خوش به فانوسم نكن! اين جا مگر خورشيد نيست؟
با حس ويراني بيا تا بشكند ديوار من
چيزي نگفتن بهتر از تكرار طوطي وار ِ من
بي جستجو ايمان ما از جنس ِ عادت مي شود
حتي عبادت بي عمل وَهم ِ سعادت مي شود
در پي زمزمه عشق ....
كجا خواهم يافت؟
دست افسونگر تقدير مبادا سر جنگي دارد...
در گیر و دار ِ گریه و سنگینی ِ لحَد
لبخند می زنم به تو، در جلدِ یک جسد
تصویر ِ محو ِ چشم ِ تو ! سهم من است از
تعقیب لحظه لحظه ی این فیلم مستند
تا شمع تو افرخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم
ميانِ دشتِ آرزو به انتظار مانده است
نگاهِ سردِ شاخه اي که بي بهار مانده است
و پا نمي نهد کسي به کلبهيِ صداقتم
دلم غريب و بي نشان در اين ديار مانده است