نوشت مرد که منظور ِ آفرینش بود
و زن که وصله ی ناجور ِ آفرینش بود
گره گشود همیشه، ز روح ِ درهم ِ مَرد
اگر چه خود گرهِ کور ِ آفرینش بود
Printable View
نوشت مرد که منظور ِ آفرینش بود
و زن که وصله ی ناجور ِ آفرینش بود
گره گشود همیشه، ز روح ِ درهم ِ مَرد
اگر چه خود گرهِ کور ِ آفرینش بود
دونیاده ییغیشسا جنّ و انسان
بو یوادا دا قویسالار بوتون جان
بیر آیه سینی گئتیرمک اولماز
بیر جمله سینی یئتیرمک اولماز
مجید صبّاغ ایرانی
(اگر کل جن و انسان جمع شوند
در این راه جان خود را بگذارند
آیه ای از آن نتوانند آورد
جمله ای از آن را نتوان ساخت)
ز هجر ِ قاصدک های خیالش
دمادم بی قراری دارد امشب
به توصیفش همین یک جمله کافی ست
که شیدا انتظاری دارد امشب
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
من شــــــروع ِ دردِ پنهـــــانِ خـــــودم
من خـــــودم هم خطِّ پــــايان مـــی شوم
مثـــل ِ پيــــله ی پوکِ پوکـــــم پوکِ پوک
از درونِ خويش داغــــــــان مــــی شوم
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
می خواست از او بگذرم، امّا به او گفتم
يک روز اگر شد از نگاهش بگذرم... باشد
می خواست از من پس بگيرد نامه هايش را
اصرار کردم لااقل انگشترم باشد!!!
دیوانه لرین زنجیری بوینوندان آچاردیم
عشق اهلیله مجنون اولانی عنوان ائدردیم
مجید صبّاغ ایرانی
می گفت شعری هم نگو، ديگر نمی خواهم
حرفی، حديثی، بعد از اين پشتِ سرم باشد
يک روز آمد چشم هايم را به من پس داد
تا آتشی رویِ تن ِ خاکسترم باشد...
در بیابان فنا گم شدم آخر تا چند
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
من و هميشه ي فصلي كه سرد مي گذرد،
من و هميشه ي اشكي كه گرم مي ريزم
به نام روشن ِ فانوس هاي چشم به راه،
مباد با شبح ِ سايه ها بياميزم
اگر چه مبهم و بي آفتاب مي گذرم،
اگر چه چلچله اي در نگاهِ پاييزم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دمنقل قول:
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
دیدن روی ترا دیده ی جان بین باید
دین کجا مرتبه ی چشم جهان بین منست
تا که هر فصلت نصيب من شود
روزگار غصه را سر مي کنم
شام هاي تيره را با چشم تو
روشن همچون ماه و اختر مي کنم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این بیت خراب آبادم
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
روم به خواب كه شايد تو را به خواب ببينم
كجاست خواب مگر خواب را به خواب ببينم
من دست هايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دست ها انگشت هاي تو...
با چتر يادت با قدم هايي كه از من نيست
امشب تماما شعر مي خوانم براي تو
وه چه شیرینست
از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن
در بروی غم دل بستن
که بهشت اینجاست
بخدا سایه ی ابر و لب کشت اینجاست
تو از شکوفه پُری، از بهار لبریزی
تو سرو ِ سبز تنی با خزان نمی ریزی
تو آفتابِ بلندی، ز عشق سر شاری
و در حوالی ِ این شب، ستاره می ریزی
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگه دار مرا
احساس ِ پوچي مي کني، حتما تو هم همراهِ من
محصولِ عمري زحمتت وقتي ببيني سوخته
هر روز بايد بشنوي از جمع ِ اين دل مُردگان
يا عاشقي کم مي شود يا همنشيني سوخته
همه مفتون اعنقاد خودیم
با غرور و تعصب و اصرار
نیست این اعتقاد ها اغلب
جز خیال و توهم و پندار
روزگاري يك تبسم يك نگاه
بهتر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم وليك
آتش آغوش او خاموش بود
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت بی صدای من پرنده پر نمی زند
دولانیب عالمی لقمان کیمی معنا گزیرم
چون کی معنالی گئچن گونلریمین حرمتی وار
نسیمی
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
زبان مار جای خار دارد زیر پیراهن
نهان در زیر لب هر کس که راز گفتنی دارد
صائب تبریزی
دلي كه ”شبشدنش“ را نميشود برداشت
سپرده گوش ِ چپش را به صحبتِ خنجر
دلي شبيهِ كبوتر سپيد -ها- مردم
به آن طرفتر از اين شعر ميشود پَرپَر
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
در نی راه عمرم و یاران نیمه راه
چون دزد ِ کام دیده پراکنده از برم
غم ناک و بی امید و کم آمیز و دیر جوش
در انتظار ضربات یاران دیگرم
من از شهر تو چون نالان مي گذرم
تنها سايه من باشد همسفرم
اين عشق تو مرا بنگر تا كجا كشانده
دست از دلم بدار كه دگر طاقتم نمانده
هر دل سوزان هزاران راه دارد سوی تو
این همه ره را تو پایانی، ندانم کیستی
یکی با فرق زخمی توی محراب
یکی غرق به خون لب تشنه ی آب
یکی پاهاشو رو مین جا گذاشته
یکی پاشیده خونش روی مهتاب
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند
شرمنده این دیر پست شد/ نادیده بگیرید
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که جز تو پاک نیست
سلام بر دوستان
خصوصا دل تنگم عزیز
نقل قول:
سلام دوست گرامی
شرمنده می کنید
تيرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سايه ای از سر ديوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاريکی و اين ويرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
یادم آمد که چو طفلی شیطان
مادر خسته ی خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
:41: