تو رو اون لحظه که دیدم به بهانه هام رسیدم
از تو تصویری کشیدم که اونو هیچ جا ندیدم
Printable View
تو رو اون لحظه که دیدم به بهانه هام رسیدم
از تو تصویری کشیدم که اونو هیچ جا ندیدم
تو رو اون لحظه که دیدم
به بهانه هام رسیدم
از تو تصویری کشیدم
که اون و هیچ جا ندیدم
تو رو از نگات شناختم
قصه از عشق تو ساختم
تو رو از خودت گرفتم
با تو یک خاطره ساختم
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورقِ شکسته ز ساحل نمی رود
گویند دل ز عشقِ تو بر گیرم، ای دریغ
کاری که خود ز دستِ من و دل نمی رود!
گر بی تو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست ان که جز رهِ باطل نمی رود
در جست و جوی روی تو هرگز نگاهِ من
بی کاروانِ اشک ز منزل نمی رود.
خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود.
در ازدحام این همه تصویر
یا در میان این همه تزویر
ایا مرا تو باز توانی دید ؟
یا من تو را دوباره توانم یافت ؟
تا در این دهر دیده کردم باز،
گلِ غم، در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می افزود
گلِ غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشتۀ عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانی ام پژمرد،
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد!
یا دلم را چو روزگار شکست؛
گفتم اورا چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بختِ بد، چه بینم، آه ... :
گلِ غم مست جلوۀ خویش است
هر نفس تازه تر از پیش است!
زندگی تنگنای ماتم بود
گلِ گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینۀ من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت!
تو چه میپرسی:
جان پاکی که مرا زاد و پرورد کجاست؟
دل و دستی که مرا زیستن آموخته کو؟
به گناه چه ز دست و دل فرزند جداست؟
تو چه می گویی:
بوسه و خنده آن چشمه زاینده مهر
از چه رو خاک شدو خاکش بر باد هواست؟
تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهر رخِ جانانه بسوخت
سوزِ دل بین که ز بس آتشِ اشکم چون شمع
دوش بر من ز سرِ مهر چو پروانه بسوخت
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
نرسد دستِ تماشا چون به دامان شما
می توان چشمِ دلی دوخت به ایوانِ شما
از دلم تا لبی ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی ست درین فاصله، قربانِ شما!
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو هم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی كه شوید جسم خاك
هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک
ای طپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
بیش از اینت گر كه در خود داشتم
هر كسی را تو نمی انگاشتم