يا آن که اتفاق مي افتد شبيه عشق
يک اتفاق، شکل تبسم رها شده
آقا چه خوب در کلماتم وزيده اي
مثل نسيم بر تن گندم رها شده
من با هزار لهجه ترا حرف مي زنم
دريايي و ميان تلاطم رها شده
گم مي شود زمين و زمان در طلوع تو
خورشيد در ميانه مردم رها شده
Printable View
يا آن که اتفاق مي افتد شبيه عشق
يک اتفاق، شکل تبسم رها شده
آقا چه خوب در کلماتم وزيده اي
مثل نسيم بر تن گندم رها شده
من با هزار لهجه ترا حرف مي زنم
دريايي و ميان تلاطم رها شده
گم مي شود زمين و زمان در طلوع تو
خورشيد در ميانه مردم رها شده
هله نومید نباشی که تورا یار براند
اگر امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
که پس از صبر تو را او به سر صدر نشاند
دردی،
عظیم دردی ست
با خویشتن نشستن،
در خویشتن شکستن.
ناتوان ائتمه دی اول سنگی دیله نالن اثر
گئجه گوندوز نه قدر ناله و افغان ائله سین
ناتوان
نقابدار خودی را چگونه بشناسم
در این زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن دل بیچاره ام، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است
برای پیچک احساس بی خزان سهیل
همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است
عزیز من «همه جا آسمان همین رنگ است»
بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیارن مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!
چقدر این همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است
به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند
به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است
تب بیش از این كه هست میسر نمی شود
عاشق،جهنمی است و كیفر نمی شود
شیرازه بندها همه در باد می دوند
در چالشی عقیم كه دفتر نمی شود
سلام دوستان عزيز من تازه اين تاپيك و ديدم
اين شعرها بايد مال خودمون باشه يا هر شعري كه خوشمون اومد و باش حال مي كنيم بذاريم
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رأی فضولی چرا کند!
گفتم ای شوخ فضولی به تو میلی دارد
گفت:این بی ادبی هاست که اینش لقب است!
بیت اول از حضرت حافظ ،ادامه از مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
سلام ،شعر مال ِ کی باشه مهم نیستنقل قول:
سلام دوستان عزيز من تازه اين تاپيك و ديدم
اين شعرها بايد مال خودمون باشه يا هر شعري كه خوشمون اومد و باش حال مي كنيم بذاريم
مهم اینه که شعرتون رو با آخرین حرف ِ آخرین پست ،شروع کنین!
نقل قول:
تب بیش از این كه هست میسر نمی شود
عاشق،جهنمی است و كیفر نمی شود
شیرازه بندها همه در باد می دوند
در چالشی عقیم كه دفتر نمی شود
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رأی فضولی چرا کند!
گفتم ای شوخ فضولی به تو میلی دارد
گفت:این بی ادبی هاست که اینش لقب است!
بیت اول از حضرت حافظ ،ادامه از مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
تا تو زین پرده روی بنمائی
منتظر بر در سرای تو ایم
ای که ما در میان مجلس انس
بی خود از شربت لقای تو ایم
مژده ای دل که مسیحا به جهان آمده است
پورحق,شاه شه هان,نور جهان آمده است
مژده بادا,که خداوند در عیسی آمد
آن خدایی که ازل بود به دنیا آمد
به زبولون جهان,نور عظیمی تابید
که مسیحا چو خورشید,در آنجا تابید
چو شنیدن شبانان خبر آمدنش
بدویدند شتابان در پی دیدنش
و به شمعون وحنا گشت هویدا عیسی
به مجوسان نشان داد خدا را عیسی
و ملائک سرودند شکوه او را
و خلائق بدیدند طلوع او را
از ازل بود خداوند و خدا می باشد
بهر آمرزش عصیان چو ما می باشد
ای مسیحای خداوند بیا در قلبم
و رها کن خداوند مرا از مرگم
مژده بادا که مسیح بار دگر باز آید
دوره ی تار پلیدی به پایان آید
چو مسیحای جهان بار دگر باز آید
آفرینش دگربار زنو می آید
امشب اومدم اینجا برای حافظ خونی اگه کسی پا یه است بگه تا آخر شب فقط حافظ چطوره ؟
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه ی گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه ی سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
از میان عدسی چشم های اشک بارم که شبیه چشم ماهی است
به سختی می توانم شکل این لحظه از زمان را ببینم
و به جای آنکه در بلندای آسمان آبی و شفاف پرواز کنم
مانند حلزونی می پیچم و به سوراخی در زمین فرو می روم و در آن پنهان می شوم
عزیز من ، اگر روزی توانستی از میدان مین بگذری
و سگها را بزنی و چشم های بی احساس الکترونیک را فریب دهی و اگر روزی توانستی
از آتش اسلخه هایی که در سالن شلیک می کنند بگذری
آن روز شماره رمز رو بگیر و
هفت تیرت را شلیک کن
و آنگاه اگر من آنجا بودم به تو خواهم گفت
که پشت دیوار چه خبر است
(می دانی پشت دیوار چه خبر است ؟ به تو خواهم گفت)
پشت دیوار پسری و جود دارد که دچار توهمی عظیم است
او با عکس های مجله عشق می بازد
و در فکر اینست که آیا تو امشب را با اعتقاد جدیدت می خوابی؟
راستی آیا کسی می تواند آن پسر را دوست بدارد ؟
و یا این رویای یک آدم دیوانه است ؟
و اگر من نیمه تاریکم را به نشان دهم ، اگر ناخودآگاهم را به تو نشان دهم ;
آیا باز هم مرا پیش خود نگه می داری ؟
و اگر قلبم را بر روی تو بگشایم
و ضعف هایم را به تو آشکار کنم
آنگاه چه خواهی کرد ؟
آیا این ماجرا را برای مجله رولینگ استون می فرستی ؟
ایا بچه ها را بر می داری و ترکم می کنی ؟
و با اطمینان لبخند می زنی و پشت تلفن برایم نجوا می کنی ؟
آیا مرا درک خواهی کرد؟
و یا مرا به خاه خود خواهی برد ؟
اما فکر می کردم باید احساساتم را عریان کنم
اما می اندیشم باید شمارش معکوس را آغاز کنم ،
بنابر این تیغ را در دستان لرزانم گرفتم
آماده بودم تو خود را از پای در آورم
اما همان موقع تلفن زنگ زد
من هرگز جرات انجام برش آخر را نداشتم.
دیشب هر چی منتظر شدم کسی نیومد منم رفتم شب یلدا هیشکی نبود برا مشاعره [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
.................................................
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
دید دوران در حصول علم و عرفان و ادبنقل قول:
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
اهتمام و سعی و اقدام مرا
بر خلاف اهل عالم یافت عزم همّتم
کرد در عالم فضولی زین سبب نام مرا
مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
از دست هرچه بود ازدست هرچه هست
از دستِ پينه دار از دسـتِ بي نمك
يك هو به گلّه زد، يك بره ی عجيب
يك ميش نانجيب، يك گرگ تيز تك
زَد، بُرد، كُشت، [خورد] چوپان، ولي دريغ
هي گفت: «به درك»، هي گفت: « به درك»
چوپانِ بي چماق، چوپان باتلاق
نه «ياعلي مدد»!، نه «اي خدا كمك»!
او را نزن كتك، اي «يا هُوَ الغفور»!
او را نكن فَلَك اي «لاشريك لك»!
او را نزن كه ما، ما نيز بي خيال
ما نيز به درك، ما نيـز بـه درك!
کؤنولده مین غمیم واردیر که پنهان ائیلمک اولماز
بو هم بیر غم که ائل طعنیندن افغان ائیلمک اولماز
نه مشکل درد اولورسا،بولونور عالمده درمانی
نه مشکل درد ایمیش عشقین کی درمان ائیله مک اولماز
مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
در دل هزار غم دارم که پنهان ناشدنی است
هم این غمیست که از طعن مردم افغان نتوانم کرد
هر درد مشکل را در عالم درمانی ست
چه مشکل دردیست ،عشق را،که درمان ناشدنی است
ز
تا ز میخانه دمی نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
باید که با "ز" شروع می شد و به هر حال:
دوت الیمدن،غرق دریای گناهم یا حسین
التفاتون اولسا نئیلر یوز بئله دریا منه
صراف تبریزی
(دستم را بگیر یا حسین که غرق گناه دریا شده ام
اگر التفات کنی صد دریا همچون این بر من اثری ندارد)
ه
هر زمان با تو یار اندیشم
تا تو اندر جهان چه خواهی کرد
نقش آب روان مباش به پاس
نقش آب روان چه خواهی کرد
در لجه خون چرا نشستی عباس
بر ياری من برآر دستی عباس
دستی به کمر گرفته و می گويم
رفتی کمر مرا شکستی عباس
سایــــــه پـــرورد ِ بهشتم، از چه گشتم صید ِ خاک؟
تیــــــره بـخـتـــــی بیـــــن، کـــجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سـرای عشـــــق مـــــی باید مـــــــرا
عـنــــدلیــــــبـم، از چــــــه در ماتـــم ســرا افتـاده ام
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
****
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه برآنی که منم من نه برآنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
یاتمادیم اون سگگیز ایل،بیر سن کیمی جان بسلدیم
خون دل صرف ائیلئیوب،لعل بدخشان بسلدیم
من سنی الحق بو گوندن ئوتری قربان بسلدیم
یاخشی وقتیمده یئتیشدون داده،خوش گلدون اوغول
صرّاف تبریزی
لم داده يک کفتار در پايانِ اين شعر
با احتياط، آقا! نيا! ميدانِ مين! - شعر-
تو لذّتِ آن ميوهی ممنوعه بودی
من شاعر ِ بی واژهيِ بی سرزمين، شعر!
يا روی پاکتها خودم را مینويسم
يا میکِشم دور ِ خودم ديوار چين - شعر-
تقدير ِ من يک عمر پرسه در خيابان
با آدمکهای غليظ و تهنشين، شعر!
حالا بيا نزديک، فالت را بگيرم
حافظ که نه! با خونِ شاعر بر زمين - شعر-
بغض ِ تمام ِ ابرها را من سُرودم
باران نمیبارد بيايی زير اين شعر!
----------------------------------------------------
رفت و بر عرشه نی تا سرت ای عرش خدا *** کرسی و لوح و قلم بهر عزای تو بپاست
تا آستین به قصدِ تو بالا زدیم، شد...
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هرچه فرج را به گوربرد
بیهوده می بری دلِ ما را، ستون، ستون
این شعر، هم ردیفِ غزل های چشم ِتوست
زخمی نزن که قافیه اُفتد به خاک و خون
نه دل ز داغ تو همچون کباب می سوزد
زآتش لب خشک تو آب می سوزد
قسم به پيکر در آفتاب مانده تو
که تا به روز جزا آفتاب می سوزد
هارونی
درون سينه ام غوغايِ غم بود
نبايد كَس دلِ من شاد ميكرد؟
گلويم خشك بود و ساكت و سرد
سكوتم هر نفس بيداد ميكرد
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
نسیمی
در سینه ام شور ِ تغزّل می شکوفد
چشمانِ تو آیینه ی شوریدگی هاست
از دستِ چشمانت که باغی آفتابی ست
در کوچه ی تاریکِ دل فریاد و غوغاست
امشب حدیثِ چشم هایت را نوشتم
از روزنِ دل تنگی مردی که تنهاست
تا نيمه خود را از پنجره بيرون کشيده ام
با عِطرش مست میشوم
مست در آغوشش به رقص میآیم
با سر انگشتانم
با صورتم
قطراتش را به جان ميخرم ...
باران را می گویم ...
باران را ...
السلام ای ساکن محنت سرای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هر بلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آسمان یک ریز می بارد
روی بندر گاه
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی آیش ها که شاخک خوشه اش را می دواند
روی نوغانخانه روی پل _ که در سرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند _ یا آنجا کسی غمناک می خواند
همچنین بر روی بالاخانه ی همسایه ی من ... مرد ماهیگیر مسکینی که او را می شناسی
خالی افتاده است......