.................................................. ....
Printable View
.................................................. ....
من شاخه ی خشکم، تو بیا برگ و برم ده
با زمزمه ی عاطفه هایت ثمرم ده
در باديه ی رخوتِ اين باغ ِ خزان زا
از چشمه ی مواج نگاهت گذرم ده
در تیرگی این شب ظلمانی هجران
با مطلع خورشید صدایت اثرم ده
هر کار که هست جز به کام تو مباد
هر خصم که هست جز به دام تو مباد
هر سکه که هست جز به نام تو مباد
هر خطبه که هست جز به بام تو مباد
دونیا أوزو سربه سر اگر حور اولسون
گیرمز گؤزومه یوز گؤزو مخمور اولسون
ای زهره جبین،ماه روخوندن آیری
خورشیده اگر باخسا گؤزوم خار اولسون
سید عظیم شیروانی
نگاهی کن دل رنجور خود را
زدی تا پای آخر زور خود را
نفسها را رساندی گرچه بر لب
به دستت کندی آخر گور خود را
آدام وار کی ئوزگه لره لاغ ائیلر
فیکیر وئرسن عیبه جردی هر ایشی
هر مجلیسده ئوز یئرینی تانیماز
اولماز اونون ائل یانیندا ارزیشی
خسته قاسم
یک آدمک، عروسک مومی، پر از غرور
تنها به احترام شما اب می شود
تصویر پر ترانه ترین مرد کوچه ها
بر روی دستهای شما قاب می شود
مردی که خسته است، به یاد گذشته ها
بر روی زانوان شما خواب می شود
در سرى نیست كه سوداى سر كوى تو نیست
دل سودا زده را جز هوس روى تو نیست
سینه غمزدهاى نیست كه بى روى و ریا
هدف تیر كمانخانه ابروى تو نیست
تمام آینه ها چشم انتظار تو اند
که روزی از افق بی کرانه می آیی
یارب نظر تو برنگردد
برگشتن روزگار سهل است
بوی عوض کردن جای دو مصرع به مشامم می رسد... :27:نقل قول:
تو دور می شوی و در غروب گمشده ایم
کنار رود، من و آسمان و تنهایی
... و کفش های سپیدی کنار ساحل خیس
نگاه آب، من و آدمی مقوایی
تو نوری و خورشید هم خاکستر تو
پرواز صد جبریل در بال و پر تو
این آیه های مریم در حال تنزیل
یا آبشار رشته های معجز توست ...
ترباکیان الدنگ سازند سنده را سنگ
چون قافیه شود تنگ وسعت فتد به مدبر!!
ایرج میرزا
رشیدالقد صحیح الفعل ِ والقول
فتاده آن طرف حتی ز لاحول
مودب با حیا عاقل فروتن
مهذب پاک دل پاکیزه دیدن
خلیق و مهربان و راست گفتار
توانا با توانایی کم آزار
رعنا لیق ایله قامت شمشادی قیلان یاد
اولمازمی خجل،سروِ خرامانینی گؤرگج؟
مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
جهان چون خوی تو نقش بر آبست
زمانی خوش اگر گه بد لعابست
گهی عزت دهد گه خوار دارد
ازین بازیچه ها بسیار دارد
در برابر صف سردم واداشته اند
و دهان بند زردوز آماده است
بر سينی حلبی
کنار دسته ای ريحان و پيازی مشت کوب
به آب می زنی و دانه دانه می میرند
فرشته های سپید و حسود دریایی
به آب می زنی و باز رقص ماهی ها
میان بستر آن گیسوی چلیپایی...
یار ما صاحب حسن است جفا چون نکند
می کند خوب جفا دلبر ما چون نکند
نسیمی
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
از این ره بگذشت و سلامی نفرستاد
در آن گلهای رخسارش همی غلطید روزی دل
بگفتم چیست این؟ گفتا: همی غلطم در احسانش
شايد حضور ِ گرم تو بار آورم کند
اين نامه ها که حال به عاشق نمی دهد
گفتی چرا اسير ِ غم ِ زندگی شدم
چون فرصتِ سوال به عاشق نمی دهد
فرزندِ شعر ِ حافظم و پير ِ سرنوشت
معشوقه را که فال به عاشق نمی دهد
ديری است تا دم برنياورده ام اما اکنون
هنگام آن است که از جگر فريادی برآرم
که سرانجام اينک شيطان که بر من دست می گشايد
صف پيادگان سرد آراسته است
و پرچم
با هيبت رنگين
برافراشته
تشريفات در ذروه ی کمال است و بی نقصی
راست درخور انسانی که برآن اند
تا هم چون فتيله ی پردود شمعی بی بها
به مقراضش بچينند
دیدمت
شاید حتی زیبا تر از گذشته
با خنده هایی که روزی
تنها دوای شانه های زخمیم بود
می دویدی و
عطر گیسوانت
هوا را مست می کرد
دل خسته ام از این تفکرهای بی درد
ای زخم ِ خوب خانگی برگرد، برگرد!
یادش به خیر آن روزهای دل تپیدن
وقتی کبوتر در نگاهم لانه می کرد
از بس که با پاییز گشتم، باورم شد
یک روز دریایِ دل هم می شود زرد
دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
جان گفت بگوش دل کای دل مه و سالت خوش
شب سردی ست، اگر حوصله داری چندی
تا بگيری خبر از حال نزارم بنشين
گفته ام باد صبا خانه تکانی بکند
تا رسد نکهتی از کویِ نگارم بنشين
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
درین سراب فنا چشمه ی حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سرا پرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو ب ِخُشک که در یای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
مي آيم اما نيستي امشب صداي تو
من را كشانده زير باران در هواي تو
من دست هايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دست ها، انگشت هاي تو...
با چتر يادت با قدم هايي كه از من نيست
امشب تماماً شعر مي خوانم براي تو
مي گيرم از هر كه سراغت را نمي داند
مي آمدي امشب اگر هم پيش پاي تو
نقش دراماتيك من شايد عوض مي شد
تو مي شدي در نقش من، من هم به جاي تو
(تا مي دويدم تو به دنبال من اما من
گم مي شدم در كوچه هاي چشم هاي تو)
مُردن چه فرقي مي كند با بي تو سر كردن
اين را نمي داند خداي من، خداي تو؟
مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد
مانده است بر سطح خيابان ردِّ پاي تو...
وگر خموش شود حاصل مراقبه اش
زبار سر نبود غير درد گردن و دوش
نگاه دار خدايا مدام جامي را
ز شر زرق ريا پيشگان ازرق پوش
به گوش هوش رسان از حريم ميكده اش
صداي نعره مستان و بانگ نوشانوش
شد ز غمت خانه ی سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
نسیمی
دو جهان را کند یکی لقمه
شعله هایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی جهان ملک صد جهان دارم
من در غم تو تو در وفای دگری
دلتنگ تو من تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان روا کی باشد
من دست تو بوسمُ تو پای دگری
یقین بیل کی اثر اولماز کؤنز قانمازلار آهیندا
چیخانمازلار اولار جهلین قالارلار قعری چاهیندا
مجید صبّاغ ایرانی
آمد سر مزار من و شکوِه ساز کرد
درماندگی ز چهره ی او آشکار بود
گفت ای پدر بزرگ، خدا رحمتت کند
دوران زندگانی تو شاهکار بود...
دنيا به روي سينه ی من دست رد گذاشت
بر هر چه آرزو به دلم بود سد گذاشت
مادر دو سيب چيد به من داد و گفت: عشق
اين را به پاي هر كه فرا مي رسد گذاشت
تا تو را از دور دیدم،رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
صائب
آرزو گور كن ِ دشتِ جنون
نانش از عشق و شرابش از خون
جغدِ پيري ست سعادت در قاف
نغمه اش لاف و همه لافِ گزاف
فروشند این یوسف قیمتی را
به ارزانیِ نامی و آب و نانی