تا تواني دلي به دست آور /دل شكستن هنر نمي باشد/
Printable View
تا تواني دلي به دست آور /دل شكستن هنر نمي باشد/
دانه ی خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
نسیمی
تو هم پشت بر قبلهای در نماز / گرت در خدا نیست روی نیاز /درختی که بیخش بود برقرار / بپرور، که روزی دهد میوهبار /گرت بیخ اخلاص در بوم نیست / از این بر کسی چون تو محروم نیست/ هر آن کافگند تخم بر روی سنگ / جوی وقت دخلش نیاید به چنگ /منه آبروی ریا را محل / که این آب در زیر دارد وحل /بوستان سعدي __________________
اي مرغ سحر عشق زپروانه بياموز /كان دل شده را جان شد و آواز نيامد
دل بی تو درون سینه ام می گندد
غم از همه سو راه مرا می بندد
امسال بهار بی تو یعنی پاییز
تقویم به گور پدرش می خندد
در میان جان ما و زلف عنبر سای دوست
نیست اسراری که این باد صبا داند که چیست
نسیمی
تا سوز عطش فاجعه بار آمده است
دریای فرات شرمسار آمده است
با شیهه درد، ذوالجناح است مگر
کز مقتل عشق بی سوار آمده است
سلام دوست عزیزم!نقل قول:
من از روئیدن بن بر سر دیوار دانستم / که نا کس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها
شعر بسیار خوبی رو انتخاب کردید... فقط خواهشا نسخه درست و قابل قبول شعرها رو بنویسید!
با تشکر!
شعر بعدی:
تفرج کنان از هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانیکه از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
سعدی
دئییرلر درمند اولان بیلر همدرد حالینی
یئتیشمز خسته لر حالینا نیچون چشمی- بیمارین؟
صائب تبریزی
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود به سنگ محنت سودن
****
کس غیب چه داند گه چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
ناتوان ائتمه دی اول سنگیدله نالن اثر
گئجه گوندوز نه قدر ناله و افغان ائتسین
خورشید بانو ناتوان
ندانمت به حقیقـــــت که در جهان به که مانی!؟
جهان و هر چه در او هست صورت اند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت!
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوسـت ندانم
تو می روی به سلامت! سلام ما برسانی!
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده ها به در افتاد رازهای نهانــــــی!
مرا مپرس که چونی، به هر صفت که تو خواهی!
مرا مگو که چه نامی، به هر لقـــب که تو خوانی!
بر آتش تو نشستیم و دود شــــوق برآمد!
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی!
يك شب به چشم هاي تو ايمان مي آورم
در راه سبز آمدنت جان مي آورم
در امتداد غربتِ اين جاده ها عزيز
ايمان به بي پناهيِ انسان مي آورم
گفتي كه قلب هاي پريشان بياوريد
باشد، بروي چشم!پريشان مي آورم
عمري شبيه عابر ِ اين كوچه هاي خيس
هر شب براي پنجره باران مي آورم
وقتي كه چشم هاي تو لبخند مي زند
از من تو جان بخواه، به قرآن... مي آورم
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دلِ تنگم هوای گریه دارد
دلِ تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت!
تقديرمان نبود که با هم سفر کنيم
دنيا چه زود خواست که تنها شوم! چه بد!
از آن نگاه گرم نصيبي نداشتم!
بايد مسافر شب سرما شوم! چه بد!
گفتم: نرو! بدون تو ناچار مي شوم
هم صحبت اهالي دنيا شوم! چه بد!
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشــــــیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشــــــک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم!
درد بی عشــــــــــــقی ز جانم برده طاقت
ور نه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم!
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شـــــوق سر بر آستانی داشتم
بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من،
قلمرویی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بام های بلند،
در آفتاب زپرواز دور او می سوخت.
تن ز جان و جان زتن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
تا به دور چشم مست یار بفروشد به می
بر در میخانه مولانا کتاب آورده است
عمادالدین نسیمی
تو استدلال لفظ آبی آب
به سبزه زار چشمت پونه خواب
شب دلتنگی و طولانیت را
بنوشد جرعه جرعه نور مهتاب
بر پشت من از زمانه تو می آید
وز من همه کار نانکو می آید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
گفتا چه کنم خانه فرو می آید
دوستان را ياد كردن عار نيست
قيمت كاغذ كه صد دينار نيست
دوستان را ياد كن تا زنده اي
بعد مردن دوستي در كار نيست
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دائم بوی مستمند...
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند!
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند!
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند!
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند!؟
درس ها خواندند اما درس عار
اسبها راندند اما بی فسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر؟ محضر حی وکیل
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد؟ معبد یزدان پاک
از تنور خود پسندی شد بلند
شعله ی کردار های ناپسند
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
غزل بخوان، به همان لهجه ی شمالی خود
توقعی که ندارم زبان به پا خیزد
بچین شبیهِ غزلواره استکان ها را
که بوی چای، یکی در میان به پا خیزد
خدا کند برسد روزگار ِ شیرینی
که تو الهه شوی، و بنان به پا خیزد
درين غــــربت ســـرا بيمــــــــــار و زارم
بــــه کنج بيکســـــي زار و نـــــــــــــزارم
بيــــــا جـــانا شبــي حال دلـــم پـــــــــرس
دمـــــي تسکين شـــــــود درد هــــــــــزارم
مرا ز هر چه که نيکوست در جهان، پي آن
به طيبِ خاطر ِ روشن مدام کوشيدن
خوش است مثل ِ بهائم گريز از ره شهر
چو رود از پي کهسارها خروشيدن
شبِ دراز نشستن به صحبتِ ياران
به يادِ رفته و ذکر ِ گذشته جوشيدن
نمــی تونم دل ببنــــــــــدم
هـــمه عــمرو به خــیالـت
بـــرسه بایــد دل مـــن
روزی آخـــر بوصــالــــت
مـن فقــط مــاله تو هستــم
تو مـــال منـــی ســر آخــر
دل پـــر از باور عشـــقــه
فقــــط اینـــو داره بــاور!
روزکی چند باش تا بخورد
خاک، مغز سر خیال اندیش
گر کسی خاک مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش
دست بر دامن مولا زد در گفت علی بگذرو از ما نگذر
روی الاغ آهنی ات هستم، از دست هات سکه می ندازی
درجا زدن ادامه ی غمگینی ست، تا می رسم به آخر این بازی
یک نفر فانوس چشمان مر ا پایین کشید
باورت می شد که خوابم برد و نشنیدم ترا
باد بر شن ها زد و گنجشک ها ویران شدند
باد جور ترسناکی بود ترسیدم ترا
ای گرفتار پای بند عیال
دیگر آسودگی مبند خیال
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت
همه روز اتفاق می سازم
که به شب با خدای پردازم
شب چو عقد نماز می بندم
چه خورد بامداد فرزندم؟
می خواست که در عبارت آرد
وصف رخ او به استعارت
نور رخ او زبانه ای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت !!
بیا ب...یم به این روزگار
که فردا نتوان ... در این کار زار...
ادامه داستان قسمت بعد
در تقطه چین اول { رین} بزار جای تقطه چین .و در دوی {رید}
ربط من چون لاله با داغ جنون امروز نیست
بود دائم اخگری در زیر پیراهن مرا
صائب
آنگاه که خنده بر لبت می میرد
چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد
دیروز به چشمان تو گفتم که برو
امروز دلم بهانه ات می گیرد