-
ما را ز تو، ای دوست! تمنّای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن
هر شام به همراه دلارام به هر بام
در بستر مهتاب بیارام و صفا کن
چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز
چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن
آمیختنت با من اگر هست خطایی
برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن
-
نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است
گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد
همه جا در نظر مردم دانا قفس است.
-
تردید سایهها دوباره سرِ کوچه دیدنی است!
ـ این بار شب نگاه تو دزدید یا سحر؟
با واژه های ممتد شب تا طلوع نور
هاشور میزند تمام نگاهِ مرا سحر
پا روی وسعتِ شب مینهم وباز
تکرار میشود حکایت یک پشت پا سحر
تکرار میکنم تو را و مرورم نمیکنی
انکار میشوم که دوباره... ؛ ـ چرا سحر!؟
-
روی تو را و یاس و سحر را
-کنار هم -
هر روز دیده ام.
با این سه تابناک، دلو جانِ خویش را
سویِ بهشت نور و طراوت، کشیده ام
ای خوش تر از سپیده دم،
ای خوب تر ز یاس
تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام!
-
مرا عجز و تو را بيداد دادند
به هر كس هر چه بايد داد دادند
برهمن را وفا تعليم دادند
صنم را بي وفايي ياد دادند
گران كردند گوش گل پس آنگه
به بلبل فرصت فرياد دادند
-
در پهنۀ دشت رهنوردی پیداست
وندر پیِ ان قافله، گردی پیداست
فریاد زدم - " دوباره دیداری هست؟ "
در چشم ستاره اشک سردی پیداست.
-
تا گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ايزدى هميشه رهنماى ماست
مهر تو چون شد پيشهام
دور از تو نيست انديشهام
در راه تو كى ارزشى دارد اين جان ما
پاينده باد خاك ايران ما
-
ای مرغ به سوی آشیانت برگرد!
ای دوست به سوی دوستانت برگرد
جان تو در آنجاست کجا می گردی
آه ای همه تن به سوی جانت برگرد!
-
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!
شب از وحشت گرانبار است.
جهان ألوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار:
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
-
سلام
.........
چشم مستش باز بازی با دل من می کند
گاه صیاد از شکار خویش دیدن می کند
غنچه می گردد پر و بال دلم کنج قفس
هر زمان یاد گرفتاران گلشن می کند
شوکت آزادگی می یابد از ما، دام ما
حلقه ی پای مرا قمری به گردن می کند
از خود آرایی گریزانند زیبا باطنان
لاله در گلشن قبای پاره بر تن می کند
تنگ چشمی پرده ي خواب فراغت می شود
آسمان تیغ ادب در چشم سوزن می کند
درد هجران را معلم چاره ای جز گریه نیست
جام چون افتد تهی از باده شیون می کن
...